tag:blogger.com,1999:blog-17158669831962565502024-02-19T07:10:00.140+03:30Flew Over the Cuckoo's NestReal Cuckoohttp://www.blogger.com/profile/16516292942338616869noreply@blogger.comBlogger199125tag:blogger.com,1999:blog-1715866983196256550.post-42186862371848599072011-12-03T15:31:00.002+03:302011-12-03T15:34:45.193+03:30سلام بابایی<div style="text-align: right;">سلام<br />اضطراب داشتم اگرچه راجع بهش حرف نمی زدم! اگرچه سعی می کردم پنهانش کنم! ولی اون دخترکش رو خوب می شناخت<br />تو چهار چوب آشپزخانه نگهم داشت تو چشمام زل زد و گفت فکر کن بازی رو باختی اونوقت بازی کن.<br />نتیجه هر چی بشه، چه خوب و چه بد، ما به تمام تواناییهات ایمان داریم.<br />گفت دختر من ی شیرزنه! دخترمن می تونه! مثل همیشه!<br /> پیشونیم رو بوسید و رفت.<br />دلم بابایی می خواد.<br />والسلام<br /></div>Real Cuckoohttp://www.blogger.com/profile/16516292942338616869noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1715866983196256550.post-10674345638417412812011-10-10T00:24:00.003+03:302011-10-10T16:33:04.624+03:30Wir sind das Volk!<div>I wanna shout it:</div><div> "<a href="http://en.wiktionary.org/wiki/wir_sind_das_Volk">WIR SIND DAS VOLK</a>!"</div><div> </div>Real Cuckoohttp://www.blogger.com/profile/16516292942338616869noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1715866983196256550.post-72524627735387322212011-09-30T01:29:00.005+03:302011-09-30T14:51:34.259+03:30تنها تنها رقصیدم ...<div><div align="right">سلام</div><div align="right">دچارِ "احساس-قورت-دادگی" ام.</div><div align="right">دلم بغل می خواد. "بغلِ مینایی".</div><div align="right">والسلام.</div></div>Real Cuckoohttp://www.blogger.com/profile/16516292942338616869noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1715866983196256550.post-7323466374564731582011-06-18T17:15:00.002+04:302011-06-18T17:20:24.367+04:30حضرت والا<div align="right">سلام</div><br /><div align="right"></div><br /><div align="right">از یک نگاه، <a href="http://hosseinpakdel.com/archives/daily/000712.php">داستان</a> روایتی است از زندگی سه نسل. داستان تباهی زندگی زنان در سایه ی دیکتاتوری. در سایه ی "حضرت والا".<br />سرور، نسل اول در نقش همسر، و سلطنت، در نقش خواهر، قربانیان قدرت طلبی و هرزگی " حضرت والا" و "حضرت والاها" می شوند.<br />پوران، نسل دوم در نقش دختر، زندگی را در آتش انتقام قاتلان پدر تباه می کند.<br />و منیر، نسل سوم در نقش نوه، برای به آغوش کشیدن زندگی دیوانگی اختیار می کند.<br />داستان با خل وضعی های یک زن باردار شروع می شود. زنی در میان ورق پاره ها و ارواح و خاطرات و خاک ها دیوانه وار به کند و کاو گذشته. در جستجوی معنای زندگی؛<br />منیر آبستن است؛ آبستن نسل چهارم! آیا سنگینی سایه ی حضرت والا همچنان برنسل چهارم نیز تحمیل خواهد شد؟ یا او دیگر بی دغدغه زندگی را در آغوش خواهد کشید؟!</div><br /><div align="right">----<br />وای چه قدر منیر رو می فهمم می فهمم می فهمم!<br />نسلی که خل وضعی اختیار کرده و متهم است به نفهمی و سبکسری و ساده انگاری و ...<br />نسلی که قفس دریده در جستجوی زندگی؛<br />نسلی که خنجر زده بر ترس، پوزخند زده بر سایه سنگین دیکتاتوری<br />زیر و رو می کند نسل به نسل، ورق به ورق گذشته را شاید بفهمد چرا؟ شاید بفهمد زندگی را روزی عاقبت!<br />نسلی که آبستن است آبستن نسل چهارم<br />نسل تو نسل من!</div><br /><div align="right">----<br />از نگاه دیگر، داستان روایتی است از زندگی سه نسل. داستان تباهی زندگی مردان از برای قدرت از برای "والا حضرتی"<br />نسل اول نسل حضرت والا و هم قطارانش نسل سلطه گری و خیانت. به همسر، به هم پیمان، به خود!<br />نسل دوم نسل پسران و داماد حضرت والا، نسل نوکران سلطه گری- نسلی که نه قدرت سلطه دارد نه شهامت مبارزه با آن! و به مصلحت گری نوکری برمی گزیند!<br />نسل سوم، ایرج، قربانی سلطه گران و نوکران نسل قبل، همراه دیوانگی های منیر در تلاش برای فهم "منیر" فهم زندگی!<br /><br />-------------<br /><br />در حاشیه ی تئاتر:<br />یک - دلم بعد از دو سال برای تئاتر لک زده بود! به مونایی می گم بگرد ببین برنامه ی تئاترا چه جوریه؟ ی دلی از عزا در بیاریم. من ی نقدی از "عالیجناب" خوندم دوست دارم اینو ببینم حتماً. بیچاره همه تئاترا رو زیر و رو کرده می گه "عالیجناب" نداریم فاخته! نکنه منظورت "حضرت والا" است!!! می گم همون دیگه خب گیر نده به من دختر جان!<br />دو – هما روستا و <a href="http://www.aftabnews.ir/vdcivvazut1azp2.cbct.html">خاتمی</a> هم همون شب اومده بودن تئاتر.<br />وقتی خاتمی وارد شد همه سالن جلوش بلند شدن براش دست زدن. اومد وسط جمعیت نشست دو ردیف پشت ما. ردیف پشتش هم هما روستا بود بهش سلام کرد گفت منو نشناختید آقای خاتمی؟! گفت چرا خانم هما!!! انگار روستاش نمیومد :)<br />اون صحنه ای که از میز قدرت آدما یکی یکی حذف می شدن دلم می خواست برگردم قیافه خاتمی رو ببینم!<br />آخر برنامه که همه ی بازیگرا اومدن رو صحنه چشمشون تو جمعیت دنبال کسی دو دو می زد! احتمالاً دنبال مهمان ویژه شون بودن :)</div><br /><div align="right"></div><br /><div align="right">والسلام.</div>Real Cuckoohttp://www.blogger.com/profile/16516292942338616869noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1715866983196256550.post-80080385135623319872010-07-25T20:39:00.002+04:302010-07-25T21:25:15.620+04:30همه ی نام ها!<div align="right">سلام</div><div align="right">پرده ی دوم، سوم،پنجم، هفتم، یازدهم، ...:</div><div align="right">با اشاره ی دست سمیه، فاطمه، سپیده تو ی گروه - نسرین، نگار، محدثه تو ی گروه - ... چشم ها همه متعجب زمزمه ای میاد خانم شما جلسه ی دوم میاین سر کلاس هممون رو به اسم می شناسید!!! ...</div><div align="right">----</div><div align="right">پرده ی چهارم، ششم، هشتم، ...: از دور داد می زنه فاخته! فاخته! بر می گردم می بینم دخترِ هندی ِ کلاس آلمانی است!</div><div align="right">هر چی سعی می کنم اسمش رو به خاطر بیارم تا جمله ی بعدی با اسم مخاطب قرارش بدم هیچی به حافظه ام نمیاد هیچی هیچی دریغ از یک ایده ... هیچی. </div><div align="right"> مکالمه تا آخر با آرزوی موفقیت و ... بدون برده شدنی نامی از جانب من ادامه پیدا می کنه ...</div><div align="right">----</div><div align="right">پرده ی اول:</div><div align="right"><a href="http://safzav.wordpress.com/2010/07/24/me-7/">من چمه؟!</a></div><div align="right">:"دل نبند! دل نبند! دل نبند! خداحافظی در راه است!" </div><div align="right">گویی فراموشی نام ها تنها فرجام این <a href="http://www.loghatnaameh.com/dehkhodaworddetail-0bc428e93c8b41ff8633b3a5c641dbde-fa.html">حرکت مذبوحانه</a> بود!</div><div align="right">باشد! هر چه باداباد! آدمیان را به مرام سرخپوستان در ذهن حک می کنم، بی هیچ نامی بلکم مرحمی باشد بر خداحافظی های بی پایان زندگی من ...</div><div align="right">----</div><div align="right">پرده ی صفرم:</div><div align="right"> او همیشه در خاطر من دخترک هندی ِ مو مشکی ِ کلاس آلمانی خواهد ماند...</div><div align="right">سفرت بخیر! خداحافظ!</div><div align="right">والسلام.</div>Real Cuckoohttp://www.blogger.com/profile/16516292942338616869noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1715866983196256550.post-59039883999383622642010-03-01T21:22:00.000+03:302010-03-01T21:23:03.597+03:30این قافله ی عمر عجب می گذرد!<div style="text-align: right;">سلام<br />یک سال گذشت!<br />والسلام.<br /></div>Real Cuckoohttp://www.blogger.com/profile/16516292942338616869noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1715866983196256550.post-1786249786115330542009-12-22T23:16:00.003+03:302009-12-22T23:29:11.818+03:30زندگی ما داریم؟!<div style="text-align: right;">سلام<br />به همه چیه این دنیای کوفتی عادت کردم؛ جز خداحافظی!<br />انگار آدما ی قسمتی از وجودشون رو تو من جا میذارن یا شایدم من ی قسمتی از وجودمو تو آدما جا می ذارم ...<br />نمی دونم نمی دونم نمی دونم ...<br /> فقط همیشه تا اونجا که تونستم از خداحافظی کردن رو در رو خودداری کردم که نکنه یهو بغضم جلوشون بترکه اشکام رو ببینن و رفتن براشون/برام سخت شه ...<br />فلوریان خوب و مهربون! همیشه هر جای دنیا که هستی شاد باشی!<br />والسلام.<br /></div><input id="gwProxy" type="hidden"><!--Session data--><input onclick="jsCall();" id="jsProxy" type="hidden"><div id="refHTML"></div>Real Cuckoohttp://www.blogger.com/profile/16516292942338616869noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1715866983196256550.post-20188979026917771642009-11-26T00:01:00.004+03:302009-11-28T00:43:04.759+03:30زن بودن<div style="text-align: right;">سلام<br />اینجا زن بودن با دوچرخه سواری، با آزاد بودن، با مسلمان بودن/نبودن، با دامن و پیراهن و... پوشیدن، با محجبه بودن/نبودن، با استقلال داشتن، با ورزش کردن، با خوش رنگ بودن، با شاد بودن، با بوسیدن و بوسیده شدن، با دوست بودن و دوست د اشتن، با چکمه پوشیدن، با لذت بردن، با متفاوت بودن، با عاشق شدن، با مادر شدن/نشدن، با متنوع بودن، با انتخاب کردن و حق انتخاب داشتن، با کار کردن، با زندگی کردن، با رئیس جمهور شدن، با؟... با؟ ... تو بگو؟<br />اینجا <span style="font-weight: bold;">زن بودن</span> با <span style="font-weight: bold;">زن بودن</span> تناقض ندارد.<br />اینجا <span style="font-weight: bold;">زن/مرد بودن</span> یعنی <span style="font-weight: bold;">انسان بودن</span>.<br />اینجا ایران است.<br />به امید آن روز، به خاطر زن بودن، به مناسبت "<span style="color: rgb(0, 0, 0);" dir="rtl"><span id="lbl_onvan" style="font-weight: bold;">مقابله با خشونت عليه زنان</span></span>" و به افتخار تمام فعالان حقوق زنان: هوراااااااااااااااااااااااااااااااااا<br />شاد باشید.<br />والسلام.<br /></div>Real Cuckoohttp://www.blogger.com/profile/16516292942338616869noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1715866983196256550.post-40833894415898000942009-11-11T22:58:00.004+03:302009-11-11T23:16:01.780+03:30زبان - تفکر - فلسفه<div style="text-align: right;">سلام<br /><br />این از متن های درس اول ِ ترم دوم زبان ماست(برای آموزش ضمایر انعکاسی در نقش مفعول بی واسطه):<br /></div><br />Ich sage: Ich kenne mich.<br />Du behauptest: Du kennst dich.<br />Er meint: Er kennt sich.<br />Jedes Kind glaubt: Es kennt sich.<br />Sie ist sicher: Sie kennt sich.<br />Wir denken: Wir kennen uns.<br />Ihr sagt: Ihr kennt euch.<br />Sie meinen: Sie kennen sich.<br /><span style="font-weight: bold;">Aber wer kennt sich schon wirklich?</span><br /><br /><div style="text-align: right;">آدم خداییش کم میاره!<br />مردم هی می پرسن اگر ادیسون برق رو اختراع نمی کرد ...<br />حالا اینجا باید پرسید: اگر زبان آلمانی نبود آیا هایدگر در تاریخ فلسفه ظهور می کرد؟<br /><br />شاد باشید.<br />والسلام.<br /></div>Real Cuckoohttp://www.blogger.com/profile/16516292942338616869noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1715866983196256550.post-42923558178031072552009-11-01T13:52:00.002+03:302009-11-01T14:22:38.118+03:30از انقلاب تا آزادی ...<div style="text-align: right;">سلام<br />روزهای آخر بود؛ بعد از هشت سال امید ما دوباره به ناامیدی می رفتیم از وعده های به انجام نرسیده ...<br />روزهای آخر بود، شاید آخرین دیدارها ...<br />روزهای آخر بود ...<br />***<br /> دانشگاه تهران، دانشکده فنی، خاتمی، دانشجویان، ... به خاطر می آوری آن روز را؟<br />دخترک محکم ایستاد و گفت آقای رئیس جمهور! شما ...<br />بغضش گرفت ولی مثل همیشه متین گفت: ... درست! ولی در عملکرد من همین بس که بعد از هشت سال شما به چنین آزادی بیانی رسیدید که می تونید جلوی من بایستید و بگید: آقای رئیس جمهور! شما ...<br /> اون روز ما تونستیم رئیس جمهور رو، رو در رو نقد کنیم ...<br />---<br />و امروز پسرک شجاعانه ایستاد و بی پرده نقد کرد او را که بتش کردند، ...<br />---<br />روزی خواهد رسید که ما آزاد و آزاد اندیشانه نقد کردن و نقد شدن را تجربه می کنیم<br />روزی خواهد رسید که ما انقلابی را که پدرانمان کاشتند به میوه ی آزادی مزین می کنیم<br />آن روز خواهد آمد ...<br />---<br />و امروز نوبت ماست که یاد بگیریم نقد کنیم و نقد شویم...<br /> تا رسیدن به فردای آزادی ...<br />بسم الله ...<br />والسلام.<br /></div>Real Cuckoohttp://www.blogger.com/profile/16516292942338616869noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1715866983196256550.post-21436908020844545342009-09-13T23:47:00.002+04:302009-09-13T23:58:47.333+04:30رفت!<div style="text-align: right;">سلام<br />رقیه هم ما رو اهلی کرد و رفت(یعنی برگشت)...<br />ممنون به خاطر تمام روزای خوبی که با هم بودیم و به خاطر تمام خاطراتی که رقم زدی؛<br />خصوصاً روزهای سختی که باهم غم ها، خشم ها، ترس ها، اضطراب ها، امیدها ... ی سبزمون رو تقسیم کردیم.<br />همیشه شاد و پیروز باشی،<br />فیل اشپس!<br />والسلام.<br /></div>Real Cuckoohttp://www.blogger.com/profile/16516292942338616869noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-1715866983196256550.post-3472895926968832102009-06-28T23:10:00.001+04:302009-06-28T23:13:43.453+04:30ایران ِ منDear Fakhteh,<br />I wanted to write you an email since last week. I know that things are quiet those days but I know also that everybody is scared about what will happen. I hope that your family and your friends are safe. I am sure that you really worry about the situation. I don't what to tell you to help, just that I was very sad those days and I thought everyday about Iranian people. I went to a demonstration in Paris on sunday. People are sad and upset. I really wish that things will change, that finally they will respect the people.I wish you a lot of courage to face this moment, and the same to Sarah,<br />William<br />Fri, Jun 26, 2009 at 5:00 PMReal Cuckoohttp://www.blogger.com/profile/16516292942338616869noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-1715866983196256550.post-74848414360665518082009-06-12T00:18:00.002+04:302009-06-12T00:28:15.728+04:30سلام برلین!<div align="right">سلام</div><div align="right">فردا چه چیز در انتظار ماست؟! </div><div align="right">می ترسم ...</div><div align="right">چگونه این هیجانات، جنجال ها، رسوایی ها و ... به آرامش خواهد رسید...</div><div align="right">می ترسم...</div><div align="right"> وهمچنان امیدوارنه برای آینده ای بهتر رای خواهم داد</div><div align="right">والسلام.</div>Real Cuckoohttp://www.blogger.com/profile/16516292942338616869noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-1715866983196256550.post-43603654636968869612009-05-10T22:59:00.004+04:302009-05-10T23:10:59.625+04:30مدلی برای توسعه ی پژوهش در علوم پایه<div align="right">سلام</div><div align="right">بی شک برای رسیدن به توسعه باید نقد کردن (نگفتم نق زدن، نگفتم مسخره کردن، نگفتم توهین کردن، ...) و به چالش کشیدن را بیاموزیم...</div><div align="right">حتماً این نوشته ها رو بخوانید؛ </div><div align="right"><a href="http://monjoogh.blogspot.com/2009/05/blog-post_04.html">یک</a> - <a href="http://monjoogh.blogspot.com/2009/05/blog-post_06.html">دو</a> - <a href="http://monjoogh.blogspot.com/2009/05/blog-post_09.html">سه</a></div><div align="right">نویسنده در نهایت سادگی آنچه رو که برای رسیدن بهش تلاش می کنه صمیمانه با ما به اشتراک گذاشته ...</div><div align="right">بخوانید و به او در به چالش کشیدن این ایده کمک کنید تا فکر برای به عمل در آمدن پخته شود ...</div><div align="right">شاد باشید،</div><div align="right">والسلام.</div>Real Cuckoohttp://www.blogger.com/profile/16516292942338616869noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1715866983196256550.post-16517865041656080652009-05-03T20:55:00.005+04:302009-05-03T21:18:45.576+04:30سخنان شنیدنی<div align="right">سلام</div><div align="right">دو تا ایمیل خوب گرفتم دوست داشتم باهاتون به اشتراک بذارم:)</div><div align="right">---</div><div align="right"> شعرى از پابلو نرودا</div><div align="right">ترجمه از احمد شاملو</div><div align="right"> </div><div align="right"> به آرامی آغاز به مردن ميكنی اگر سفر نكنی،</div><div align="right">اگر كتابی نخوانی،</div><div align="right">اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،</div><div align="right">اگر از خودت قدردانی نكنی.</div><div align="right"> </div><div align="right"> به آرامی آغاز به مردن ميكنی </div><div align="right">زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،</div><div align="right">وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.</div><div align="right"> </div><div align="right"> به آرامي آغاز به مردن ميكنی </div><div align="right">اگر بردهی عادات خود شوی،</div><div align="right">اگر هميشه از يك راه تكراری بروی …</div><div align="right">اگر روزمرّگی را تغيير ندهی</div><div align="right">اگر رنگهای متفاوت به تن نكنی،</div><div align="right">يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.</div><div align="right"> </div><div align="right"> تو به آرامی آغاز به مردن ميكنی</div><div align="right">اگر از شور و حرارت،</div><div align="right">از احساسات سركش،</div><div align="right">و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامیدارند،</div><div align="right">و ضربان قلبت را تندتر ميكنند،دوری كنی . .. .</div><div align="right"> </div><div align="right">، تو به آرامی آغاز به مردن ميكنی</div><div align="right">اگر هنگامی كه با شغلت،</div><div align="right"> يا عشقت شاد نيستی،</div><div align="right"> آن را عوض نكنی،</div><div align="right">اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی،</div><div align="right">اگر ورای روياها نروی،</div><div align="right">اگر به خودت اجازه ندهی كه حداقل يك بار در تمام زندگيات ورای مصلحتانديشی بروی . .... </div><div align="right"> </div><div align="right">امروز زندگی را آغاز كن!</div><div align="right">امروز مخاطره كن!</div><div align="right"> امروز كاری كن!</div><div align="right">نگذار كه به آرامی بميری!</div><div align="right">شادی را فراموش نكن</div><div align="right">---</div><div align="right">نصايح زرتشت به پسرش :<br />آنچه را گذشته است فراموش کن و بدانچه نرسيده است رنج و اندوه مبر</div><div align="right"> قبل از جواب دادن فکر کن</div><div align="right"> هيچکس را تمسخر مکن</div><div align="right"> نه به راست و نه به دروغ قسم مخور</div><div align="right"> خود براي خود، زن انتخاب کن</div><div align="right"> به شرر و دشمني کسي راضي مشو</div><div align="right"> تا حدي که مي تواني، از مال خود داد و دهش نما</div><div align="right"> کسي را فريب مده تا دردمندنشوي</div><div align="right"> از هرکس و هرچيز مطمئن مباش</div><div align="right"> فرمان خوب ده تا بهره خوب يابي</div><div align="right"> بيگناه باش تا بيم نداشته باشي</div><div align="right"> سپاس دار باش تا لايق نيکي باشي</div><div align="right"> با مردم يگانه باش تا محرم و مشهور شوي</div><div align="right"> راستگو باش تا استقامت داشته باشي</div><div align="right"> متواضع باش تا دوست بسيار داشته باشي</div><div align="right"> دوست بسيار داشته باش تا معروف باشي</div><div align="right"> معروف باش تا زندگاني به نيکي گذراني</div><div align="right"> دوستدار دين باش تا پاک و راست گردي</div><div align="right"> مطابق وجدان خود رفتار کن که بهشتي شوي</div><div align="right"> سخي و جوانمرد باش تا آسماني باشي</div><div align="right"> روح خود را به خشم و کين آلوده مساز</div><div align="right"> هرگز ترشرو و بدخو مباش</div><div align="right"> در انجمن نزد مرد نادان منشين که تو را نادان ندانند</div><div align="right"> اگر خواهي از کسي دشنام نشنوي کسي را دشنام مده</div><div align="right"> دورو و سخن چين مباش</div><div align="right">درانجمن نزديک دروغگو منشين</div><div align="right"> چالاک باش تا هوشيار باشي</div><div align="right"> سحر خيز باش تا کار خود را به نيکي به انجام رساني</div><div align="right"> اگرچه افسون مار خوب بداني ولي دست به مار مزن تا تو را نگزد و نميري</div><div align="right"> با هيچکس و هيچ آييني پيمان شکني مکن که به تو آسيب نرسد</div><div align="right"> مغرور و خودپسند مباش، زيرا انسان چون مشک پرباد است و اگر باد آن خالي شود چيزي باقي نمي ماند</div><div align="right">---</div><div align="right">شاد باشید!</div><div align="right">والسلام</div>Real Cuckoohttp://www.blogger.com/profile/16516292942338616869noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-1715866983196256550.post-32733021609312654382009-05-02T15:14:00.004+04:302009-05-03T11:05:02.367+04:30یک می<div align="right">سلام</div><div align="right">این نوشته هیچ گونه بار ارزشی ای ندارد- صرفاً مشاهده ای که اصراری بر درستی ِ نگاه ناظرش نیست... به اشتراک گذاشته می شود ...</div><div align="right">فقط می نویسم که فراموش نکنم! خیلی بیشتر از این باید برای این نوشته وقت بذارم - برای مشاهده ها مثال بیارم و فرض ها و نتیجه ها رو مرتب کنم...</div><div align="right">---</div><div align="right">اینجا ی سوال هی تو سرم چرخ می زنه ...</div><div align="right">مردم در دنیای مدرن واقعاً آزادند؟!</div><div align="right">شاید شاید مردم در بند قدرت نباشن! و در توهم دمکراسی احساس آزادی کنند...</div><div align="right">شاید شاید خودشون رو در بند دین و آیینی ندونن و احساس آزادی کنن! ...</div><div align="right">آره شاید شاید از بند زور و تزویر آزاد شده باشن ... ولی آیا از بند زر هم آزاد شده اند؟ ...</div><div align="right"><strong>اینجا بدیهی ترین <a href="http://realcuckoo.blogspot.com/2008/09/blog-post_19.html">نیاز</a>های انسانی با تبلیغات، قیمت (نرخ کالا)، حراج، مالیات، بیمه... در دستان سرمایه به بند کشیده می شود...</strong></div><div align="right">---</div><div align="right">تصویری که ماکسیم گورکی از زندگی کارگران در صفحات آغازین کتاب مادر به تصویر می کشد جلوی چشمام در شکل دیگری می بینم...</div><div align="right">بعضی وقتا حتی فکر می کنم آدمای مدرن با هر شغل و منسبی ... هیچ تفاوتی با کارگران اون تصویر ندارن!</div><div align="right">فقط توهم آزادی دارن...</div><div align="right">فقط برای ارباب دیگری کار می کنند...</div><div align="right">مثل ماشین کار می کنن و با الکل، شادی های گروهی، ... به فراموشی ابدی فرو می روند ...</div><div align="right">والسلام.</div>Real Cuckoohttp://www.blogger.com/profile/16516292942338616869noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-1715866983196256550.post-49890315111429187962009-04-03T20:49:00.002+04:302009-04-03T20:53:52.173+04:30تقسیم ی هیجان<div style="text-align: right;">سلام<br />آخیش! هی گفتم چه جوری بگم چی بگم ...<br />---<br />بنده الان از پیش استاد میام- دقیق ترش اینه که از اتاق استاد که اومدم بیرون استاد و سر استاد اومدن<br />پیشم و الان رفتن ...<br />---<br />وای! استادم ماهه:)<br />اینو فقط نوشتم که هیجان این لحظه ام رو با شما تقسیم کنم ... توضیحات بیشتر به بعد موکول می شود:)<br />شاد باشید<br />والسلام.<br /></div>Real Cuckoohttp://www.blogger.com/profile/16516292942338616869noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-1715866983196256550.post-3180048859648845652009-04-03T11:40:00.005+04:302009-04-03T12:15:37.941+04:30چه کنم؟ مشاوره دهید!<div align="right">سلام</div><div align="right">ولله من در این شش- نه ماه گذشته این قدر تصمیم گیری کردم و به استاد و پروژه و ... فکر کردم که دیگه ترکیدم:(</div><div align="right"></div><div align="right">در نهایت اختصار، قضیه اینه :</div><div align="right">که من از دست آلمانا و قضیه ویزا و ... خسته شدم به کانادا هم اپلای کردم...</div><div align="right">---</div><div align="right"></div><div align="right">از اون طرف به همت و برنامه ریزی دقیق! استاد ارمنیی که در ماکس پلانک لایپزیگ مسئول برنامه ریزی مصاحبه و ... بود؛ در اون زمانی که من در لایپزیگ بودم همه ی گروه ِ فعلی ما در یک کنفرانس شرکت کرده بودن و نبودن!!! در نتیجه استاد عزیز ما رو ندید و مصاحبه نشد و ... به همین خاطر استاد به من گفت 6 ماه میای بعد برای بعدش تصمیم می گیریم و ...</div><div align="right">---</div><div align="right"></div><div align="right">و اما در کانادا، پنج نفر نظر مساعد نشون دادن و ... و من با مشورت با ر.ا. و و.ش. اینا رو هم رتبه بندی کردم و خدا رو شکر فقط به دو تاشون اپلای رسمی کردم که الان اون دو تا هم بهم پذیرش دادن... (گفتم خدا رو شکر چون ی جورایی مطمئنم وقتی از این دوتا پذیرش گرفتم از اوناهم حتماً می گرفتم و الان دیگه تصمیم گیری داغون می شد!)</div><div align="right">---</div><div align="right"></div><div align="right">حالا من از شرایط آلمان تا حالا که کاملاً راضی ام؛ استاد، پروژه، زندگی، ...</div><div align="right">توی همین روزا هم می خوام برم قضیه رو به استاد بگم که ببینم نظرخودش چیه ... می گه برو کانادا یا همین جا بمون:) ... چون باید هر چه زودتر جواب استادای کانادا رو بدم...</div><div align="right">---</div><div align="right"></div><div align="right">در ضمن، خوشحالیمم اینه که هر تصمیمی بگیرم هیچ کار غیر اخلاقی ای نکردم:) چون استادای کانادا که می دونن من الان اینجام و ... با ی احتمالی هم می مونم؛ از اون طرف هم قراردادم الان اینجا 6 ماهه است (یعنی استاد ی جورایی به من هم این حق رو داده که بعد از شش ماه تصمیم بگیرم و ...)؛ بعدم که قضیه رو بهش بگم و ازش کمک بگیرم برای تصمیم دیگه راحت می شم:)</div><div align="right">---</div><div align="right"></div><div align="right"><strong>ولی اگر شما جای من بودید، آلمان رو انتخاب می کردید یا کانادا؟</strong></div><div align="right">برای اطلاعتون بگم که: زندگی در آلمان از هر نظر بر کانادا برای من ارجحیت داره؛ در آمد، دما!!!، رفت و آمد به ایران، دوستام، ...</div><div align="right">تازه مدت تحصیلم هم کمتره، ی زبان دیگه می تونم یاد بگیرم، ....</div><div align="right">استاد و گروهم رو هم باهاشون تا حالا ی ماه بودم و ... </div><div align="right">فقط می مونه مقایسه علمی کار... </div><div align="right">---</div><div align="right"></div><div align="right">دوستان لطفاً اگر کسی می تونه از نظر علمی ِ قضیه بهم کمک کنه و مشاوره بده خیلی خیلی ممنون می شم؛ بگه که من شرایط رو کامل براش توضیح بدم ...</div><div align="right">از نظر زندگی هم اگر نظری دارید، خب بگید دیگه:)</div><div align="right">فقط اگر می خواین کمک کنید، بجنبید!!! باید زود تصمیم بگیرم...</div><div align="right">---</div><div align="right"></div><div align="right">همین جا هم می خوام از مونای عزیزم که همیشه بهم کمک می کنه(و این دفعه هم مثل همیشه با حوصله برام وقت گذاشت و مشاوره داد) ی دنیا تشکر کنم:* مرسی مونا جونم:*</div><div align="right"></div><div align="right">شاد باشید،</div><div align="right"></div><div align="right">والسلام.</div>Real Cuckoohttp://www.blogger.com/profile/16516292942338616869noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-1715866983196256550.post-63132766950217086572009-04-01T01:09:00.003+04:302009-04-01T01:17:59.024+04:30شهروند ایرانی!<div align="right">سلام</div><div align="right">بنده امروز برای اولین بار در زندگیم ی لیست از اسامی تشکل های تروریستی رو دیدم!</div><div align="right"> و امضا کردم که به هیچکدوم از اینا مربوط نیستم!</div><div align="right">آخه یکی نیست به اینا بگه خب مگه طرف عضو این سازمان ها باشه و بخواد خرابکاری کنه ببخشید ببخشید، خر ِ بیاد به شما بگه من عضو فلان سازمان ام و ... </div><div align="right">نکته ی جالب بعدی اینه که اکثر کشورهای دوست! و اکثر همسایه ها مون در لیست کشورهای مورد نظرن!</div><div align="right">...</div><div align="right">والسلام.</div>Real Cuckoohttp://www.blogger.com/profile/16516292942338616869noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-1715866983196256550.post-35425500940789156992009-03-16T00:10:00.003+03:302009-03-16T00:45:04.627+03:30آخر هفته<div align="right">سلام</div><div align="right">دیروز رقیه منو برد تو شهر چرخوند و ی سری مراکز خرید رو بهم نشون داد ...</div><div align="right">یکی از محله های اینجا، عرب ها و ترک ها ی مسلمان ساکن اند و چند تا فروشگاه هست که همه چی توش گیر میاد:</div><div align="right">چی توز، یک و یک، مهیار، انواع غذاهای ایرانی کنسرو شده حتی کله پاچه!!! رشته آش، کشک، سبزی های خشک، ... خلاصه هر چیزی که شما فکرش رو بکنید:)</div><div align="right"> تازه یکی از فروشنده ها فارسی هم بلده:) و بنده با فراغ بال به زبان شیرین مادری به آقا توضیح دادم که گوشت رو در چه ابعادی برام خورد کنه ...:)</div><div align="right">آخرشم رفتیم <a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Leipzig_Book_Fair">اینجا</a>؛ که البته چون دیر رسیدیم (ساعت 4 که نمایشگاه تا 6 بود) و گفتن همه چی با تقریبی خوبی آلمانیه ... از رفتن به داخل منصرف شدیم ...</div><div align="right">فقط نکته ی جالبش این بود که انگار ی مراسمی شبیه بالماسکه هم اون وسط در جریان بود، چون جوونا هر کدوم ی لباسای باحالی پوشیده بودن که ... حالا از رقیه عکسا رو بگیرم یادم نره براتون می ذارم:)</div><div align="right">---</div><div align="right">امروزم آشپزخونه ی سرآشپز آماده شد برای آشپزی سریع و راحت:)</div><div align="right">شیشه ها رو شستم و ادویه و زردچوبه و ... رو ریختم توشون و همه چی رو تمییز و مرتب تو ی کمد جا دادم ...</div><div align="right">---</div><div align="right">تا حالا که به نظر می رسه :</div><div align="right">آدما اینجا چیزی رو پشت گوش نمیندازن، با دقت و حوصله برای جزئیات کوچک هم وقت می ذارن و ماستمالی، سمبل کاری، و ... اینا تو کارشون نیست</div><div align="right">برای مثال:</div><div align="right">من با کتچا و مارتینا (دو تا دختر آلمانی) هم خونه ای شدم:) روز اول که اومدم گفتم که کلید اتاقم رو می شه درست کرد یا یکی خرید و ...</div><div align="right">کتچا که قضیه ی خرید قفل رو بررسی کرد،...</div><div align="right">امروزم مارتینا از پیش مامان باباش که برگشت ی مشت کلید اوورده بود که امتحان کنه ببینه به درد می خورن یا نه؛ بعد کلی پیچ گوشتی و ... اینا آوورد به در ور رفتیم که درست شه که نشد! گفت عیب نداره من به بابام گفته بودم اگر نشد بیاد برامون درست کنه:) بعد ی سری عکس از در انداخت به باباش ایمیل زد؛ الانم بناست باباش چهارشنبه بیاد و ببینه چی کار می تونه برامون بکنه:)</div><div align="right"> </div><div align="right">اعتراف می کنم که اصلاً انتظار نداشتم که اینقدر ی مسئله ی کوچیک رو پیگیری کنن و ...</div><div align="right">اصولاً فکر می کردم فردای اون روز همه فراموش کرده باشن! و به خودشون گفته باشن مشکل ِ خودشه!!!</div><div align="right">والسلام.</div>Real Cuckoohttp://www.blogger.com/profile/16516292942338616869noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-1715866983196256550.post-58705810461645823072009-03-14T22:26:00.002+03:302009-03-14T22:32:25.339+03:30سریع ِ آرام<div align="right">سلام</div><div align="right">شاید برای قضاوت زود باشد ولی در یک نگاه دو هفته ای:</div><div align="right"> </div><div align="right">اینجا در نهایت آرامش، همه چی با سرعت و حتی شتاب پیش می ره؛ بر خلاف ِ تهران که همه چی با اضطراب و استرس، کند و طاقت فرسا انجام می شه! (البته اگر بشه ...)</div><div align="right"> </div><div align="right">والسلام.</div>Real Cuckoohttp://www.blogger.com/profile/16516292942338616869noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1715866983196256550.post-50269007617978975302009-03-13T15:34:00.002+03:302009-03-13T15:54:50.522+03:30اینجا فرنگ:)<div style="text-align: right;">سلام<br />اینقدر حرف برای نوشتن هست که ... ولی هی وقت نمی شه و ...<br />در نتیجه برای اینکه طلسم رو بشکنیم بی خیال تقدم و تاخر می شیم و می نویسیم تا حالا سر فرصت ...<br /><br /> بعد از ۷- ۸ ماه تن پروری سه ساعت و نیم از خودمون پینگ پونگ در کردیم:)<br />روز دومی که اومدم اینجا گونار اومد تو اتاق و گفت تو صفحه ات خوندم که تو کار پینگ پونگی و ...<br />بیا که این هفته مسابقه داریم و ... <br />گفتیم حالا شما این هفته رو بی خیال شو ...<br />خلاصه دیروز اولین روز بود برای آشنایی و تمرین و ...<br /><br />ای گونار!ای مهربان!<br />با هم تو ی ایستگاه ترم قرار گذاشتیم و از اونجا پیاده رفتیم کلوب...<br />مهربون هی آوانس می داد که من ببرم!!! و ... ولی خب من از اون روزای چسب زمین بودم (می دونی چی می گم که اکرم:)) و ... تو مود تنبل:)<br /><br />از سوزان و اندرووس هم باختم:)<br />ولی خب دوبلمون(من و سوزان از دو تا پسرا) رو بردیم<br />البته هیشکی مثل اکرم و ویدا یار دوبل نمی شه ها:) ...<br /><br />برخورد ملت تو کلوب با ی دختر محجبه واقعا عالی بود:) ...<br /><br />به سوزان گفتم اسمش تو فارسی ی جور صفته که مثلا تو تعابیر شاعرانه برای عشق به کار می برن ...<br />مثلا می گن عشق سوزان ... ذوق مرگ شده بود به همه برو بچ هی میگفت که اسمش یعنی چی و ...<br /><br />سوزان دوره ی کارآموزیش رو می گذرونه... معلم بچه های معلول و ... ۷ تا شاگرد داره...<br />تو راه برگشت بهم عددا و حروف ها و تلفظاش رو یاد داد... خانم بغلی از خنده مرده بود با این تلفظ های<br />من ...<br />فکر کنم من شدم هشتمین شاگردش:)<br /><br />شاد باشید.<br /><br />والسلام.<br /></div>Real Cuckoohttp://www.blogger.com/profile/16516292942338616869noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-1715866983196256550.post-89195767602142081752009-02-04T23:13:00.000+03:302009-02-04T23:15:02.679+03:30آخیش<div align="right">سلام</div><div align="right">مردم تا گفتم نه!</div><div align="right">والسلام.</div>Real Cuckoohttp://www.blogger.com/profile/16516292942338616869noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-1715866983196256550.post-79262249797434027832009-01-27T00:22:00.002+03:302009-01-27T01:17:56.631+03:30روزهای ...!<div align="right">سلام<br />بعد از کلی بیم و امید، رفت و آمد، ... بالاخره انگشت پاش رو قطع کردن؛ و ما فقط امیدواریم دیگه بیشتر از این ادامه پیدا نکنه! سحرم خیلی ناراحت بود:(<br />---<br />مامانی بعد از ی هفته اومد ... چه قدر خونه بدون مامان دلگیره! بی روحه! اصلاً خونه نیست! دلتنگ بودم؛ ولی ی پارچه خانم:) آشپزی کردم ردیف:) ...<br />---<br />وای هنوز از دست بابایی سر قضیه ی شنبه عصبانی ام! از معده درد مردم ...<br />---<br />بابایی اصلاً با بیماریش مبارزه نمی کنه! داره بدتر می شه! ...<br />مامانی خیلی نگران ِ ...<br />---<br /> آدم وقتی مونای دوست داشتنی رو می بینه چه قدر روحیه می گیره:) شنبه ی پیش دانشگاه با هم بودیم:)<br />---<br />ر. ا. خیلی با شخصیته! و اخلاق حرفه ای داره واقعاً:) من هر دفعه بیشتر به این موضوع واقف می شم:)<br />با این که من دانشجوش نبودم، هر وقت برای مشاوره رفتم پیشش با روی کاملاً باز، با دقت و حوصله به حرفام گوش داده و جنبه های مختلف تصمیمم رو بهم گوشزد کرده و …؛<br />تازه این دفعه بهم پیشنهاد داد با و. ش. هم صحبت کنم که اونم بسیار دقیق و حرفه ای بهم مشاوره داد:)<br />---<br />عزیزکم ی شب اومد پیشم:) تا صبح برنامه تفریحی داشتیم: پفک، میوه، شیرینی، …<br />آخرین کنسرت یانی، اوا، رمز داوینچی،…<br />صبح هم با هم کتابای پاریس، لوور، اورسی، … رو دیدیم؛ کلی خاطره زیر و رو شد:)<br />دیروزم با هم رفتیم دانشگاهشون و از اون ور ناهار اومدیم خونه؛ از بس که فکر همو می خونیم و … کچل شدیم! آخه هی موی همو کشیدیم:) تو خونه هم ی جا افتادیم دنبال هم! آخرش گفت آخه من جوونم آرزو دارم! بذار من بکشم موهاتو!<br />بی انصاف یعنی من دیگه پیر شدم! داشتیم؟!! …<br />جوجه رو آخر پاییز می شمارن:)<br />امیدوارم کارش هر چه زودتر درست شه، منم کمی از نگرانیم برای عزیزکم کم شه ...<br />---<br />تو خونه مون موش اومده بود! چه قدر واقعاً شهرداری زحمت کشیده در طرح مبارزه با موش ها! چه قدرم پیگیری کردن تماس تلفنی رو! ...<br />آخرش آقای همسایه با تعقیب و گریز موش رو رسوندن تو پاگرد ِ پایین و بعد بابایی گرفت و کشتش که این وسط هم موش ِ ی گازی از انگشت بابایی گرفت و ما رو انداخت تو درد سر دکتر و کزاز و ...<br />این هم از مزایای داشتن خانه! در شهر تمییز ِ تهران!<br />بابا هی به این همسایه ها می گم با این گربه ها بد رفتاری نکنین! کاریتون ندارن که فقط می رن اون بالا می خوابن زمستونی. حداقل این موشه هیکل اینو می دید از تو جوب راشو نمی کشید بیاد تو خونه! البته بماند که دیگه موشم از گربه نمی ترسه ...<br />شهرداری هم که واقعاً ...!<br />---<br />آقا این شهرداری نمی تونه میله ها رو شب رنگ کنه! یا اگر صبح رنگ می کنه ی تابلو بذاره جلوش رنگ شده! به لباس ان نفر گند خورد! نمی دونم اصلاً رنگ موند به اون میله؟! هزینه ای که اون روز شهرداری به همین شهروندان ِ خسارت دیده وارد کرد می شد صد تا از اون میله ها درست و درمون رنگ کرد! ...<br />کاپشن ِ سفید ِ پر ِ قو ِ نازنینم رنگی شد:( ...<br />---<br />من دیگه معده ام رو سوراخ کردم از بس فکر کردم چی می شه، چی کار کنم، تا کی طول می کشه، کدوم بهتره، نامه نگاری، روز شمار، ...<br />خوابم بهم خورده ...<br />تمرکزم رو از دست دادم ...<br />زود جوش میارم ...<br />زود دلم تنگ می شه ...<br />---<br />نامه ی آنت و همکاری سریع بقیه هم خیلی عالی بود:) ...<br />---<br />این آقا آلمانی ِ مرفه بی درد! تا حالا دو دفعه منوالکی کشونده! نمی کنه ی ذره از مغز ِ مبارک استفاده کنه مشکل حل شه می ره دنبال تکنسین! مرفه بی درد! خب بابا جان! حداقل از نرم افزارها و ... محلی استفاده نکن که هی توش گیر کنی! از اینا که همه جای دنیا مفت استفاده می کنن استفاده کن یوزفرندلی یوزرفرندلی! ...</div><div align="right">---</div><div align="right">خدایا شکرت!<br />والسلام.</div>Real Cuckoohttp://www.blogger.com/profile/16516292942338616869noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1715866983196256550.post-66128441466082606542009-01-17T00:51:00.002+03:302009-01-17T01:04:24.995+03:30مناظره<div align="right">سلام</div><div align="right">از سیاه پوست ها خوشم میاد.</div><div align="right">از مبارزان سیاه پوست خوشم میاد.</div><div align="right">از مبارزه بر علیه بی عدالتی خوشم میاد.</div><div align="right">از مناظره خوشم میاد؛ طرح مسئله، طرف ایجابی، طرف سلبی، استدلال، استنتاج، منطق، مبارزه با کلمات، ...</div><div align="right">از قدرت کلام خوشم میاد.</div><div align="right">...</div><div align="right">از دیدن <a href="http://en.wikipedia.org/wiki/The_Great_Debaters">اش</a> بسیار لذت بردم:)</div><div align="right">---</div><div align="right">تک تک دیالوگ های فیلم معرکه بود!</div><div align="right"> </div><div align="right">داور کیه؟ خدا ...</div><div align="right">سلاح ِ من کلام ِ منه! من به اسلحه نیاز ندارم...</div><div align="right">قانون ِ ناعادلانه قانون نیست ... من در برابر این بی قانونی یا به زور متوصل می شم یا به سرپیچی ِ مدنی؛ دعا کن دومی رو انتخاب کنم. ...</div><div align="right">شما به من بگید برای گرفتن حقمون تا کی باید صبر کنیم، فردا، پس فردا، ی سال، دو سال، ... هیچ وقت! ما همین لحظه این حق رو می خوایم...</div><div align="right">...</div><div align="right">---</div><div align="right">تلسون ی مربی بی نظیر بود! ی استعداد یاب ِ معرکه و ی پرورش دهنده ی معرکه تر! ی مبارز! </div><div align="right">---</div><div align="right">والسلام.</div>Real Cuckoohttp://www.blogger.com/profile/16516292942338616869noreply@blogger.com0