Friday, December 07, 2007

دو به یک:

سلام
دو تا اتفاق ِ خوب و یک اتفاق ِ بد:
من بالاخره پس از بارها نگریستن به تابلوی وساطت ِ استاد فرشچیان، وجه تسمیه ی تابلو رو فهمیدم؛از این کشف بسی مسرورم:)
***
مامانی امروز رفته بود استخر، داور ِ مسابقات ِ دبستانی ها بود؛ گفت که محدثه ی من تو قورباغه دوم شده.
این محدثه خانم الان کلاس ِ سوم ِ و چهار سال ِ پیش قبل از اینکه بره مدرسه با من شنا می کرد:)
محدثه به هیچ کدوم از مربیان وناجیان ِ استخر افتخار ِ شنا کردن نمی داد! و با وجود ِ اینکه من از همه بیشتر بهش سخت می گرفتم، فقط با من شنا می کرد:)
سه تا شنا یاد گرفت: قورباغه، کرال ِ پشت و کرال ِ سینه؛ روزای آخری که با هم شنا می کردیم، من ازش به هر ترفندی شده، شصت دقیقه ای شنا می گرفتم:) تو آب دنبالم می کرد، "عیب نداره وسطش هر جوری می خوای بیا فقط منو بگیر؛ قورباغه، پا دوچرخه، کرال، ... فقط باید منو بگیری؛" بعد که منو می گرفت من دنبالش می کردم:) ... خلاصه نمی ذاشتم بفهمه خسته شده:)
ی بارم صد متر ِ قورباغه رفت! خیلی خسته شد ولی تونست پیوسته بره:) من تمام ِ صد متر و به فاصله ی یک متر جلوش بودم و بهش می گفتم: " همین ی دور ِ محدثه:)"
من واقعاً بهش سخت می گرفتم چون می دونستم که می تونه :" با من شنا می کنی ، دماغ گیر بی دماغ گیر! مگه من دماغ گیر دارم!" با این وجود اون فقط با من شنا می کرد و حرف ِ من و گوش می داد!
خلاصه روزگار ِ خوشی بود، من و محدثه:)
تا این که پیش دبستانیش شروع شده و منم برنامه هام سنگین شده و دست ِ روزگار ما رو از هم جدا کرد. هر دفعه رفتم استخر، یادش بودم:" اه! ی ماه دیگه با هم بودیم صد ِ کرالم ازش می گرفتم، بعد می رفتم رو رکورد گیری... هدر شد این بچه! اگر دیگه نیاد شنا همینم یادش می ره ..."
نمی تونید تصور کنید از شنیدن ِ اینکه ی محدثه ی من هنوزم شنا می کنه چه قدر خوشحالم:)
فقط امیدوارم ی مربی ِ سخت گیر، گیرش بیاد که تمام ِ تواناییهاش رو بفهمه و بتونه پرورشش بده؛ آخه محدثه ی من می تونه، مطمئنم:)
***
هادی تایید کرد که مغازه ای که من و هادی کشفش کرده بودیم و ازش ی عالمه برای دوستامون ساعت شنی و اون دو تا اسباب بازی ِ مهیج که یکیش ماده چگالی بود:) یکیش سیستم های پیچیده:) می خریدم و شادیمون رو با دوستان تقسیم می کردیم به گل مصنوعی فروشی تبدیل شده!
خودم هفته ی پیش که رفتم از آقا بپرسم بالاخره از اون ماده چگالیا اوردی یا نه، مغازه ای نیافتم! حدس زدم ولی فکر کردم مغازه رو اشتباه تشخیص دادم!که هادی امروز اینو تایید کرد:(
فکر کنید چه قدر این شهر غیر ِ قابل ِ پیش بینیه! تازگی رفتم خرید که آقا گفت شاید دوباره از اونا بیاریم و بله! هفته ی پیش کلاً تغییر ِ شغل رخ داده!!!!!
همین جا به سامان و پینوکیو بگم که دیگه منتظر نباشین از همون سیستم پیچیده اِ نهایت ِ لذت رو ببرید:) که دیگه بعد از این از اونام یافت نخواهد شد;)
راستی سامان! تو حالت هایی می تونی به سادگی وضعیت ِ تپه شنی رو تو اون سیستم ایجاد کنی و لذتش رو ببری:) به گرایشتم نزدیک تره:)
شاد باشید.
والسلام.

No comments: