Monday, December 31, 2007

تکنولوژی!

سلام
داشتیم عین آدمیزاد کارامون رو می کردیم که یهو متین جرقه زد و خاموش شد!
برق سه فاز ما را گرفت که الان همه زندگیمون به باد رفت! هیچ نسخه ای از پایان نامه ام و خیلی چیزای مهم دیگه هیج جا نداشتم!
خدا رو شکرفعلاً که به خیر گذشت! فقط متین یو اس بی نمی شناسه و هر چی بهش وصل می کنی هنگ می کنه!
دو ساعت و نیم مهمات و ضروریات زندگیم رو امشب ریختم رو سی دی ، ی ذره خیالم راحت شد که حالا اگر این متین خانم این روزا هر قری بیان ما بهش اهمیت نخواهیم داد:)
امیدوارم متینم زود خوب شه:)
ولی واقعاً هر موقع به این ساخته های دست بشر نیاز داری ی بدبختی ای پیش میاد.
امیدوارم تا سه هفته دیگه همه چی به خیر و خوشی تموم شه.
والسلام.

Thursday, December 27, 2007

اعیاد مبارک!

سلام
سلام بر ابراهیم و اسماعیل، پیروزان امتحان الهی!
سلام بر مسیح، پیامبر خدا، پیام آور عشق و دوستی!
سلام بر مریم!
سلام بر هادی، امام شیعیان!
سلام بر علی، نور چشم محمد!
سلام بر تو! اشرف مخلوقات
اعیاد مبارک باد!
ابراهیم، اسماعیل، مسیح، مریم، هادی، علی و محمد، ... آیا من معنی این اعیاد را درک کرده ام؟!
روزی خواهم فهمید و بدین امید ادامه خواهم داد.
شاد باشید!
والسلام.

Monday, December 24, 2007

ساعت شنی

سلام
همگان را به دیدن سریال ساعت شنی که روزهای زوج ساعت ده شب از شبکه اول سیما پخش می شه دعوت می کنم.
اولین بار، با ی کنجکاوی ساده پای فیلم نشستم: دختر آزیتا حاجیان یکی از بازیگران این سریاله؛ اول که دیدمش گفتم چه خوب آزیتا حاجیان رو گریم کردن! چه جوونه! و نشستم پای فیلم که ببینم این دفعه چه ارائه کرده؟ من فقط ی بار ی بازی ِ عالی از این هنرپیشه در روبان قرمزِ حاتمی کیا دیدم. دوست داشتم ببینم جدیداً چه کرده که خوب اشتباه کردم دخترش بود!
انصافاً با مادرش از نظر قیافه مو نمی زنه!
به خاطر این کنجکاوی خیلی خوشحالم:)
با اینکه این روزا فکرم خیلی مشغوله اصلاً از دیدن این فیلم نمی تونم خودم رو محروم کنم:)
تا اینجای داستان که خیلی خوب پیش رفته، امیدوارم همین طوری ادامه پیدا کنه.
به طور خاص دیدن فیلم رو برای داستان نویسی، آشنایی با روحیات زنانه-مادرانه و آشنایی با بیماری روانی شیزوفرنی* توصیه می کنم.
در اولین فرصت به تفصیل خواهم نوشت.
در ضمن در ابتدای فیلم نوشته می شود: دیدن فیلم به زیر شانزده ساله ها توصیه نمی شود.
. البته اگر من بیماری رو درست تشخیص داده باشم:)*:
در ضمن می تونید کمی هم به فارسی راجع به این بیماری اینجا بخونید.
در پناه حق
والسلام.

Thursday, December 20, 2007

دنیا از نگاه ِ ی دختر بچه ی سوم دبستانی:)

سلام
دیروز من و هادی خونه بودیم، ساعت 12:30 ظهر داشتیم غذا می خوردیم که صدای زنگ ِ در اومد و از اونجایی که هر کدوم از اعضای خانواده به تکنیکی خاص زنگ می زنن می فهمیم که کیه ولی صدا ناآشنا بود!
کیه؟
منم مهیا(مهیا دختر ِ همسایه بالاییمونه) فاخته در و باز کن.
مگه مامانت نیست؟
زنگ زدم نبود!
شاید دستش بند بوده، برو بالا اگر نبود بیا پیش ما.
مهیا دو دقیقه بعد پیش ماست و داره با ما ناهار می خوره:)
و سط غذا ی نگاه به ساعت می کنه بعد به من و هادی نگاه می کنه می گه یعنی شما امروز غایب کردین!
من و هادی ی نگاه به هم می کنیم خنده مون گرفته:) هادی می گه نه بعضی روزا کارامون رو تو خونه می کنیم نمیریم:)
آهان!
بعد از غذا :
...
حوصله ام سر رفت ی کاری کنیم، شما ها مشق ندارید؟
چرا:) ولی حوصله نداریم:) تو میای خونه ظهرا چی کار می کنی؟
مشقامو می نویسم
خوب الانم بشین مشقاتو بنویس مامانت گفت زود میاد
مشق ندارم
خوب برو تو اتاق ِ من اسباب بازی ها و عروسکای منو ببین
من و هادی میریم تو اتاقمون پای لپ تاپامون و مشغول کارمون می شیم، چند دقیقه بعد هادی میاد پیش ما.
شما تو مشقاتون کشیدنی هم دارید؟
کشیدنی هامون فرق داره:) هادی تو کشیدنی داری؟
هادی می خنده:)
،پنج دقیقه بعد صدای گربه ها از تو حیاط میاد، دو تا گربه ی نر، یکی سیاه ِ سیاه، یکی سفید قهوه ای
طبق معمول دارن سر ِ قلمرو دعوا می کنن.
من صدا می کنم بچه ها بیاین حیات ِ وحش
دو دقیقه بعد:
من و هادی و مهیا رو تخت ِ من چهار زانو نشستیم، پرده ی اتاق رو پس زدیم و داریم از پشت ِ پنجره ی قدی ِ اتاق ِ من با دقت مستند حیات ِ وحش می بینیم:)عین ی فیلم سینمایی.
بدون ِ درگیری بدنی، فقط با سر و صدا و نگاه و ... گربه ی سیاه پیروز می شه و اون یکی نادم و پشیمان و بدبخت ... رهسپار ِ کوچه می شه.
مهیا: اه! من ازگربه ها می ترسم کاشکی حداقل اون یکی می برد کمتر ِ ترسناکه.این سیاه ِ اون دفعه اومد تو خونه ما من خیلی ترسیدم!
من:اولاً که از گربه ها نترس، دوستشون داشته باش:) ثانیاً در ِ راهرو رو ببندید که اینا نیان تو! و گرنه از الان که داره سرد می شه همش میان تو راهرو.
فیلم که تموم شد مامان ِ مهیا میاد، مهیا که داره می ره می گه:
مشقاتون رو بنویسین وگرنه خانمتون دعواتون می کنه.
شاد باشید.
والسلام.

Tuesday, December 18, 2007

ی خواب عجیب!

سلام
دیشب ی خواب ِ عجیب دیدم، سعی می کنم تا اونجایی که یادمه با جزئیاتش براتون بنویسم:
تو ی شهر، جزیره، و شاید ی بندر بودیم. در هر صورت ی جایی بود که به آب راه داشت.
با مامان و بابام بودم. بنا بود شب با ی قایق تفریحی از ی طرف ِ شهر به ی طرف ِ دیگه بریم تا ی جای ِ خاصی رو ببینیم. منم طبق ِ معمول کنجکاویم گل کرد و عصر تنهایی زودتر اومدم بیرون تا ی سر و گوشی آب بدم. ی کلک پیدا کردم. گفتم سوارش بشم همین طوری ی دوری بزنم و بر گردم. به نظرم اون موقع که سوار شدم پارو داشت. داشتم می رفتم که تو راه ی سری بنا دیدم که توی آب اند، مثلاً ی مسجد بود که فقط گنبدش بیرون از آب بود. اصلاً نمی دونم کجا داشتم می رفتم. ولی به محض ِ اینکه به ساحل نزدیک شدم دریا طوفانی شد و من که این ور اون ورم رو نگاه کردم هیچ خبری از پارو نبود. فریاد کمک کمک سر دادم که ی خانم با چادر ِ رنگی با ی کلک ِ دیگه به من نزدیک شد و من رو به ساحل برد.
نمی دونم بعدش خانم کجا رفت فقط یادمه که ی پسر بچه دیدم. نمی دونم دنبال ِ چی بودم یا کجا می خواستم برم ولی ازش ی چیزی پرسیدم که در جواب ِ من به یک دختر ِ سه چهار ساله اشاره کرد و گفت اون راه رو بلده. بدون ِ اینکه کلمه ای بین ِ من و دخترک رد و بدل بشه، جلوی من راه افتاد و من پشت ِسرش. دخترک از راه های عجیب غریبی می رفت.
خیلی هم تند می رفت من با اینکه عملاً می دویدم ازش عقب بودم. داشتم با خودم قر می زدم که من چه ابله ام که اختیارم رو دادم دست این دخترک که ی مرد از پشت ِ سر دستش رو گذاشت رو شونه ام و من رو رو به خودش برگردوند. بعد دو تا دستش رو گذاشته بود رو شونه هام و داشت چشم تو چشم من نگاه می کرد وبا ی اعتماد به نفس ِ خاصی گفت(این قدر محکم حرف زد که به من اجازه نداد ازش بپرسم کیه؟ با من چی کار داره و...):" حرف نباشه، دنبال ِ این دختر می ری، فقط اونه که راه رو بلده، باهاشم حرف نزن، زبانت رو نمی فهمه و اگر باهاش حرف بزنی ناراحت می شه و ولت می کنه می ره، بدو برو کلی ازش عقب موندی." منو برگردوند وزد پشتم و رفت. برگشتم دیگه نبود. دویدم تا به دخترک رسیدم. رفتیم رفتیم تا از خشکی به ساحل رسیدیم به ی سمتی اشاره کرد و خودش رفت سمت ِ دریا. اون طرف همون جایی بود که بنا بود با مامان بابام بیایم. رفتم پیششون اونجا بودن. ولی انگار نفهمیده بودن که من پیششون نبودم. اصلا ً نگران هم نبودن. خیلی معمولی داشتن اونجا رو می دیدن. ی دفعه این طرف طوفانی شد. من توجه ام به طرفی که دخترک بود جلب شد.اون طرف دریا آروم ِ آروم بود. رفتم طرف ِ دخترک. دستم رو گذاشتم رو شونه اش. برگشت، در همین حین بزرگ داشت می شد و به من گفت: مامان!!شایدم خواهر!! هر چی فکر کردم یادم نیومد کدوم رو گفته بود! در هر صورت از اونجایی که من خواهر ندارم شنیدن ِ این کلمه به اندازه ی مادر برای من تعجب برانگیز بود. از خواب پریدم. با ی عالمه سوال و تعجب!
چهره ی هیچ کدوم از آدما یادم نیست! اون خانم ِ که نجاتم داد، پسر بچه، اون مرد، دخترک؛
فقط مامان بابام رو تونستم تشخیص بدم.

کجاست یوسف ِ زیبا روی تا خواب ِ ما تعبیر کند!
والسلام.

Sunday, December 16, 2007

نامه ای در محل ِ ارتکاب ِ جرم

سلام
آره مامان جون،
سلام
پنیر تمام شده بود! مثل اینکه ما خودمون این کاره ایم. دفعه بعد خواستی از دست من قایم کنی حداقل بگذار تو زیرزمین زیر ِ تختتون که من حال گشتنشو نداشته باشم.
با تشکر
هادی
00:50 نیمه شب
پا نوشت1: از اون جایی که هادی عین ِ ی گربه لبنیات می خوره، هیچ لبنیاتی در خانه از دست ِ او در امان نیست! و چون مامانی می خواد عدالت در خانه برقرار باشد و مثلاً من یا بابایی یا خودش ی دفعه به طور غیر ِ منتظرِ با جا پنیری ِ خالی مواجه نشیم هر دفعه به ی ترفندی پنیر روتو ی سوراخ سنبه ای قایم می کنه که شاید از دست ِ هادی در امان بماند ولی افسوس!
پا نوشت 2: این نامه روی ظرف ِ پنیر چسبیده شده بود! ظرف ِ پنیری که در صد سوراخ قایم شده بود!!
شاد باشید.
والسلام.

Saturday, December 15, 2007

زیباست!

سلام
Massari
Real Love


ChorusGirl)Girl, im going out of my mind(mind)
and even though i dont really know you(you)
and plus im feeling im running out of time
im waiting for the moment i can show you(show you)and baby girl i want u to know, im watching you go ,im watching you pass me by

its real love that that you dont know about...
...
شعر، صدا، آهنگ بر دل می نشیند؛ ی بار متن کامل رو بخونید و به آهنگ گوش بدید، نظرتون چیه؟
والسلام.

سلام
از سایر ِ دوستانی که بعد از نوشته ی قبلی به من تولدم رو تبریک گفتن نیز بسیار ممنونم: سیما، فاطمه سعادتی، مینا،مونا، فرنوش، زهرا، ساناز، آزاده، قاسم ، پینوکیو، فاطمه مومني ، فنود، زکیه، سحر گنجو و پروانه.
مونا جونم لیوانم خیلی هیجان داره، مرسی:)
والسلام.

Wednesday, December 12, 2007

تولد

سلام
در بيست و يکمين روز از نهمين ماه از شصت وسومين سال در چهاردهمين قرن پس از هجرت محمد؛ دختري متولد شد. چرا؟؟؟؟
(بيست و يک روز!: به اندازه سر در آوردن يک جوجه از تخم!
نه ماه!: به اندازه آمادگي يک نوزاد براي پا به اين دنيا گذاشتن!
شصت وسه سال!: به اندازه تکمال انسانيت براي رسيدن به هستي مطلق چون محمد و علي!
وچهارده قرن!:؟؟؟؟!!!!!)
او را با نام يک پرنده مي خوانند؛
پرنده اي عاشق، پرنده اي پرسشگر؛
صل صل؛ کوکو؛ فاخته.
و فاخته به اميد زنده است؛
اميد دانستن، اميد شناختن، اميد فهميدن، اميد يافتن، اميد پريدن، اميد رسيدن، اميد اميد اميد...
و اينک مي نويسد تا …
تا بداند، تا بشناسد، تا بفهمد، تا بيابد، تا بپرد، تا برسد، تا...
در اين تلاش به او کمک کنيد.
***
خیلی چیزا از فلسفه ی تولد گرفته تا معانی و نماد های اسمم و نحوه ی به دنیا آمدنم و ... می خواستم بنویسم ولی حوصله اش رو ندارم:( بعداً می نویسم.
***
فقط سریع می گم: من روزِ عروسی ِ عمه ام به دنیا اومدم:)
امشب ما چهارتایی بناست بریم بیرون ، مهمون بابایی:)
فردا شب خونه ی عمه ایم:)
منم سرما خوردم:( به خاطر ِ همینه که بی حوصله ام.
***
از عاطفه، فاطمه مصلح، سحر حمیدی و ساره هم بسیار بسیار ممنونم که تولد ِ من یادشون بود و بهم تبریک گفتن:) از دور روی ماه ِ همتون رو می بوسم.
***
ی چیز ِ بی ربط: امروز فهمیدم که چرا دیشب اینقدر ماشین ِ عروس تو راه دیدم:) گویا در چنین روزی علی و فاطمه همدیگر را به همسری برگزیدند؛ و چه وصلتی فرخنده تر از این.
شاد باشید.
والسلام.

Friday, December 07, 2007

دو به یک:

سلام
دو تا اتفاق ِ خوب و یک اتفاق ِ بد:
من بالاخره پس از بارها نگریستن به تابلوی وساطت ِ استاد فرشچیان، وجه تسمیه ی تابلو رو فهمیدم؛از این کشف بسی مسرورم:)
***
مامانی امروز رفته بود استخر، داور ِ مسابقات ِ دبستانی ها بود؛ گفت که محدثه ی من تو قورباغه دوم شده.
این محدثه خانم الان کلاس ِ سوم ِ و چهار سال ِ پیش قبل از اینکه بره مدرسه با من شنا می کرد:)
محدثه به هیچ کدوم از مربیان وناجیان ِ استخر افتخار ِ شنا کردن نمی داد! و با وجود ِ اینکه من از همه بیشتر بهش سخت می گرفتم، فقط با من شنا می کرد:)
سه تا شنا یاد گرفت: قورباغه، کرال ِ پشت و کرال ِ سینه؛ روزای آخری که با هم شنا می کردیم، من ازش به هر ترفندی شده، شصت دقیقه ای شنا می گرفتم:) تو آب دنبالم می کرد، "عیب نداره وسطش هر جوری می خوای بیا فقط منو بگیر؛ قورباغه، پا دوچرخه، کرال، ... فقط باید منو بگیری؛" بعد که منو می گرفت من دنبالش می کردم:) ... خلاصه نمی ذاشتم بفهمه خسته شده:)
ی بارم صد متر ِ قورباغه رفت! خیلی خسته شد ولی تونست پیوسته بره:) من تمام ِ صد متر و به فاصله ی یک متر جلوش بودم و بهش می گفتم: " همین ی دور ِ محدثه:)"
من واقعاً بهش سخت می گرفتم چون می دونستم که می تونه :" با من شنا می کنی ، دماغ گیر بی دماغ گیر! مگه من دماغ گیر دارم!" با این وجود اون فقط با من شنا می کرد و حرف ِ من و گوش می داد!
خلاصه روزگار ِ خوشی بود، من و محدثه:)
تا این که پیش دبستانیش شروع شده و منم برنامه هام سنگین شده و دست ِ روزگار ما رو از هم جدا کرد. هر دفعه رفتم استخر، یادش بودم:" اه! ی ماه دیگه با هم بودیم صد ِ کرالم ازش می گرفتم، بعد می رفتم رو رکورد گیری... هدر شد این بچه! اگر دیگه نیاد شنا همینم یادش می ره ..."
نمی تونید تصور کنید از شنیدن ِ اینکه ی محدثه ی من هنوزم شنا می کنه چه قدر خوشحالم:)
فقط امیدوارم ی مربی ِ سخت گیر، گیرش بیاد که تمام ِ تواناییهاش رو بفهمه و بتونه پرورشش بده؛ آخه محدثه ی من می تونه، مطمئنم:)
***
هادی تایید کرد که مغازه ای که من و هادی کشفش کرده بودیم و ازش ی عالمه برای دوستامون ساعت شنی و اون دو تا اسباب بازی ِ مهیج که یکیش ماده چگالی بود:) یکیش سیستم های پیچیده:) می خریدم و شادیمون رو با دوستان تقسیم می کردیم به گل مصنوعی فروشی تبدیل شده!
خودم هفته ی پیش که رفتم از آقا بپرسم بالاخره از اون ماده چگالیا اوردی یا نه، مغازه ای نیافتم! حدس زدم ولی فکر کردم مغازه رو اشتباه تشخیص دادم!که هادی امروز اینو تایید کرد:(
فکر کنید چه قدر این شهر غیر ِ قابل ِ پیش بینیه! تازگی رفتم خرید که آقا گفت شاید دوباره از اونا بیاریم و بله! هفته ی پیش کلاً تغییر ِ شغل رخ داده!!!!!
همین جا به سامان و پینوکیو بگم که دیگه منتظر نباشین از همون سیستم پیچیده اِ نهایت ِ لذت رو ببرید:) که دیگه بعد از این از اونام یافت نخواهد شد;)
راستی سامان! تو حالت هایی می تونی به سادگی وضعیت ِ تپه شنی رو تو اون سیستم ایجاد کنی و لذتش رو ببری:) به گرایشتم نزدیک تره:)
شاد باشید.
والسلام.

Wednesday, December 05, 2007

آن روی روزمرگی ها، آن روی خنده ها و لبخندها

سلام
زیر ِ زمین، دور از هیاهوی شهر، در یک راهروی دلگیر، نوای آهنگی بر دل می نشیند؛ نوایی شرقی با سازی شرقی ، از اعماق ِ وجود ِ زنی شرقی زاده می شود .
رهگذران شتابان از کنارش می گذرند! به مقصدی نامعلوم! به سوی فراموشی ابدی!
در این هیاهوی سیاه، فریادی شنیده می شود؟ کسی پرسشگرانه داد می کند؟ به کجا چنین شتابان؟!
فقط کافی است لحظه ای خود را به دستان ِ توانمند ِ زن ِ هنرمند بسپاری تا بشنوی نوای ازلی وابدی اش را؛ و او با لطافت ِتمام این احساس را می نوازد:غم! غم ِ فراق!
امروز آهنگ ِ او در گوش ِ من نواخته می شد!
با آهنگ او، از زمان و مکان گسستم و بار ِ دیگر در متروی خط ِ هشت پاریس، برای لحظه ای خود را از شتاب ِ روزمرگی رها کردم و از خود پرسیدم: به کجا چنین شتابان؟!
آی آدم ها!این غم را پایانی هست یا این نوا در ابدیت جاودانه شده است؟ چه کسی می داند؟ مرا پاسخی گویید که بی تابم!
اگر حتی بین ِ ما فاصله ی نفس ِ؟! نفس ِ منو بگیر!
برای فاخته خیلی دعا کنید!
والسلام.

Tuesday, December 04, 2007

ملکه ی صبا!

سلام
یکی تو من هست که هی سوال می پرسه! هی چرا،چرا می کنه! هی کو؟ کو؟ می کنه!
خلاصه امان نمی دهد به ما.
البته من الان خیلی وقته که دستم رو گذاشتم روی دکمه ی پاز؛ ولی دیگه راه نداره؛ تا کی می تونم دست به سرش کنم؟ تا کی می تونم خودمو تو روز مرگی غرق کنم واز جواب دادن به سوالا طفره برم؟ اومدیمو فردا افتادیم مردیم، فرض ِ بر اینکه خدایی هم وجود نداشته باشه که از ما بپرسه چرا به اینا فکر نکردی، این پرنده پرسشگر که یکی از وجوه ِ منه، شخصاً به خاطر ِ بی توجهی به سوالاش من رو به عذاب ِ ابدی دچار خواهد کرد، اینو مطمئنم.
باید تا ته ِ این سوالا برم، تا ته ِ شک؛ آیا این شک به یقین بدل خواهد شد؟ یعنی تواناییش رو دارم؟ حتی به اینم شک دارم!
ولی این راهی ِ که باید رفت.
***
می تونم بعضی از این سوالایی که می پرسه رو براتون بگم:
· چرا خداوند با محمد، مستقیماً سخن نمی گوید؟ مگر نه این که محمد در معراج همه ی پیامبران ِ ماقبلش را پشت سر گذاشت؟ خداوند با موسی بی واسطه سخن می گوید ولی با محمد به واسطه ی جبرئیل؟ چرا؟ مگر نه این که محمد در نهایت کمال انسانی است؟ آیا سخن ِ مستقیم بین معشوق و عاشق حجاب ایجاد می کند؟ ویا برعکس؟ چرا؟
· محمد چگونه به این درجه از ایمان رسید؟ او هیچ شاهدی از خداوند برای کمال ِ یقینش نخواست؟! در حالی که ابراهیم خواست که به چشم ِ سر ایمان به معادش را کامل کند! موسی قوم ِ نو ایمانش را رها کرد ورفت که خداوند را به چشم ِ سر ببیند!؟ چرا محمد هیچ نخواست؟ آیا کمال ِ یقین در معراج حاصل شد؟...
· ایمان ِ اسماعیل بیشتر بود یا ابراهیم؟ هاجر یا ابراهیم؟ تصور کن همسرت در بیابان با طفلی تنها بگذاردت و بگوید فرمان ِ خداست! تصور کن پدرت در کودکی ، در بیابان رهایت کرده ، پس از سال ها برمی گردد و می گوید خداوند دستور داده تو را قربانی کنم! اینان چگونه به ابراهیم و خدایش ایمان داشتند؟!
· تولد ِ مسیح، معجزه ی مریم است یا عیسی؟ اگر معجزه ی عیسی است و عیسی در سی سالگی به پیامبری مبعوث شده، تماماً مفهوم ِ زمان خطی در هم خواهد ریخت!
اگر معجزه ی عیسی است و عیسی در دو سالگی به پیامبری مبعوث شده، چرا خداوند طفلی را حامل ِ پیام ِ خویش کرد؟
لطف ِ روح القدس ار باز مدد فرماید دگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد
آیا این با عدالت ِ خداوند سازگار است که طفلی پیامبر متولد شود؟
اگر معجزه ی مریم بود، پیام مریم به بشریت چه بود؟ چگونه ابلاغ شد؟...
· چرا معجزه ی جاوید یک کتاب است؟ مگر نه اینکه این معجزه باید نشانی باشد از صحت ِ ادعای پیامبری محمد از جانب خداوند برای عادی ترین ِ مردم؟ چرا به من می گویند متخصص باید این کتاب را بخواند وتفسیر کند؟ آیا این کتاب تمام خصوصیات ِ یک معجزه را در تما م عصرها دارد، که معجزه ی جاوید خوانده شود؟
من در این عصر چه چیزی را معجزه می دانم؟ آیا قرآن این خصوصیت را دارد؟
· چه جوری می شه مرز ِ ظریف ِ شرک و توحید رو تمیز داد؟
· و ی عالمه سوال ِ ریز و درشت ِ دیگه از اصول ِ دین گرفته تا فروع و ... . تمامی این سوالات در دفتری ثبت شده اند و من و تمامی اندیشه ام رو به مبارزه می طلبند.
***
پریشب رفتم تو تخت، بعد از فکر کردن رو نتایج ِ داده های زلزله!، یهو پرنده ی پرسشگر بیدار شد و سوال ِ جدیدی رو مطرح کرد:(معمولاً کوکو شبا بیدار میشه و چرا چرا راه میندازه!)
آیا حاکمیت ِ زنان از نظر ِ شرع منع ِ قانونی دارد؟ اگر چنین است، چرا بلقیس بعد از ایمان آوردن به سلیمان، از حکومت کناره گیری نکرد؟! یا اصلاً سلیمان حکومت رو در اختیار گرفت؟
اگر فرض کنیم که قضاوت جزئی از حاکمیت محسوب می شود و بپذریم که حاکمیت ِ ملکه صبا از جانب ِ خداوند منع نشد، چرا باید قضاوت برای زنان منع ِ شرعی داشته باشد؟...
القصه، پریشب، علاوه بر افزودن ِ این سوالات به سوالات ِ قبلی، ی سوال ِ اساسی دیگر نیز بر ما نازل شد؛ و آن اینکه هر چه اندیشیدیم، نفهمیدیم چه چیز باعث شد که آن شب به ملکه صبا بیندیشیم؟ من در آن روز و روز های گذشته، به چه برخوردم که چنین سوالی به ذهنم رسید؟! جل الخالق!
***
می دانم که بسیاری از این سوالات محلی از اعراب ندارند، یا برمبنای فرضی نادرست اند یا اطلاعات تاریخی و ... غلط و یا ... ؛ در هر صورت همان طور که گفتم در برنامه ی آینده ی نزدیکم پاسخگویی به این سوالات است.
به همین خاطر باید زیاد بخوانم ، از قرآن و فلسفه و تاریخ اسلام و... گرفته تا انجیل و تورات و ... ؛ باید بسیار خواند و بسیار اندیشید، باشد که شک ها به یقین بدل شوند.
برام دعا کنید، بسیار! ممنون!
والسلام.

Saturday, December 01, 2007

بعد از دفاع چه خواهم کرد?

سلام
پیش نویس: نوشتن ِ این متن سه دلیل دارد:
الف: نمی دونم تا حالا این حس رو داشتید یا نه؟ که وقتی مجبور به انجام ی کاری هستید ، مثل ِ امتحان دادن، پایان نامه نوشتن و ... و حوصله ی انجام دادنش رو ندارید شروع می کنید به فکر کردن راجع به کارایی که دوست دارید بکنید و الان نمی تونید؛ من الان در اون وضعیت به سر می برم.
ب: اینا رو می نویسم که به خودم روحیه بدم که اگر دختر خوبی باشم و مرتب و منظم بشینم سر ِ کارامو به موقع دفاع کنم، چه کارا که بعدش می تونم با خیال ِ راحت انجام بدم؛ پس تمام ِ تمرکزم رو بذارم رو کارم که زود دفاع کنم و این قورباغه رو همین ترم قورت بدم که به ترم چهار نکشه و من نه ماه در شادی تمام ، بدون هیچ کار ِ اجباری ای زندگی کنم. (یک آدم بی خیالی شدم! بیشتر از نیم ساعت پشت ِ میز بند نمی شم! همش ورجه می زنم و دلم شیطونی می خاد! این بی خیالیم دیگه داره حرص ِ خودم رو هم در میاره!)
ج: چند روز پیشا ی ِ دوستی از من پرسید بعد از دفاع می خای چی کار کنی؟ منم گفتم : زندگی! ی جوری منو نگا کرد که ... !!!(مثلاً می شد از نگاهش اینا رو شنید: این چه وضع ِ جواب دادن به بزرگترِ ؟!)لحن ِ دلخورانه!(یا چرا جواب سر بالا می دی دختر؟!(لحن ِمحبت آمیز!) و ناشنیده های دیگر؛)) در هر صورت این بنده ی خدا هم می تونه با خوندن این متن مطمئن شه که من حقیقت رو بهش گفتم و منظورم دقیقاً از جوابم چی بوده:)
***
و اما بعد از دفاع چه خواهم کرد:
در یک کلام، کمثل السابق زندگی:) اما زندگی یعنی چی؟
یعنی تعادل روحی، جسمی، فکری.
از اونجایی که تعادل هایم کمی بهم خورده، باید کارایی که منو به تعادل باز می گردونن در اولویت قرار بدم :)
ی مدت ِ اون جور که باید ورزش نمی کنم،با دستام هیچ کاری نکردم(کار یدی)، به سوالای پرنده ی پرسشگر بی توجه ام، داستان ِ درست و حسابی نخوندم، فیلم هم همین طور، نقاشی نکشیدم، ...
پس احتمالاً بعد از دفاع حدوداً یک ماهی با بی برنامگی کامل زندگی خواهم کرد، چون شدیداً از برنامه ریزی کردن و تقویم نگاه کردن و تاریخ و ... خسته شدم.
بعد کارایی رو که پایین لیست می کنم ، با تابع هزینه و زمان می سنجم و بهشون اولویت می دم و برا این چند ماه برنامه ریزی می کنم که نهایت ِ لذت رو از زندگیم ببرم و تعادل از بین رفته را بازیابم؛ تا خداوند و بندگانش چه بخواهند و معلوم شود که مهر سال ِ بعد ما کجای دنیا ایم و چه کاره؟ و با روحیه ی کامل مشغول به کار شیم و دوره ی جدید ِ زندگیمون رو شروع کنیم:)
ورزش ها:
شنا: اساساً دیگه باید تنبلی رو کنار بذارم و مرتب برم تمرین که بدنم دوباره بیاد رو فرم ، فکر کنم به رکوردام هر کدوم سی تا شصت ثانیه ای اضافه شده باشه، اردیبهشت دیگه فکر کنم برم تست آمادگی بدم، شایدم برای دوره ی ناجی دریا برم .
تنیس روی میز: البته الانم در اوج کارام تمرینای دانشگاه رو می رم آخه بناست امسال تیم بدیم(البته نمی دونم اون موقع که بناست تو مسابقات شرکت کنیم من دانشجو ام یا نه!) ولی خوب من تمام تمرکزم تو بازی نیست! فایده نداره. از اون جایی که امسال تو هیچ مسابقه ای شرکت نکردم؛ نه لیگ بانوان، نه جام ِ رمضان، نه شهرداری، ... حتما ًباید با تمرکز به تمرینام برگردم.
کوه: نمی دونید چه قدر به هادی حسودیم می شه که هر هفته می ره کوه!
دوچرخه سواری: این دوچرخه ی بدبخت ِ من باد خورد!
کار با دستان:
خیاطی : ی عالمه مدل دامن و پیراهن تو ذهنم که تو اولین فرصت می خام بدوزمشون(من فقط ی دوره ی کوتاه یک ماه ِ ازمامانم شش سال ِ پیش خیاطی یاد گرفتم، نمی دونم الان چیزی یادم مونده یا باید دوباره از اول شروع کنم.)
بافتنی: تو هفته گذشته به طور ِ تصادفی دو بار دو تا خانم تو مترو کنارم نشستن که کامواهای رنگی ِ مهیجی دستشون بود، دیدم بافتنی هم کارِ یدی ِ مهیجی بیارمش تو لیست بد نیست:)
آشپزی و شیرینی پزی: می خام این مهارت هام رو هم ارتقا بدم که بعد از این دوره ی چند ماه ِ هر جا بنا بود باشم ، به شکم ِ مبارک بد نگذره:)
باغبانی : همون طور که قبلاً گفته بودم ، باید به باغچه هامون رسیدگی ویژه کرد:)
هنری:
نقاشی: شاید دیگه گوش ِ شیطون کر، طلسم رو بشکونم دوباره شروع کنم به کشیدن.
خطاطی: خیلی وقت تمرین خط نکردم! از وقتی هم که آدم کاراش رو پای کامپیوتر می کنه کلاً فکر می کنم خط ام بد شده!
فکری و فرهنگی:
فیلم و انیمیشن: ترکیدم از بی فیلمی و بی کارتونی! همین الان بگم که هر چی فیلم دارید طالبم:)
کتاب: ی عالمه رمان و کتاب ِ فلسفه و ... تو لیست دارم که ...
فکر کردن و خوندن و در نهایت پاسخ گویی به سوالاتِ کو کو: فکر کنم با قرآن هم باید شروع کنم( تو ی نوشته ی جدا براتون کامل توضیح می دم؛))
تمرین نقد نوشتن: اعم از فیلم و کتاب و ...
زبان: ارتقا مهارت های زبانی مادری و انگلیسی.
ی سری مهارت های کامپیوتریمم باید ارتقا بدم:)
کارهای مهیج:
یادگیری موتور سواری: بنده ی خدا بابام تا حالا بیشتر از ده دفعه گفته فاخته بیا بهت موتور سواری یاد بدما، هی وقت نشد! بابام اینقدر که اشتیاق داره به من موتور سواری یاد بده برا هادی نداشت!
سفر: مثل ِ گذشته قاعدتاً امسال هم ی سفر ِ سه هفته ای تو عید به ی استانی داریم؛ پیشنهاد من به خانواده کهکیلویه و بویر احمد خواهد بود. تا حالا این استان رو ندیدیم. روی ی سفر ِ ده روزه ی دیگر هم در تابستان می شه حساب کرد.
رقص: به نظرِ من ، هم هنر ِ، هم ورزش، ولی از همه بیشتر مهیجه:) دوست دارم اصولی این کار رو یاد بگیرم.
و اما فیزیک:
این قسمت حتماً در اولویت آخر قرار داره:)
دوست دارم به جد با ترمودینامیک و مکانیک آماری تعادلی و غیر تعادلی ،کلنجار برم.
دو تا کاری رو هم که شروع کردم سعی می کنم تو این مدت دیگه پرونده هاشون جمع شن.
ی سری مهارت های ریاضی و شبیه سازیم رو هم باید تقویت کنم.
ی سری باگ هایی که تو دانش و تفکرم وجود داره رو سعی می کنم رفع کنم.
این وسطام شاید ی جاهایی داخل ِ کشور امتحان دکترا بدم که اگر به هر دلیلی نشد برم ...
(البته مطمئنم که برای هیچ امتحانی نه وقت خواهم گذاشت نه انرژی :) فقط برای رفع تکلیف از نظر ِ روحی خواهند بود!)


راستی بدم نیست ی کارکی هم دست و پا کنیم کمی پول در بیاریما! اگر تست آمادگیمو بدم شاید برم ی استخری ناجی یا مربی بشم.(حوصله پول در آوردن از فیزیک رو الان ندارم! شاید اون موقع داشته باشم، کسی چه می داند!)
اوه، اوه،... یادم رفت! از اونجایی که خودمان رو در مکعب خنگ یافتیم و دیدیم بیهوده وقت تلف می کنیم، فعلاً گذاشتمش کنار:( ولی دیگه راه نداره که باید این بازی رو تو این فرصت حتماً فتح کنم:)

و زندگی جریان دارد:) ... پس با آهنگ ِ زندگی هم آهنگ شو!...


پس نوشت1: الان که این لیست رو نوشتم دیدم چه قدر کارِ شادی بخش برای انجام دادن دارم! برم سر ِ کارای دفا ع ام که زود به این مرحله برسم؛ راستی لطفاً هر موقع منو دیدید یاد آوری کنید که کلی کار ِ مفرح باید بکنم و دعوام کنید که برم سر ِ پایان نامه ام، مرسی:)
پس نوشت 2: در ضمن در راستای دادن ِ روحیه به خودمان، این لیست رو در اولین صفحه ی دفتر ِ چرک نویس ِ پایان نامه هم گذاشتیم:)پس نوشت 3: فکر کنم یکی از دلایل ِ بی خیالی و خوش خوشان زندگی کردن ِ الانم، اطرافیان باشن که مثل ِ من می خان آخر ِ دی دفاع کنن و هنوز کلنگ ِ نوشتن رو نزدن! ،(سریع فرا فکنی کردما! از اون بی جنبه هام من:)) مثلاً مونا وهادی؛ مونا خانم! آقا هادی! لطفاً بجنبید که منم ی تکونی به خودم بدم:)
حالا یکی نیست بگه تو چرا به اونا نگاه می کنی؟!! حداقلش اینه که اونا مثل ِ تو این ترم واحد ندارن، وقتشون از تو بیشتر ِ!
شاد باشید.
والسلام.