Tuesday, December 22, 2009

زندگی ما داریم؟!

سلام
به همه چیه این دنیای کوفتی عادت کردم؛ جز خداحافظی!
انگار آدما ی قسمتی از وجودشون رو تو من جا میذارن یا شایدم من ی قسمتی از وجودمو تو آدما جا می ذارم ...
نمی دونم نمی دونم نمی دونم ...
فقط همیشه تا اونجا که تونستم از خداحافظی کردن رو در رو خودداری کردم که نکنه یهو بغضم جلوشون بترکه اشکام رو ببینن و رفتن براشون/برام سخت شه ...
فلوریان خوب و مهربون! همیشه هر جای دنیا که هستی شاد باشی!
والسلام.

Thursday, November 26, 2009

زن بودن

سلام
اینجا زن بودن با دوچرخه سواری، با آزاد بودن، با مسلمان بودن/نبودن، با دامن و پیراهن و... پوشیدن، با محجبه بودن/نبودن، با استقلال داشتن، با ورزش کردن، با خوش رنگ بودن، با شاد بودن، با بوسیدن و بوسیده شدن، با دوست بودن و دوست د اشتن، با چکمه پوشیدن، با لذت بردن، با متفاوت بودن، با عاشق شدن، با مادر شدن/نشدن، با متنوع بودن، با انتخاب کردن و حق انتخاب داشتن، با کار کردن، با زندگی کردن، با رئیس جمهور شدن، با؟... با؟ ... تو بگو؟
اینجا زن بودن با زن بودن تناقض ندارد.
اینجا زن/مرد بودن یعنی انسان بودن.
اینجا ایران است.
به امید آن روز، به خاطر زن بودن، به مناسبت "مقابله با خشونت عليه زنان" و به افتخار تمام فعالان حقوق زنان: هوراااااااااااااااااااااااااااااااااا
شاد باشید.
والسلام.

Wednesday, November 11, 2009

زبان - تفکر - فلسفه

سلام

این از متن های درس اول ِ ترم دوم زبان ماست(برای آموزش ضمایر انعکاسی در نقش مفعول بی واسطه):

Ich sage: Ich kenne mich.
Du behauptest: Du kennst dich.
Er meint: Er kennt sich.
Jedes Kind glaubt: Es kennt sich.
Sie ist sicher: Sie kennt sich.
Wir denken: Wir kennen uns.
Ihr sagt: Ihr kennt euch.
Sie meinen: Sie kennen sich.
Aber wer kennt sich schon wirklich?

آدم خداییش کم میاره!
مردم هی می پرسن اگر ادیسون برق رو اختراع نمی کرد ...
حالا اینجا باید پرسید: اگر زبان آلمانی نبود آیا هایدگر در تاریخ فلسفه ظهور می کرد؟

شاد باشید.
والسلام.

Sunday, November 01, 2009

از انقلاب تا آزادی ...

سلام
روزهای آخر بود؛ بعد از هشت سال امید ما دوباره به ناامیدی می رفتیم از وعده های به انجام نرسیده ...
روزهای آخر بود، شاید آخرین دیدارها ...
روزهای آخر بود ...
***
دانشگاه تهران، دانشکده فنی، خاتمی، دانشجویان، ... به خاطر می آوری آن روز را؟
دخترک محکم ایستاد و گفت آقای رئیس جمهور! شما ...
بغضش گرفت ولی مثل همیشه متین گفت: ... درست! ولی در عملکرد من همین بس که بعد از هشت سال شما به چنین آزادی بیانی رسیدید که می تونید جلوی من بایستید و بگید: آقای رئیس جمهور! شما ...
اون روز ما تونستیم رئیس جمهور رو، رو در رو نقد کنیم ...
---
و امروز پسرک شجاعانه ایستاد و بی پرده نقد کرد او را که بتش کردند، ...
---
روزی خواهد رسید که ما آزاد و آزاد اندیشانه نقد کردن و نقد شدن را تجربه می کنیم
روزی خواهد رسید که ما انقلابی را که پدرانمان کاشتند به میوه ی آزادی مزین می کنیم
آن روز خواهد آمد ...
---
و امروز نوبت ماست که یاد بگیریم نقد کنیم و نقد شویم...
تا رسیدن به فردای آزادی ...
بسم الله ...
والسلام.

Sunday, September 13, 2009

رفت!

سلام
رقیه هم ما رو اهلی کرد و رفت(یعنی برگشت)...
ممنون به خاطر تمام روزای خوبی که با هم بودیم و به خاطر تمام خاطراتی که رقم زدی؛
خصوصاً روزهای سختی که باهم غم ها، خشم ها، ترس ها، اضطراب ها، امیدها ... ی سبزمون رو تقسیم کردیم.
همیشه شاد و پیروز باشی،
فیل اشپس!
والسلام.

Sunday, June 28, 2009

ایران ِ من

Dear Fakhteh,
I wanted to write you an email since last week. I know that things are quiet those days but I know also that everybody is scared about what will happen. I hope that your family and your friends are safe. I am sure that you really worry about the situation. I don't what to tell you to help, just that I was very sad those days and I thought everyday about Iranian people. I went to a demonstration in Paris on sunday. People are sad and upset. I really wish that things will change, that finally they will respect the people.I wish you a lot of courage to face this moment, and the same to Sarah,
William
Fri, Jun 26, 2009 at 5:00 PM

Friday, June 12, 2009

سلام برلین!

سلام
فردا چه چیز در انتظار ماست؟!
می ترسم ...
چگونه این هیجانات، جنجال ها، رسوایی ها و ... به آرامش خواهد رسید...
می ترسم...
وهمچنان امیدوارنه برای آینده ای بهتر رای خواهم داد
والسلام.

Sunday, May 10, 2009

مدلی برای توسعه ی پژوهش در علوم پایه

سلام
بی شک برای رسیدن به توسعه باید نقد کردن (نگفتم نق زدن، نگفتم مسخره کردن، نگفتم توهین کردن، ...) و به چالش کشیدن را بیاموزیم...
حتماً این نوشته ها رو بخوانید؛
نویسنده در نهایت سادگی آنچه رو که برای رسیدن بهش تلاش می کنه صمیمانه با ما به اشتراک گذاشته ...
بخوانید و به او در به چالش کشیدن این ایده کمک کنید تا فکر برای به عمل در آمدن پخته شود ...
شاد باشید،
والسلام.

Sunday, May 03, 2009

سخنان شنیدنی

سلام
دو تا ایمیل خوب گرفتم دوست داشتم باهاتون به اشتراک بذارم:)
---
شعرى از پابلو نرودا
ترجمه از احمد شاملو
به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی.
به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.
به آرامي آغاز به مردن مي‌كنی
اگر برده‏ی عادات خود شوی،
اگر هميشه از يك راه تكراری بروی …
اگر روزمرّگی را تغيير ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نكنی،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.
تو به آرامی آغاز به مردن مي‏كنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر مي‌كنند،دوری كنی . .. .
، تو به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
اگر هنگامی كه با شغلت،‌
يا عشقت شاد نيستی،
آن را عوض نكنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی،
اگر ورای روياها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی كه حداقل يك بار در تمام زندگي‏ات ورای مصلحت‌انديشی بروی . ....
امروز زندگی را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بميری!
شادی را فراموش نكن
---
نصايح زرتشت به پسرش :
آنچه را گذشته است فراموش کن و بدانچه نرسيده است رنج و اندوه مبر
قبل از جواب دادن فکر کن
هيچکس را تمسخر مکن
نه به راست و نه به دروغ قسم مخور
خود براي خود، زن انتخاب کن
به شرر و دشمني کسي راضي مشو
تا حدي که مي تواني، از مال خود داد و دهش نما
کسي را فريب مده تا دردمندنشوي
از هرکس و هرچيز مطمئن مباش
فرمان خوب ده تا بهره خوب يابي
بيگناه باش تا بيم نداشته باشي
سپاس دار باش تا لايق نيکي باشي
با مردم يگانه باش تا محرم و مشهور شوي
راستگو باش تا استقامت داشته باشي
متواضع باش تا دوست بسيار داشته باشي
دوست بسيار داشته باش تا معروف باشي
معروف باش تا زندگاني به نيکي گذراني
دوستدار دين باش تا پاک و راست گردي
مطابق وجدان خود رفتار کن که بهشتي شوي
سخي و جوانمرد باش تا آسماني باشي
روح خود را به خشم و کين آلوده مساز
هرگز ترشرو و بدخو مباش
در انجمن نزد مرد نادان منشين که تو را نادان ندانند
اگر خواهي از کسي دشنام نشنوي کسي را دشنام مده
دورو و سخن چين مباش
درانجمن نزديک دروغگو منشين
چالاک باش تا هوشيار باشي
سحر خيز باش تا کار خود را به نيکي به انجام رساني
اگرچه افسون مار خوب بداني ولي دست به مار مزن تا تو را نگزد و نميري
با هيچکس و هيچ آييني پيمان شکني مکن که به تو آسيب نرسد
مغرور و خودپسند مباش، زيرا انسان چون مشک پرباد است و اگر باد آن خالي شود چيزي باقي نمي ماند
---
شاد باشید!
والسلام

Saturday, May 02, 2009

یک می

سلام
این نوشته هیچ گونه بار ارزشی ای ندارد- صرفاً مشاهده ای که اصراری بر درستی ِ نگاه ناظرش نیست... به اشتراک گذاشته می شود ...
فقط می نویسم که فراموش نکنم! خیلی بیشتر از این باید برای این نوشته وقت بذارم - برای مشاهده ها مثال بیارم و فرض ها و نتیجه ها رو مرتب کنم...
---
اینجا ی سوال هی تو سرم چرخ می زنه ...
مردم در دنیای مدرن واقعاً آزادند؟!
شاید شاید مردم در بند قدرت نباشن! و در توهم دمکراسی احساس آزادی کنند...
شاید شاید خودشون رو در بند دین و آیینی ندونن و احساس آزادی کنن! ...
آره شاید شاید از بند زور و تزویر آزاد شده باشن ... ولی آیا از بند زر هم آزاد شده اند؟ ...
اینجا بدیهی ترین نیازهای انسانی با تبلیغات، قیمت (نرخ کالا)، حراج، مالیات، بیمه... در دستان سرمایه به بند کشیده می شود...
---
تصویری که ماکسیم گورکی از زندگی کارگران در صفحات آغازین کتاب مادر به تصویر می کشد جلوی چشمام در شکل دیگری می بینم...
بعضی وقتا حتی فکر می کنم آدمای مدرن با هر شغل و منسبی ... هیچ تفاوتی با کارگران اون تصویر ندارن!
فقط توهم آزادی دارن...
فقط برای ارباب دیگری کار می کنند...
مثل ماشین کار می کنن و با الکل، شادی های گروهی، ... به فراموشی ابدی فرو می روند ...
والسلام.

Friday, April 03, 2009

تقسیم ی هیجان

سلام
آخیش! هی گفتم چه جوری بگم چی بگم ...
---
بنده الان از پیش استاد میام- دقیق ترش اینه که از اتاق استاد که اومدم بیرون استاد و سر استاد اومدن
پیشم و الان رفتن ...
---
وای! استادم ماهه:)
اینو فقط نوشتم که هیجان این لحظه ام رو با شما تقسیم کنم ... توضیحات بیشتر به بعد موکول می شود:)
شاد باشید
والسلام.

چه کنم؟ مشاوره دهید!

سلام
ولله من در این شش- نه ماه گذشته این قدر تصمیم گیری کردم و به استاد و پروژه و ... فکر کردم که دیگه ترکیدم:(
در نهایت اختصار، قضیه اینه :
که من از دست آلمانا و قضیه ویزا و ... خسته شدم به کانادا هم اپلای کردم...
---
از اون طرف به همت و برنامه ریزی دقیق! استاد ارمنیی که در ماکس پلانک لایپزیگ مسئول برنامه ریزی مصاحبه و ... بود؛ در اون زمانی که من در لایپزیگ بودم همه ی گروه ِ فعلی ما در یک کنفرانس شرکت کرده بودن و نبودن!!! در نتیجه استاد عزیز ما رو ندید و مصاحبه نشد و ... به همین خاطر استاد به من گفت 6 ماه میای بعد برای بعدش تصمیم می گیریم و ...
---
و اما در کانادا، پنج نفر نظر مساعد نشون دادن و ... و من با مشورت با ر.ا. و و.ش. اینا رو هم رتبه بندی کردم و خدا رو شکر فقط به دو تاشون اپلای رسمی کردم که الان اون دو تا هم بهم پذیرش دادن... (گفتم خدا رو شکر چون ی جورایی مطمئنم وقتی از این دوتا پذیرش گرفتم از اوناهم حتماً می گرفتم و الان دیگه تصمیم گیری داغون می شد!)
---
حالا من از شرایط آلمان تا حالا که کاملاً راضی ام؛ استاد، پروژه، زندگی، ...
توی همین روزا هم می خوام برم قضیه رو به استاد بگم که ببینم نظرخودش چیه ... می گه برو کانادا یا همین جا بمون:) ... چون باید هر چه زودتر جواب استادای کانادا رو بدم...
---
در ضمن، خوشحالیمم اینه که هر تصمیمی بگیرم هیچ کار غیر اخلاقی ای نکردم:) چون استادای کانادا که می دونن من الان اینجام و ... با ی احتمالی هم می مونم؛ از اون طرف هم قراردادم الان اینجا 6 ماهه است (یعنی استاد ی جورایی به من هم این حق رو داده که بعد از شش ماه تصمیم بگیرم و ...)؛ بعدم که قضیه رو بهش بگم و ازش کمک بگیرم برای تصمیم دیگه راحت می شم:)
---
ولی اگر شما جای من بودید، آلمان رو انتخاب می کردید یا کانادا؟
برای اطلاعتون بگم که: زندگی در آلمان از هر نظر بر کانادا برای من ارجحیت داره؛ در آمد، دما!!!، رفت و آمد به ایران، دوستام، ...
تازه مدت تحصیلم هم کمتره، ی زبان دیگه می تونم یاد بگیرم، ....
استاد و گروهم رو هم باهاشون تا حالا ی ماه بودم و ...
فقط می مونه مقایسه علمی کار...
---
دوستان لطفاً اگر کسی می تونه از نظر علمی ِ قضیه بهم کمک کنه و مشاوره بده خیلی خیلی ممنون می شم؛ بگه که من شرایط رو کامل براش توضیح بدم ...
از نظر زندگی هم اگر نظری دارید، خب بگید دیگه:)
فقط اگر می خواین کمک کنید، بجنبید!!! باید زود تصمیم بگیرم...
---
همین جا هم می خوام از مونای عزیزم که همیشه بهم کمک می کنه(و این دفعه هم مثل همیشه با حوصله برام وقت گذاشت و مشاوره داد) ی دنیا تشکر کنم:* مرسی مونا جونم:*
شاد باشید،
والسلام.

Wednesday, April 01, 2009

شهروند ایرانی!

سلام
بنده امروز برای اولین بار در زندگیم ی لیست از اسامی تشکل های تروریستی رو دیدم!
و امضا کردم که به هیچکدوم از اینا مربوط نیستم!
آخه یکی نیست به اینا بگه خب مگه طرف عضو این سازمان ها باشه و بخواد خرابکاری کنه ببخشید ببخشید، خر ِ بیاد به شما بگه من عضو فلان سازمان ام و ...
نکته ی جالب بعدی اینه که اکثر کشورهای دوست! و اکثر همسایه ها مون در لیست کشورهای مورد نظرن!
...
والسلام.

Monday, March 16, 2009

آخر هفته

سلام
دیروز رقیه منو برد تو شهر چرخوند و ی سری مراکز خرید رو بهم نشون داد ...
یکی از محله های اینجا، عرب ها و ترک ها ی مسلمان ساکن اند و چند تا فروشگاه هست که همه چی توش گیر میاد:
چی توز، یک و یک، مهیار، انواع غذاهای ایرانی کنسرو شده حتی کله پاچه!!! رشته آش، کشک، سبزی های خشک، ... خلاصه هر چیزی که شما فکرش رو بکنید:)
تازه یکی از فروشنده ها فارسی هم بلده:) و بنده با فراغ بال به زبان شیرین مادری به آقا توضیح دادم که گوشت رو در چه ابعادی برام خورد کنه ...:)
آخرشم رفتیم اینجا؛ که البته چون دیر رسیدیم (ساعت 4 که نمایشگاه تا 6 بود) و گفتن همه چی با تقریبی خوبی آلمانیه ... از رفتن به داخل منصرف شدیم ...
فقط نکته ی جالبش این بود که انگار ی مراسمی شبیه بالماسکه هم اون وسط در جریان بود، چون جوونا هر کدوم ی لباسای باحالی پوشیده بودن که ... حالا از رقیه عکسا رو بگیرم یادم نره براتون می ذارم:)
---
امروزم آشپزخونه ی سرآشپز آماده شد برای آشپزی سریع و راحت:)
شیشه ها رو شستم و ادویه و زردچوبه و ... رو ریختم توشون و همه چی رو تمییز و مرتب تو ی کمد جا دادم ...
---
تا حالا که به نظر می رسه :
آدما اینجا چیزی رو پشت گوش نمیندازن، با دقت و حوصله برای جزئیات کوچک هم وقت می ذارن و ماستمالی، سمبل کاری، و ... اینا تو کارشون نیست
برای مثال:
من با کتچا و مارتینا (دو تا دختر آلمانی) هم خونه ای شدم:) روز اول که اومدم گفتم که کلید اتاقم رو می شه درست کرد یا یکی خرید و ...
کتچا که قضیه ی خرید قفل رو بررسی کرد،...
امروزم مارتینا از پیش مامان باباش که برگشت ی مشت کلید اوورده بود که امتحان کنه ببینه به درد می خورن یا نه؛ بعد کلی پیچ گوشتی و ... اینا آوورد به در ور رفتیم که درست شه که نشد! گفت عیب نداره من به بابام گفته بودم اگر نشد بیاد برامون درست کنه:) بعد ی سری عکس از در انداخت به باباش ایمیل زد؛ الانم بناست باباش چهارشنبه بیاد و ببینه چی کار می تونه برامون بکنه:)
اعتراف می کنم که اصلاً انتظار نداشتم که اینقدر ی مسئله ی کوچیک رو پیگیری کنن و ...
اصولاً فکر می کردم فردای اون روز همه فراموش کرده باشن! و به خودشون گفته باشن مشکل ِ خودشه!!!
والسلام.

Saturday, March 14, 2009

سریع ِ آرام

سلام
شاید برای قضاوت زود باشد ولی در یک نگاه دو هفته ای:
اینجا در نهایت آرامش، همه چی با سرعت و حتی شتاب پیش می ره؛ بر خلاف ِ تهران که همه چی با اضطراب و استرس، کند و طاقت فرسا انجام می شه! (البته اگر بشه ...)
والسلام.

Friday, March 13, 2009

اینجا فرنگ:)

سلام
اینقدر حرف برای نوشتن هست که ... ولی هی وقت نمی شه و ...
در نتیجه برای اینکه طلسم رو بشکنیم بی خیال تقدم و تاخر می شیم و می نویسیم تا حالا سر فرصت ...

بعد از ۷- ۸ ماه تن پروری سه ساعت و نیم از خودمون پینگ پونگ در کردیم:)
روز دومی که اومدم اینجا گونار اومد تو اتاق و گفت تو صفحه ات خوندم که تو کار پینگ پونگی و ...
بیا که این هفته مسابقه داریم و ...
گفتیم حالا شما این هفته رو بی خیال شو ...
خلاصه دیروز اولین روز بود برای آشنایی و تمرین و ...

ای گونار!‌ای مهربان!
با هم تو ی ایستگاه ترم قرار گذاشتیم و از اونجا پیاده رفتیم کلوب...
مهربون هی آوانس می داد که من ببرم!!! و ... ولی خب من از اون روزای چسب زمین بودم (می دونی چی می گم که اکرم:)) و ... تو مود تنبل:)

از سوزان و اندرووس هم باختم:)
ولی خب دوبلمون(من و سوزان از دو تا پسرا) رو بردیم
البته هیشکی مثل اکرم و ویدا یار دوبل نمی شه ها:) ...

برخورد ملت تو کلوب با ی دختر محجبه واقعا عالی بود:) ...

به سوزان گفتم اسمش تو فارسی ی جور صفته که مثلا تو تعابیر شاعرانه برای عشق به کار می برن ...
مثلا می گن عشق سوزان ... ذوق مرگ شده بود به همه برو بچ هی میگفت که اسمش یعنی چی و ...

سوزان دوره ی کارآموزیش رو می گذرونه... معلم بچه های معلول و ... ۷ تا شاگرد داره...
تو راه برگشت بهم عددا و حروف ها و تلفظاش رو یاد داد... خانم بغلی از خنده مرده بود با این تلفظ های
من ...
فکر کنم من شدم هشتمین شاگردش:)

شاد باشید.

والسلام.

Wednesday, February 04, 2009

آخیش

سلام
مردم تا گفتم نه!
والسلام.

Tuesday, January 27, 2009

روزهای ...!

سلام
بعد از کلی بیم و امید، رفت و آمد، ... بالاخره انگشت پاش رو قطع کردن؛ و ما فقط امیدواریم دیگه بیشتر از این ادامه پیدا نکنه! سحرم خیلی ناراحت بود:(
---
مامانی بعد از ی هفته اومد ... چه قدر خونه بدون مامان دلگیره! بی روحه! اصلاً خونه نیست! دلتنگ بودم؛ ولی ی پارچه خانم:) آشپزی کردم ردیف:) ...
---
وای هنوز از دست بابایی سر قضیه ی شنبه عصبانی ام! از معده درد مردم ...
---
بابایی اصلاً با بیماریش مبارزه نمی کنه! داره بدتر می شه! ...
مامانی خیلی نگران ِ ...
---
آدم وقتی مونای دوست داشتنی رو می بینه چه قدر روحیه می گیره:) شنبه ی پیش دانشگاه با هم بودیم:)
---
ر. ا. خیلی با شخصیته! و اخلاق حرفه ای داره واقعاً:) من هر دفعه بیشتر به این موضوع واقف می شم:)
با این که من دانشجوش نبودم، هر وقت برای مشاوره رفتم پیشش با روی کاملاً باز، با دقت و حوصله به حرفام گوش داده و جنبه های مختلف تصمیمم رو بهم گوشزد کرده و …؛
تازه این دفعه بهم پیشنهاد داد با و. ش. هم صحبت کنم که اونم بسیار دقیق و حرفه ای بهم مشاوره داد:)
---
عزیزکم ی شب اومد پیشم:) تا صبح برنامه تفریحی داشتیم: پفک، میوه، شیرینی، …
آخرین کنسرت یانی، اوا، رمز داوینچی،…
صبح هم با هم کتابای پاریس، لوور، اورسی، … رو دیدیم؛ کلی خاطره زیر و رو شد:)
دیروزم با هم رفتیم دانشگاهشون و از اون ور ناهار اومدیم خونه؛ از بس که فکر همو می خونیم و … کچل شدیم! آخه هی موی همو کشیدیم:) تو خونه هم ی جا افتادیم دنبال هم! آخرش گفت آخه من جوونم آرزو دارم! بذار من بکشم موهاتو!
بی انصاف یعنی من دیگه پیر شدم! داشتیم؟!! …
جوجه رو آخر پاییز می شمارن:)
امیدوارم کارش هر چه زودتر درست شه، منم کمی از نگرانیم برای عزیزکم کم شه ...
---
تو خونه مون موش اومده بود! چه قدر واقعاً شهرداری زحمت کشیده در طرح مبارزه با موش ها! چه قدرم پیگیری کردن تماس تلفنی رو! ...
آخرش آقای همسایه با تعقیب و گریز موش رو رسوندن تو پاگرد ِ پایین و بعد بابایی گرفت و کشتش که این وسط هم موش ِ ی گازی از انگشت بابایی گرفت و ما رو انداخت تو درد سر دکتر و کزاز و ...
این هم از مزایای داشتن خانه! در شهر تمییز ِ تهران!
بابا هی به این همسایه ها می گم با این گربه ها بد رفتاری نکنین! کاریتون ندارن که فقط می رن اون بالا می خوابن زمستونی. حداقل این موشه هیکل اینو می دید از تو جوب راشو نمی کشید بیاد تو خونه! البته بماند که دیگه موشم از گربه نمی ترسه ...
شهرداری هم که واقعاً ...!
---
آقا این شهرداری نمی تونه میله ها رو شب رنگ کنه! یا اگر صبح رنگ می کنه ی تابلو بذاره جلوش رنگ شده! به لباس ان نفر گند خورد! نمی دونم اصلاً رنگ موند به اون میله؟! هزینه ای که اون روز شهرداری به همین شهروندان ِ خسارت دیده وارد کرد می شد صد تا از اون میله ها درست و درمون رنگ کرد! ...
کاپشن ِ سفید ِ پر ِ قو ِ نازنینم رنگی شد:( ...
---
من دیگه معده ام رو سوراخ کردم از بس فکر کردم چی می شه، چی کار کنم، تا کی طول می کشه، کدوم بهتره، نامه نگاری، روز شمار، ...
خوابم بهم خورده ...
تمرکزم رو از دست دادم ...
زود جوش میارم ...
زود دلم تنگ می شه ...
---
نامه ی آنت و همکاری سریع بقیه هم خیلی عالی بود:) ...
---
این آقا آلمانی ِ مرفه بی درد! تا حالا دو دفعه منوالکی کشونده! نمی کنه ی ذره از مغز ِ مبارک استفاده کنه مشکل حل شه می ره دنبال تکنسین! مرفه بی درد! خب بابا جان! حداقل از نرم افزارها و ... محلی استفاده نکن که هی توش گیر کنی! از اینا که همه جای دنیا مفت استفاده می کنن استفاده کن یوزفرندلی یوزرفرندلی! ...
---
خدایا شکرت!
والسلام.

Saturday, January 17, 2009

مناظره

سلام
از سیاه پوست ها خوشم میاد.
از مبارزان سیاه پوست خوشم میاد.
از مبارزه بر علیه بی عدالتی خوشم میاد.
از مناظره خوشم میاد؛ طرح مسئله، طرف ایجابی، طرف سلبی، استدلال، استنتاج، منطق، مبارزه با کلمات، ...
از قدرت کلام خوشم میاد.
...
از دیدن اش بسیار لذت بردم:)
---
تک تک دیالوگ های فیلم معرکه بود!
داور کیه؟ خدا ...
سلاح ِ من کلام ِ منه! من به اسلحه نیاز ندارم...
قانون ِ ناعادلانه قانون نیست ... من در برابر این بی قانونی یا به زور متوصل می شم یا به سرپیچی ِ مدنی؛ دعا کن دومی رو انتخاب کنم. ...
شما به من بگید برای گرفتن حقمون تا کی باید صبر کنیم، فردا، پس فردا، ی سال، دو سال، ... هیچ وقت! ما همین لحظه این حق رو می خوایم...
...
---
تلسون ی مربی بی نظیر بود! ی استعداد یاب ِ معرکه و ی پرورش دهنده ی معرکه تر! ی مبارز!
---
والسلام.

Sunday, January 11, 2009

سلام
این آخر ِ ی ایمیل بود که امروز بهم رسید:) خوشمان آمد خواستیم با دوستان شادیمان را تقسیم کنیم:)

Life is short,
Break the rules,
forgive quickly,
kiss slowly,
love truly,
laugh uncontrollably,
and never regret anything that made you smile.
والسلام.

Saturday, January 10, 2009

قربانی کردن ِ اسماعیل

سلام
من هر دفعه که به این داستان نگاه می کنم ی نکته ی جدید توش پیدا می کنم!
و اما این بار:
یک – تمییز ِ "وحی" از "وهم":
من نمی دونم چه جوری امری، کلامی، … بر پیامبری وحی می شده.
چه جوری مردم می پذیرفتن (و می پذیرن) که آنچه که پیامبری می گوید (می گفت) "وحی" است نه "توهم"ات ِ ذهنی ِ او؟**
من نمی دونم …
ولی اینجاست که نکته ی جالب داستان به ظهور می رسه: حتی خود ِ ابراهیم هم دچار شک می شه!
نمی تونه تشخیص بده که امری که بهش شده "وحی" است یا "وهم"؟!
اینجاست که ابراهیم باید وحی رو که "عین واقعیت" است، "عین حقیقت" است از وهم که "سرابی از حقیقت" است، که "ناموجودی است که در لباس ِ وجود تبلور می یابد" تشخیص بدهد. اما چگونه؟ با نیروی ایمان؟!!! چیست که آن را ایمان می نامیم؟!
این ایمان چگونه حاصل می شود؟ ایمان چگونه این قدرت تشخیص رو به ابراهیم می دهد؟!
دو – تقابل "عقل" و "وحی":
قربانی کردن ِ انسان، سنت ِ ادیانی بود که ابراهیم تلاش کرده بود بر آن ها خط بطلان بکشد و حال خود به این کار، امر شده است! اینجا، ایمان آزموده می شود؟! یا ایمان است که بین "عقل" و "وحی" انتخاب می کند؟!
سه – وسوسه ی شیطان:
شیطان از کجا وارد داستان می شود؟ آیا در مرحله ی تمییز ِ "وحی" از "وهم" نیز شیطان حضور دارد؟ یعنی "وحی" را در نظر ِ ابراهیم "وهم" جلوه می دهد؟ یا فقط قربانی کردن را "عاقلانه" نمی داند و آن را در برابر ِ "وحی" قرار می دهد؟
چهار- تجسم شیطان:
ابراهیم به سوی چه کسی سنگ می اندازد؟ آیا شیطان برای او واقعاً مجسم شده بود؟ یا این حرکتِ او یک حرکت نمادین است؟ یا صرفاً نوعی تخلیه ی هیجانی است؟ یا ...
آیا تجسم ِ شیطان در اسلام پذیرفته شده است؟ ...
پنج – ایمان ِ اسماعیل:
در کودکی ابراهیم او و مادرش را در بیابان رها کرده، ... بعد از چند سال بازگشته که او را قربانی کند! اسماعیل به که ایمان دارد که اینگونه تسلیم ِ فرمان ِ پدر است؟! خدای زمزم؟ خدای هاجر؟ خدای ابراهیم؟ هاجر؟ ابراهیم؟ ...
چگونه به این ایمان رسیده است؟!...

**:
یک – معجزه؟!
دو- این رو برای هر آدمی عامی هم، در مورد تمییز ِ "رؤیاهای صادقه" از خواب های معمولی هم می توان پرسید؛ که چه جوری می شه تشخیص داد خوابی عین حقیقت است یا …
سه- دردنیای مدرن، اگر کسی ادعا کند بر او وحی شد ما او را به شیزوفرمی متهم می کنیم؛ چگونه می توان تشخیص داد که این بیماری است یا واقعیتی عینی؟!
والسلام.

Tuesday, January 06, 2009

Dear Fakhteh,

I have been contacted by the Foreign Office of Germany asking about a description of the planned project and the risk of tranfering knowledge relevant for building weapons.
...

Sunday, January 04, 2009

سلام
عمراً! اصلاً خودت رو بذار جای اون، الکی که با زن و بچه و ... نرفتی به ی جنگ نابرابر!
رفتی که بعد از صدها سال برات دو ماه سیاه بپوشن، دو ماه غذا حیف و میل کنن، دو ماه شبا با طبل و سنج و ... ی مرحمتی به پیر و بچه و مریض و ... داشته باشن، قمه بزنن، برن زیر علم های صلیب وار، شعر و حدیث و ... های با معنی و نغز! بخونن، ...
منم بودم اصلاً راضی نبودم! عمراً! هیچ کدوم این هزینه ها نشه! مگه می شه! هزینه ی نذری هایی که به شکم سیرا فقط می رسه، مداح و سخنران، برپایی تکیه و ...
عمراً! بعد مثلاً این پولا رو بدن به کی؟!! به سازمان ملل یا یونیسف یا ...!! که چی بشه؟!! تا بدن به ی بچه ی آفریقایی! یا مثلاً بدن به جنگ زده های بی دفاع ِ غزه!! یا اصلاً به یتیم ها و بی کارا و ... خودمون! عمراً!
منم بودم عمراً کوتاه نمیومدم! همون برن سفارت آتیش بزنن و تو فرودگاه مهرآباد! بخوابن و ... خوبه دیگه! بستشونه! پس این دنیا، چه غلطی می کنه! هنوز محکوم نشده!!
منم بودم اصلاً راضی نبودم! الکی که نرفتم بجنگم! مراسم باید با شکوه!! برگزار شه، هر سال از سال قبل پر طمطراق تر...
الکی که نرفتم به ی جنگ نابرابر!
والسلام.