Monday, December 22, 2008

فال شب یلدا

سلام
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
شب تنهاییم در قصد جان بود
خیالش لطف‌های بی‌کران کرد
چرا چون لاله خونین دل نباشم
که با ما نرگس او سرگران کرد
که را گویم که با این درد جان سوز
طبیبم قصد جان ناتوان کرد
بدان سان سوخت چون شمعم که بر من
صراحی گریه و بربط فغان کرد
صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتیاقم قصد جان کرد
میان مهربانان کی توان گفت
که یار ما چنین گفت و چنان کرد
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تیر چشم آن ابروکمان کرد
والسلام.

Wednesday, December 17, 2008

سلام
خرده جنایت های زن و شوهری، معرکه بود! لذت بردیم:)
تک تک دیالوگ ها!
راستی ی جایی حرفا اوفتاده بود تو "بازی ِ تر" ها خیلی خوب پرورونده شده بود:)
والسلام.

Sunday, December 14, 2008

بازی ِ "تر" ها، بازی ِ "باخت – باخت" – آسیب شناسی ِ رابطه

سلام
باهوش تر، زرنگ تر، زیرک تر، پولدار تر، باسوادتر، فهمیده تر، زیباتر، قوی تر، ...
---
روابط انسانی بخش ِ بزرگ و مهمی از هویت (اجتماعی ِ) ما رو می سازن. (یا شاید باید این طوری بگم: ما بخش ِ بزرگ و مهمی از هویت خودمان رو از میان ِ روابط اجتماعیمون، برخوردهامون – عمل ها و عکس العمل هامون – با دیگران کشف خواهیم کرد. به هر حال وارد بحث ِ تقدم و تأخر نمی شویم، که هویت ما روابط رو می سازه یا روابط ما هویت مان رو. تمرکز بحث روی روابط انسانی و شناخت یکی از آسیب های آن است؛ که در هر دیدگاهی اهمیت خودش رو حفظ خواهد کرد.) همون قدر که شکل ِ سالم ِ این روابط در رشد ما نقش دارن، شکل ِ ناسالم ِ این روابط مانع ِ رشد ما خواهند شد و می تونن صدمات جدی به ما وارد کنن.
---
خیلی از روابط به سادگی با شروع این بازی به تیرگی، بحران و حتی جدایی می کشن.

روابط دوستی، همکاری، معلم و شاگردی، والدین و فرزندی، خواهر و برادری، همسری، ... .

خیلی اوقات بازی ناخودآگاه شروع شده؛ بدون اینکه به زبون اوورده شه طرفین برای اثبات ِ برتریشون دارن بازی می کنن. دارن تمام تلاششون رو می کنن که یا برتری خودشون رو نشون بدن و یا بدتر ضعف ِ طرف مقابلشون رو به رخش بکشن.

مرحله ی پیشرفته تر و به مراتب بدتر، این بازی اینه که طرفین ریشه ی برتریشون رو در یکی از گزینه های هویتی بدانن و سعی کنن با برتری جوییشون به هویت طرف مقابل لطمه بزنن؛ (اینجا به نظر می رسه برای تقدم و تأخر فرضی در ذهن داشته ام.) مثلاً هویت ملی، جن.سی، قومی، ... .
برای مثال، در رابطه ی یک پسر و دختر (حالا در نقش زن و شوهر، دوست، همکار، ...):
"من باهوشترم؛ خانم ها کلاً خنگ ان. از ی دختر بیشتر از این انتظار نمی ره. ..."
اینجا با ی برتری جویی ابلهانه، هویت جن.سی طرف مقابل رو بردیم زیر سوال. حالا اون برای ادامه ی بازی یا برای اینکه نشون بده باهوشه سعی می کنه از هویت جن.سی خودش فاصله بگیره و بعد از ی مدت از خودش خیلی فاصله گرفته؛
یا سعی می کنه در مقابل ضعفی رو در طرف مقابل پیدا کنه و هویت جن.سی اون رو هم زیر سوال ببره، مثلاً در پاسخ می گه: "عوضش پسرها هم ..." . یا ...
---
وارد این بازی شدن یعنی باخت! برای طرفین! هیچ فرقی هم نمی کنه.
به جای اینکه انرژی ها صرف ِ شناخت ِ بیشتر ِ توانایی های بالقوه ی فردی و کمک به تحقق و بالفعل کردن ِ اون ها بشه، صرف ِ سرکوب تواناهایی های دیگری یا تقلید از توانایی های دیگری خواهد شد (در این مورد شخص از خودش خیلی فاصله خواهد گرفت و این در دراز مدت، خودآگاه یا ناخودآگاه آزارش خواهد داد.) یا ...
---
گیرم کسی از من باهوشتر، زیباتر، ... باشه؛ یا من از کسی باهوشتر، زیباتر، ... باشم؛ به نظرتون این یعنی برتری ِ یکی بر دیگری؟!
به نظر من، ما نسبت به هیچ کس به هیچ دلیلی برتری نداریم؛ برای اینکه هر کسی به دلیل ِ منحصر به فرد ِ خودش به وجود اومده و باید وظیفه ی خاص خودش رو انجام بده...
ی رابطه ی سالم ی رابطه ی دو طرفه است که هر کسی برای بهتر شدن دیگری (با در نظر گرفتن توانایی های شخصی همان شخص) با تمام وجودش تلاش کنه و نه اینکه بخواد توانایی رو در او تضعیف و یا سرکوب کنه و یا از اون بخواد چیزی بشه که از واقعیت ِ خودش خیلی دوره و یا ...
دوست دارم در روابطم، در هر نقشی که هستم: دوست، معلم، فرزند، مادر، همسر، همکار، شاگرد، ... به طرف مقابلم کمک کنم که خودش رو(توانایی هاش رو، کاری که براش ساخته شده، ...) بهتر بشناسه و برای بهتر شدن (نسبت به گذشته ی خودش، برای نزدیک شدن به واقعیت خودش) بهش کمک کنم؛
و دوست دارم طرف مقابلم بهم کمک کنه تا فاخته رو بشناسم (و بفهمم که چرا فاخته ای هست) و به فاخته کمک کنه تا بهترین فاخته ای بشه که باید.
---
پ. ن.
یک - اگر کسی رو تا به حال به این بازی دعوت کردم، با تمام وجود ازش عذر می خوام؛ می خوام بدونه که این کارو ناخواسته کردم. از این به بعد هم، امیدوارم هرگز کسی رو به این بازی دعوت نکنم و به دعوت کسی لبیک نگم.
دو – این نوشته از آنجا زاده شد که من همکاریم رو علیرغم میل باطنی ام با ی نفر متوقف کردم، سعی کردم خودآگاه و ناخودآگاه ام رو زیر و رو کنم تا بفهمم چرا این طوری شد؛ و به این نتیجه رسیدم که در آخرین باری که دیدمش با حرفها و رفتارش من رو به این بازی دعوت کرده بود ... و من خودم رو کشیدم کنار... .
امیدوارم الان که اینو می خونی دلیل ِ عکس العمل من رو فهمیده باشی؛
می خوام اینجا با صدای بلند بهت بگم: من به تمامی ِ توانایی های تو ایمان دارم، همین طور به توانایی های خودم؛ پس لزومی نمی بینم باهم مبارزه کنیم تا چیزی اثبات شه! چون من و تو برای کارهای متفاوتی خلق شدیم و در پس ِ این رابطه/همکاری فقط بنا بود بهم کمک کنیم که بهترین ِ خودمون شیم نه دیگری!
سه - این نوشته مدت ها در ذهنم بوده، دو هفته پیش مقداریش ثبت شد،
دوست داشتم کاملاً مرتب شه بعد بذارمش اینجا ولی این روزا نمی تونم زیاد مرتب فکر کنم (موضوع های فکریم خیلی زیاد شده!)؛ تصمیم گرفتم همین طوری بذارمش، خوشحال می شم کمک کنید مرتب/ کامل شه:)
ببخشید! امیدوارم مغز ِ حرفم منتقل شده باشه.

شاد باشید.
والسلام.

Tuesday, December 09, 2008

من کیم؟!

سلام
از عرفات تا مشعر؟!!!
من هنوز به عرفه هم نرسیده ام!
والسلام.

Tuesday, November 18, 2008

فرهنگ شهروندی و دانشگاه

سلام
این نامه رو از یکی از دوستان ِ بسیار ِ عزیزم امروز دریافت کردم:
"این مطلب را می تونی بگذاری تو یکی از وبلاگ ها تون**؟ مرسی
ویرایش با خودتون
اسم من هم ذکر نشود.


فکر می کنم با تقریب خوبی همه ما ( دانشجوها) حداقل یک بار از دست کارمند های دانشگاه به خصوص بخش آموزش حسابی شاکی شدیم. از اینکه چرا ساعت کاری پشت میزشون نیستن، بد برخورد می کنن، کارشون انجام نمی دهند و.... زیاد داستان داریم.
دیدین که همیشه 1 ساعت مونده به پایان ساعت کاری کارمند ها شال و کلاه می کنند و رسما کار را تعطیل می کنند وجواب ارباب رجوع سر بالا می دهند. حالا می خواهم یک اتفاقی تعریف کنم که خودم هنوز هضمش نکردم. هفته پیش وسط هفته 30 دقیق بعد از ساعت کاری خسته کوفته به آموزش شریف رسیدم. در کمال ناامیدی رفتم پشت در اتاق 102 و خب قفل بود. داشتم از پله ها پایین می آمدم که یک خانم بسیار مهربان با یک بچه نوزاد در بغل لبخند زنان گفت :کاری داشتین؟ گفتم بعله ولی در قفله کسی نیست جوابگو باشه. خانم مهربان در را باز کرد بچه به بغل نشست پشت میزش، بدون اینکه اخم و تخم بکنه کارمو راه انداخت و همچنان لبخند میزد.یک چیزی حدود 10 دقیقه کارم طول کشید و من همچنان از رفتار خوب و مسئولانه خانم کارمند در تعجبم. یادم رفت بپرسم اسمش چیه؟ خلاصه که بگم خانم با بچه نوازدش بسیار بسیار به من کمک کرد . یک تشکر بسیار بسیار ویژه از خانم بچه به بقل در آموزش برای اینکه کارمو راه انداخت بعد ساعت کاری و مهم تر از همه جزو معدود برخوردهای خوبی ( نگم تنها ) که با کارمندهای آموزش شریف داشتم.دودرو دو خانم بچه به بقل"
---
از اونجایی که زندگی ِ امن و آرام و ثمربخش در دانشگاه مشروط به رعایت متقابل حقوق شهروندی است؛ و من هم یکی از روش های کارآمد ِ ارتقاء فرهنگی ِ زندگی ِ شهروندی رو معرفی و تشویق شهروندان ِ نمونه می دونم(برای الگوسازی، ایجاد انگیزه بیشتر و ...). من هم سه نفر از کارمندان ِ نمونه ی دانشگاهمون رو که در این شش سال دیدم دوست دارم به بقیه معرفی کنم (البته در آینده برای هر کدوم ی نوشته ی جدا خواهم نوشت- امیدوارم!):
یک – آقای گواهی اشتغال به تحصیل که متاسفانه اسمش رو نمی دونم! و در سال های 85-86 در اتاقی کوچک در ابن سینا مشغول به کار بود.
دو – خانم ِ کارنامه انگلیسی، اسم ِ ایشون رو هم متاسفانه نمی دونم.
سه – آقای پرمون، که تا پارسال در بخش پذیرش و نظام وظیفه کار می کردند.
---
**: مخاطب من و ی دوست دیگه بودیم:)

شاد باشید،
والسلام.

Monday, November 17, 2008

فیزیک واقعی!

سلام
نوشته هایی در این باب در 1، 2 ،3 خواندم.
خواستم مشاهداتم رو با دیگران به اشتراک بگذارم. قضاوت به خوانندگان واگذار می شود. حوصله و وقت تحلیل ندارم!
---
دکتر ح. ار. در کلاس های درس ِ الکترودینامیک کارشناسی ارشد:
یک - مهمترین کار ِ اینتلکچوال ِ بشر، فیزیکه و مهمترین کار اینتلکچوآل ِ فیزیک ریسمانه ...
دو - اگر الکترودینامیک نمی فهمید، دوست ندارید، لذت نمی برید، ... همین الان تا جوانید و می تونید رشته تون رو عوض کنید؛ فیزیک رو ول کنید برید دنبال کاری که براش ساخته شدید...
سه - در هیچ یک از جلسات این کلاس، به روش های عددی و محاسباتی مربوط به درس اشاره ای نشد.
چهار- ...
---
دکتر م. ر. در گپ های دوستانه:
بچه های این دوره به اندازه ی قبل باهوش نیستند، تنبل شدند، ... به کارهای محاسباتی رو آوردند...
---
در یک ورکشاپ ِ محاسباتی:
وقتی سخنران رو می کنه به حاضرین و می پرسه کیا ذرات کارند؟ یک نفر هم در اون جمع دست بالا نمی کنه!به نظرمی رسه فقط ماده چگالی ها نیاز به تکنیک های محاسباتی دارند!!
---
سیلابس درسی ِ دوره ی کارشناسی ِ فیزیک دانشگاه صنعتی شریف:
یک - فکر کنم بد نباشه از بچه های دوره ی کارشناسی نظرشون رو راجع به درس های ِ تجربی ای که در دانشکده ارائه می شن بپرسید ( کاربردی بودن دروس، نحوه ی ارائه ی دروس، نحوه ی نمره دادن درس ها، نحوه ی حضور استادها سر کلاس و ...) درس هایی مثل ِ : اسپکتروسکپی، فیزیک حالت جامد، الکترو آکوستیک، اپتیک، ...
دو- گذروندن ِ سه آزمایشگاه ِ تخصصی از دروس اجباری این دوره است؛
من آزمایشگاه ِ الکترو آکوستیک (دکتر ام.)، آزمایشگاه اپتیک (دکتر ان.)، آزمایشگاه فیزیک جدید (دکتر ای.) رو گذروندم؛
در هر سه ی این ها استاد رو فقط روز اول ترم و روز امتحان دیدم.
جزوات و دستورالعمل های آزمایش و ... بسیار قدیمی و ناکارآمد است.
گزارش کارها در طول ترم تصحیح نمی شوند که شما نحوه ی گزارش ِ علمی نوشتن ِ یک کار تجربی را یاد بگیرد
...
سه – من سه ترم دستیار آموزشی ِ دکتر ام. در آزمایشگاه ِ الکترو آکوستیک بودم.
تجربیات زیادی در این دوره کسب کردم! (چندین پست می شه خرجش کرد؛ سر حوصله خواهم نوشت)
شرح وظیفه ی مسئول آزمایشگاه و دستیار آموزشی و استاد هرگز بر من معلوم نشد!
---
...
والسلام.

Tuesday, November 11, 2008

دروغ- بی اعتمادی

سلام
روحم دچار بیماری ِ عدم اعتماد شده!
از بس که از آدمهایی که براشون احترام قائل بودم و دوستشون داشتم دروغ شنیدم!
والسلام.

Sunday, November 09, 2008

من کیم؟!

سلام
من کیم؟!
آنچه به زبان می آورم؟!
آنچه انجام می دهم؟!
یا آنچه می اندیشم؟!
آیا می رسد زمانی که این سه یکی شوند و نیک؟!
من کیم؟!
...
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید یک نفر در آب دارد می سپارد جان ...
والسلام.

Wednesday, November 05, 2008

بت شکن

سلام
بین من و تو فقط ی دیوار فاصله است!
فقط ی دیوار!
ی دیوار به بلندای من!
بشکن این بت ِ من رو! بشکن!
ازت خواهش می کنم!
دستای من توانش رو نداره!
بشکن!
والسلام.

Tuesday, November 04, 2008

آهنگ

سلام
از صدای زیبا شیرازی عجیب لذت می برم.
آلبوم "زنانه" اش رو خیلی دوست دارم.
و " چهار فصل" یکی از چند آهنگ زیبای این آلبومه که عشق ِ زنانه-عشق از نگاه ِ یک زن**- رو خوب به تصویر می کشه:
زیر بارون تو منو ببوس
می خوام عاشق بارون باشم
توی سرما بغلم کن
می خوام عاشق سرمای زمستون باشم
توی گرما, جنگ آفتاب بگو که دوستم داری
من می خوام عاشق گرمای تابستون باشم
هر کجا دلم بگیره من می خوام یاد تو باشم
خدا اون روز و نیاره که یه روز از تو جدا شم
چه خوبه با تو همیشه موندن و پیر شدن
به هوای روز آشتی گاهی دلگیر شدن
دستامو بگیر تو دستات وقتی از تب میسوزم
من می خوام عاشق زندگی توی تب باشم
شب و نیمه شب بشین تنگ دلم
روز و دوست دارم و می خوام مرده ی شب باشم
بهترین بوسه رو بگذار واسه ی خداحافظی
من می خوام منتظر لحظه ی رفتن باشم
آخه شوق دیدنت همیشه هست
من میخوام شاهد اشک شوق رفتن باشم
هر کجا دلم بگیره من می خوام یاد تو باشم
خدا اون روز و نیاره که یه روز از تو جدا شم
**: اگر نمی دونید زنها وقتی می گن عاشقن یعنی چی؟! حتماً آهنگ های این آلبوم رو گوش کنید
والسلام.

Sunday, October 12, 2008

دیشب

سلام
دلم می خواست تمام راه رو تا خونه پیاده گز می کردیم تو تاریکی شب؛ تا شاید تو کمی با من حرف بزنی، بشکنی اون سکوت تلخ رو و سبک شی؛ ولی واقعیتش این بود که منم شجاعت شنیدنش رو نداشتم که تو راه هیچی ازت نپرسیدم! که وقتی گفتی نمیای خونمون حتی جرات نکردم تو چشمات نگاه کنم، عزیزکم! چه برسه به اینکه متقاعدت کنم و ... آخه می دونی منم این روزا خیلی شکننده شدم!
من تو رو این قدر دوست دارم که کوچکترین ناراحتی رو تو چشات می فهمم و زخم می خورم و تو منو این قدر دوست داری که نمیگی تا ناراحت نشم! روزگار غریبی است عزیزکم!
می دونی شدی عین خودم!
می دونی چه قدر ناراحتم که نمی تونم از غصه هات کم کنم عزیزکم!
کاشکی پونزده-شونزده سال ِ پیش بود! می شوندمت کنارم، بهت آروم آروم غذا می دادم و تو با خنده هات سرمستم می کردی! کاشکی ...
والسلام.

کنعان

سلام
یک – اولین چیزی که تو فیلم نظرت رو جلب می کنه، گریم ِ خوب و منطقیه ترانه علیدوستی است. (دختری بیست وچهار-پنج ساله در نقش زنی سی و چند ساله)
دو – به نظر می رسه "مانی حقیقی و اصغر فرهادی" خوب دارن سبکشون رو (اگر اسمش رو بشه گذاشت سبک)تمرین می کنن؛ از " چهارشنبه سوری" تا " کنعان"
داستان هایی بدون فلش بک، بدون شخصیت پردازی ِ عمیق، ...
فقط آخرین صفحه ی کتاب ِ "شخصیت ها" رو در خلال "حوادثِ حال" می بینی، بدون اینکه با کنکاش در گذشته و شخصیت ِ اون ها بتونی علت ِ تصمیمات، رفتارها، حرف ها، ... اونا رو دریابی؛ فقط باید در "حال" حوادث رو خوب ببینی! و با "شخصیت ها" همزاد پنداری کنی! و تا اونجا که ممکنه "قضاوت" نکنی!
همونی که هر روز رخ می ده؛ بدون اینکه بدونی چی شد که قضیه به این جا رسید باید تصمیم بگیری؟ چی شد که روابط به اینجا کشید؟ چی شد که این تصمیم گرفته شد؟ چی شد که به هم علاقه پیدا کردن؟ چی شد که از هم فرار می کنن؟ و ... بدون همه ی اینا باید در برابر آدم ِ روبروت تصمیم بگیری!
پزشک باید تصمیم بگیره که بچه سقط شه یا نه؟ وکیل و قاضی باید تصمیم بگیرن حق با کیه؟ باید تصمیم بگیره بره یا بمونه؟ باید تصمیم بگیره بگه یا نگه ؟ و ...
سه – داستان، برشی است از زندگی ِ سه راس ِ یک مثلث عشقی که ده سال پیش با ازدواج دوتاشون وارد مرحله ی جدیدی شده. و حالا تو از دریچه ی دوربین فقط با دیدن ِ چند تا صحنه و شنیدن چند تا دیالوگ باید ده سال ِ گذشته رو حدس بزنی! و اضلاع ِ این مثلث رو بسازی!
---
علی خودش کشیده کنار؟! یا به مینا گفته و به اون فرصت انتخاب داده؟! مینا از احساس ِ علی با خبر بوده یا نه؟! مرتضی چی؟! احساس علی رو می دونسته؟! و ...
---
تنها صحنه ای که علی و مرتضی در فیلم، مقابل هم قرار می گیرن، اونجاست که همدیگرو توی قهوه خونه می بینن و مرتضی از علی می خواد که از مینا بپرسه چرا طلاق می خواد و ...(چون علی تنها فرد مورد اعتماد و تاثیر گذار ِ زندگی ِ مینا است! به گفته ی خود مرتضی!)؛
و تو فقط از روی کلمات، لحن و طنین صدا و البته صورت باید قضاوت کنی که کدومشون بعد از ده سال عاشقترن؟! مرتضی یا علی؟ (بازی ِ فروتن و رادان در مقابل هم در این صحنه خوب از آب در اومده.)
---
چرا علی هنوز تنهاست؟!

و جلوی دوربین،
علی تا آخر از مینا نمی پرسه که چرا می خواد طلاق بگیره؟!
و علی تنها کسیه که مینا شادی ِ پذیرش گرفتنش رو باهاش تقسیم می کنه!
و علی تنها کسیه که متوجه می شه گوشه ی جیب ِ مانتوی مینا جر خورده! و لبخند ِ معنی دارِ مینا رو با این دقت ِ زیرکانه به صورتش میاره.
و علی تنها کسیه که می دونه گل ِ لاله تو تابستونه که خواستنش مهمه!
و ...
---
مینا چرا می خواد طلاق بگیره؟! چرا می خواد بره؟! چرا می خواد تنها باشه؟! چرا دلش برای مرتضی سوخته؟! (و بچه دار می شه!) چرا ...
چهار – چه تاکیدی در داستان رو "قول" می شه!!! مرتضی علی رغم اینکه در اوایل فیلم به زنی که اومده برای گرفتن خسارت و ... با جدیت و بدون هیچ احساسی می گه که حرف باد هواست!( نقل به مضمون) در ادامه همش تاکید می کنه که بهم "قول" دادی بریم شمال! بهت "قول" دادم طلاقت می دم! به کی "قول" دادی؟ ...
پنج – پایان داستان!!! " هپی اِند!" علی و آذر درگیر ِ ی احساس ِ تازه، ی شروع ِ دیگه می شن! مرتضی و مینا از طلاق منصرف!
شش – من وجه تسمیه ی فیلم رو هنوز نفهمیدم! کسی از کنعان چیزِ بیشتری می دونه؟
والسلام.

Wednesday, October 08, 2008

این سال های سگی

سلام
روایتی است تلخ و تهوع آور از واقعیت هایی انکار ناپذیر! همچون غلاف تمام فلزی!
کلاسیکی مدرن نوشته ی ماریو بارگاس یوسا ترجمه ی احمد گلشیری، انتشارات نگاه، تهران 1383.
---
این نوشته هم بد نبود.
---
ابتدای هر فصل از شخصی دیگر سخنی تلخ و تفکر برانگیز نقل شده:
فصل اول:
" ما نقش قهرمان را بازی می کنیم چون ترسوییم؛ نقش قدیس را بازی می کنیم چون شریریم؛ نقش آدمکش را بازی می کنیم چون در کشتن همنوعان خود بی تابیم؛ و اصولاً از آن رو نقش بازی می کنیم که از لحظه ی تولد دروغگوییم."
ژان پل سارتر
فصل دوم:
"من بیست سال دارم، نگویید بیست سالگی زیباترین دوره ی زندگی است."
پل نیزان
پس گفتار:
"فساد، در هر نسل، تسلط خود را اعمال می کند."
کارلوس خِرمن بِلی
---
ص 477- ... سروان گفت:" ما همه به مقررات اعتقاد داریم اما آدم باید راه تفسیر کردنشو بلد باشه. مهمتر از همه ما نظامی ها باید واقع بین باشیم. وقتی واقعیت با قانون تطبیق پیدا نمی کنه، قضیه رو برعکسش کن، یعنی قانون رو با واقعیت تطبیق بده." ...
ص 509- ... عدالت از نظم و انضباط تشکیل می شود. در واقع نظم و انضباط از ابزارهای لازم برای یک زندگی جمعی معقول است. و نظم و انضباط از انطباق واقعیت ها با قوانین به وجود می آید. ...
ص 530 - ... ببین، وقتی دشمن اسلحه شو زمین می ذاره و تسلیم می شه، سرباز مسئولیت شناس به طرفش شلیک نمی کنه. نه فقط به دلایل اخلاقی بلکه به دلایل نظامی، به خاطر صرفه جویی. حتی در جنگ نباید مرگ و میرهای بیهوده در میون باشه . ...
---
شیوه ی روایی داستان معرکه بود، بسیار لذت بردم؛ نویسنده با زیرکی و زبردستی تمام راویان داستان رو تغییر می ده و تا پایان ِ داستان از این تکنیک برای گره ساختن و باز کردن بهره می بره.
والسلام.

Saturday, October 04, 2008

Have you gone cuckoo?!

سلام
چگونه دیوانه شدم.
از من می پرسید که چگونه دیوانه شدم. چنین روی داد: یک روز، بسیار پیش از آنکه خدایان ِ بسیار به دنیا بیایند، از خواب ِ عمیقی بیدار شدم و دیدم که همه ی نقاب هایم را دزدیده اند- همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگی ام بر چهره می گذاشتم. پس بی نقاب در کوچه های پر از مردم دویدم و فریاد زدم " دزد، دزد، دزدان نابکار." مردان و زنان بر من خندیدند و پاره ای از آن ها از ترس ِ من به خانه های شان پناه بردند.
هنگامی که به بازار رسیدم، جوانی که بر سر ِ بامی ایستاده بود فریاد برآورد" این مرد دیوانه است." من سر برداشتم که او را ببینم؛ خورشید نخستین بار چهره ی برهنه ام را بوسید. نخستین بار خورشید چهره ی برهنه ی مرا بوسید و من از عشق خورشید مشتعل شدم، و دیگر به نقاب هایم نیازی نداشتم. و گویی در حال خلسه فریاد زدم " رحمت، رحمت بر دزدانی که نقاب های مرا بردند."
چنین بود که من دیوانه شدم.
و از برکت دیوانگی هم به آزادی و هم به امنیت رسیده ام؛ آزادی ِ تنهایی و امنیت از فهمیده شدن، زیرا کسانی که ما را می فهمند چیزی را در وجود ِ ما به اسارت می گیرند.
ولی مبادا که از این امنیت، زیاد غره شوم. حتی یک دزد هم در زندان از دزد ِ دیگر در امان است.
دیوانه – جبران خلیل جبران.
والسلام.

Thursday, October 02, 2008

وطن

سلام
" نپرسید کشورتان چه کاری برای شما می تواند بکند، بپرسید شما چه کاری برای کشورتان می توانید بکنید."
جبران خلیل جبران.
بخشی از نطق جان اف کندی در مراسم تحلیف ِ ریاست جمهوری ِ 1961.
والسلام.

Sunday, September 28, 2008

دزدی در شریف!

سلام
من نه می خوام دنبال مقصر بگردم. نه می خوام علت این قضیه رو ریشه یابی کنم. نه می خوام به این فکر کنم که بالاخره اونی که دزدی کرده یا دانشجو بوده یا کارمند یا ... آخرش یکی بوده که تو دانشگاه بوده! دانشگاهی با دوربینا و دربونایی سفت و سختش! نه می خوام سیاه نمایی کنم. نه می خوام ...
---
فقط می خوام وقایعی رو که شش سال در شریف!!! با چشمای خودم دیدم بگم:
یک – کیف مینا، اون روزی که تمام اوراق شناسایی اش اعم از شناسنامه، گواهینامه و گذرنامه و البته پول! توش بود، از فوق برنامه ی دانشکده ی فیزیک دزدیده شد!
دو – سی دی پلیر ِ نسیم که تازه خریده بودش، تو دلگشا یا جلوی بوفه دزدیده شد!
سه – راکت ِ پینگ پونگ من تو اتاق دانشجویان ِ ارشد ِ خواهران دزدیده شد!
چهار – موبایل پریسا تو آزمایشگاه ِ ... دزدیده شد!
پنج – موبایل عارفه ش. تو اتاق مطالعه ی خوابگاه ِ دختران دزدیده شد!
شش – موبایل و کیف بهاره گ. تو رختکن سالن ِتربیت بدنی ِ داخل دانشگاه دزدیده شد!
هفت - اخلاق دزدیده شد! حریم خصوصی ما دزدیده شد! اعتماد دزدیده شد! مالکیت شخصی دزدیده شد! شرافت دزدیده شد! دزدیده شد! ...
---
من هیچی نمی خوام بگم، فقط می خوام بگم خیلی از این حوادث می تونست رخ نده. فقط با ی تدبیر خیلی خیلی ساده!
هیچ کار پیچیده ای هم نیست، نه نیاز به دوربین و دربون داره، نه امام زمون باید بیاد کار ِ این مملکت رو درست کنه، نه رئیس جمهور، نه زمان اون خدا بیامورز، نه ...
فقط کافیه تربیت بدنی، دانشکده فیزیک و ... مثل مسجد و کتابخونه مرکزی، مثل بقیه مکان های عمومی ِدیگه ی سری کمد عمومی داشته باشن که هر کی برای اون مدت کوتاهی هم که اونجاست وسایلش رو بذاره تو کمد و کلیدش رو برداره. همین!!!
---
هیچ کار ِ پیچیده ای نیست! فقط نمی دونم چرا ما همیشه لقمه رو دور ِ سرمون می چرخونیم!!!
اون روز که تو آمفی تئاتر دانشکده، مشفق با خوشحالی مردم رو جمع کرده بود که به خاطر تهیه کمدها بعد از شش ماه با اون بی برنامگی و آوارگی وسایل مردم! ازش تشکر کنن! و من برگشتم گفتم: " خانم ندا صدوقی! دکتر مشفق! شش ماه زمان کمی نیست! برای ی ِ دانشجوی ارشد قابل مقایسه با طول عمرشه! (برای شخص ِ من، یک سوم!) " باید لیست دزدی ها رو ضمیمه می کردم! که متوجه می شدن چه ضرر ِ مالی و روحی ای به مردم زدن!! که اون جوری چپ چپ منو نگاه نکنن!!!
***
خیلی راحت می شد تا اومدن کمدهای جدید مردم همچنان از کمدهاشون استفاده کنن!
هیچ لزومی نداشت کمدهای قبلی که کاملاً سالم اند از سیستم الکی خارج شن! بعد به ملت بگین کمد کم داریم! به سال اولی ها نمی رسه! بقیه هم با هم مشترک شن!!! خیلی واقعاً کار پیچیده ای بود! می دونم! مدیر با تجربه می خواست! کار ِ این مملکت درست شدنی نیست! زمان ِ اون خدا بیامرز! ...
---
یا اون موقع که به خانم ملک تو تربیت بدنی می گم:" بچه ها هر کدوم از ی جای شهر میان، هر کی وسایل خودش: کتاب، لپ تاپ، ... باید بیاره؛ از اون طرفم باید کفش ِ سالن و لباس ورزشی و راکت و ... رو با خودش بیاره. ی سری کمد حداقل برای بچه های تیم ها بذارین که ی روز در میون میان سالن..." منو ی جوری نگاه می کنه انگار چی خواستم!!!
---
چند تا دزدیه دیگه باید رخ بده تا فرهنگ استفاده از کمد در مکان های عمومی رو درک کنیم؟!

پ.ن. ببخشید! عصبانی بودم لحنم تند شد! امروز بعد از عمری رفتم دانشگاه با بر و بچ پینگ پونگ بازی کنم که دزدی از بهاره(شش) حالم رو گرفت!
والسلام.

Thursday, September 25, 2008

دماسنج من

سلام
بدن من تغییرات دما رو فقط در یک راستا درک می کنه! دما هی می ره بالا، بیشتر و بیشتر می شه، دور و بری ها دست به دامان بادبزن و کولر و پنکه و ... می شن و من چیزی درک نمی کنم! حتی پیش میاد که گرمازده می شم! ولی هنوز خودم استنتاج نکردم که گرمه!!! در نتیجه وقتی من، " گرمه ها!" رو به زبون میارم، دیگه وای به حال بقیه! در این جور مواقع، به قول بهاره گ. برای بیان عمق فاجعه می تونید بگید:" حتی فاخته هم فهمیده که گرمه! حتی!"
عوضش؛ درسته که افزایش دما رو درک نمی کنم، ولی فقط کافیه دما نیم درجه افت کنه! آژیر من به صدا در میاد! حالا می خواد این افت دما در پنجاه درجه باشه یا صفر درجه! من سریعاً می فهمم که دما اومده پایین!

پاییز اومدا! دما سنج من آژیر کشید:)

پ.ن. مفهوم گرادیان دما رو هم به هر کی می خواین یاد بدین، می تونین بیارنیش خونه ی ما! اتاق من همیشه ی سه درجه ای از کل خونه گرمتره! هم تابستون، هم زمستون؛ کولر نداره و بخاری داره! پاتون رو بذارین اتاق تغییر دما رو درک می کنید:)

شاد باشید.
والسلام.

Friday, September 19, 2008

نیاز

پیش نویس: ی سری مطلب ِ پراکنده راجع به نیاز، در فکرمه که متاسفانه نمی تونم مرتبشون کنم! فقط ی قسمتش رو که تونستم نظم بدم اینجا گذاشتم ( بدون مقدمه و مثال و نتیجه و ...) از هر گونه نظری، نقدی، نکته ای، ... به شدت استقبال می کنم.
---
چگونه با نیاز هامون مواجه شیم:
یک – شناخت نیاز: باید نیازهامون رو خوب بشناسیم، نیازهای فردی و اجتماعی مون رو؛ نیازهای جسمی و روحی و فکریمون رو. باید بتونیم نیازهامون رو از هم تمییز بدیم. باید بتونیم فرق نیازهای کاذب و واقعی مون رو بفهمیم. باید بدونیم چه جوری می تونیم نیازهامون رو رفع کنیم. ...
دو – درک و احترام به نیاز( در مقابل سرکوب): اون نیاز رو خوب درک کنیم و بهش احترام بذاریم.
سه – برآوردن صحیح نیاز( در مقابل برآوردن بی رویه و ناصحیح): اون نیاز رو به روشی صحیح برآورده کنیم؛ طوری که به نیازهای منطقی ِدیگرمون لطمه نزنه. در زمان و مکان مناسب نیازمون رو برآورده کنیم. ...
چهار- کنترل نیاز: نیاز رو کاملاً منطقی در کنترل خودمون در بیاریم. طوری که ما فرمانده ی نیازهامون باشیم نه نیازهامون فرمانده ی ما.
---
رمضان، از نظر من، ی فرصته برای تمرین این چهار مرحله با دو تا از بدیهی ترین و در دسترس ترین نیازهای انسانی، تشنگی و گرسنگی؛ و مطمئناً برای انسان های اهل تفکر، فرصتی برای تمرین های سخت تر و در گیری با نیازهایی از مرتبه ی بالاتر هرم ِنیازی ِانسان.

خدایا! کمکم کن!
والسلام.

Monday, September 15, 2008

هادی، شکلات، اسب دریایی!

سلام
من هر دفعه که تنهایی دارم می رم سفر، هادی ِ مهربونم یکی از خوشمزه ترین خوراکی هاشو که به جونش بسته است؛ میاره بهم می ده و می بوستم، معمولاً هم ی جور شکلاته!
منم معمولاً براش سوغاتی ی شکلاتی میارم.
این دفعه براش از این شکلاتا اوردم.
هادی با دقت پشت بسته اش رو خونده بود وبهم گفت که با خرید این شکلاتا تو این طرح شرکت کردیم:)
الان این قدر خوش حالم که به اسبای آبی کمک کردم:)

شاد باشید،
والسلام.

Wednesday, September 10, 2008

good luck!

سلام
حق انتخاب هم بد دردیه!
والسلام.

Friday, September 05, 2008

سلام
دلم براش سوخت! خیلی دلم براش سوخت! بد پرته ها! بدترش اینکه خودشم اینو نمی دونه! یا نمی خواد که بدونه!
والسلام.

Tuesday, September 02, 2008

مسئله این است!

سلام
...متاسفانه هیچ گریزی از بدفهمی نیست. بدفهمیدن اولین گام در فهمیدن است؛تنها گریز از بدفهمی ادامه‌ی گفت‌وگو است. اشتراک داشتن به معنی‌ی نبود بحث و گفت و گو نیست بلکه به معنی‌ی ادامه‌ی گفت‌وگو است. ...
پ.ن. اینو یکی از دوستان در پی بحثی گفت؛ بسیار لذت بردیم، خواستیم شما رو هم شریک کنیم:)
والسلام.

Sunday, August 31, 2008

اصطلاحات پارسی

سلام
قلب = دل
کبد = جگر
شش = جگر سفیدی
کلیه = قلوه
***
گاهی دل می گیره!
دلم گرفته از همه، هم از زمین هم از زمون ...
به دل نگیر!
گاهی دل تنگ می شه!
دلم تنگ شده برات!
گاهی دل می شکنه!
هر کس به طریقی دل ما می شکند! ...
دلمو شکوندی! برو حالشو ببر
! ...
گاهی دل می سوزه!
دلم براش سوخت!
گاهی دل اسیر می شه!
دیر اومدی خیلی دیره، جای دیگه دل اسیره ...
گاهی دل نازک است!
دل نازک!
گاهی دل معامله می شه! دل می دی و قلوه می گیری!
داستان عمو سبزی فروش!
گاهی دل را می بری!
دلبری ما عاشق کشه، مثل رستم و سیاووشه ...
گاهی دل را باید داشت!
دل داری بهش بگی؟
دلشو داری این کارو بکنی؟
گاهی دل می لرزد!
ته ِ دلم لرزید!
گاهی دل می میرد! گاهی هم زنده می شود!
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ...
دل اسیره، داره می ره که بمیره ...
گاهی دل می خواهد!
دلخواه!
گاهی دل می جوشد!
دلم مثل سیر و سرکه می جوشه!
گاهی دل هوای کسی دارد!
امشب دوباره، دلم هوای تو داره ...
گاهی دل را می جویند!
دل جویی!
گاهی دل را به دست میارن!
دلش رو به دست بیار!
گاهی دل گنده است!
عجب دل گنده ایه؟ خونسرد!
گاهی دل و دماغ نیست!
گاهی دل می بندی!
دلبندم! من به تو دل بستم!
گاهی دل خوش نیست!
دل خوش سیری چند؟!
گاهی دل خون می شود!
دست رو دلم نذار که خونه!
گاهی دل خود را می بازد! به یک نگاه!
دلباخته!
گاهی دل بهانه می گیرد!
این دل دیوونه، می گیره بهونه ...
گاهی دل باز است!
دل باز!
گاهی دل دار داری!
گاهی دل داده می شی!
گاهی دل شاد می شی!
گاهی دل کش است!
گاهی دل آب می شه!
گاهی دل به دل راه دارد!
گاهی دل می ترکد! از خنده!
گاهی دل فقط اسم ی محصول تجاری است!
دل- اینسپایرون- 510 ام: این متین ِ منه!
گاهی دل ...
***
ولی این دل ِ دمدمی مزاج، ی کارو همیشه می کنه:
همیشه درجنگه! با عقل!
***
نکته: برخی اوقات اندام هایی از دستگاه گوارش مثل معده، روده، ... = دل؛ حالا اینکه هر کدوم از اصطلاحات بالا به کدوم دل مربوطه؟ بحثی است بس تخصصی!
***
مشق 1: صنایع ادبی را در هر یک از اصطلاحات بالا مشخص کنید: کنایه، استعاره، ...
مشق 2: در هر یک از اصطلاحات بالا، مشخص کنید دل به قلب اشاره دارد یا معده و ...
مشق 3: برای اصطلاحات بالا، مثال های بیشتری بیاورید.
مشق 4: اصطلاحات دیگر را اضافه کنید.
***
اما دل ِ من! این روزا فقط می شکنه!
برو حالشو ببر! ...
دل ِ تو چی؟
والسلام.

Saturday, August 30, 2008

قتل یا ...؟!

سلام
زنده بودن! زنده! نفس می کشیدن! و ما کشتیمشون! با دستامون! خیلی راحت! خیلی خونسرد! طبق دستورالعمل! خط به خط اجرا کردیم! به همین سادگی! می کشتیمشون! و از این کار لذت می بردیم!!! از چی؟ نمی دونم! از کشف کردن؟! از یاد گرفتن؟! یا از توهم شناختن؟! نمی دونم! فقط می دونم که ما اونا رو کشتیم ...
***
خیلی حس بدیه! نفرت انگیزه! از خودت بدت میاد! از آدم بودنت! از اینکه خودتو برتر می دونی! از اینکه به خودت حق می دی هر کاری که دلت می خواد بکنی! از اینکه ...
بعد از سال ها من دوباره دچارش شدم!
***
همه چی خوب پیش می رفت! از اینکه داشتم ی عالمه چیزای جدید یاد می گرفتم کیفور بودم!
همه چی خوب بود! و من مثل همیشه از این تناظر بی نظیر ریاضیات و دنیای واقعی داشتم لذت می بردم!
همه چی خوب بود! تا اینکه داستان رسید به اونجا که سخنران آزمایش های واقعی رو با میمون ها توضیح داد!
بازم همه چی خوب بود! من داشتم از این تلاش های واقعی! برای فهمیدن بهتر دنیا نشئه می شدم!
تا اینکه ...
تا اینکه فریناز برام کامل گفت که چه جوری آزمایشا رو، رو میمونا انجام می دن! چه قدر نفرت انگیز!
دنیا دور سرم چرخید و من دوباره رفتم به هشت،نه سال پیش!
***
هر بار که می خواستیم تشریح رو شروع کنیم، قبل از اینکه اون بدبخت رو بیهوش کنیم، من دچار تردید می شدم. زنده است! ما داریم می کشیمش! ...
ولی به محض اینکه بیهوش می شد و من چاقو رو دستم می گرفتم، همه چی تموم می شد؛ و من در ی حس ِ شیرین غرق می شدم! لذت کشف کردن! معرکه بود! ...
همه چیز ِ تشریح خوب بود، جزء اون احساس ِ نفرت انگیزه اولش! و برای من کلاسای تشریح یکی از لذت بخش ترین کلاسا بود! از بهترین ها! ولی هیچ وقتم تا آخرش یاد نگرفتم با اون احساس ِ اولیه کنار بیام!!!
ما خیلی چیزا تشریح کردیم؛ قورباغه، ماهی، موش، قلب و کبد و ریه ی گوسفند، ...
و من یکی از فعال ترین بچه های کلاس تشریح بودم! قورباغه رو که یادم نمی ره! من و هما چه بلاهایی که سرش در نیوردیم! بعد از تشریح، قلبش رو اوردیم بیرون از تنش، 15 دقیقه بعد می زد! ماهیچه ی پاش رو جدا کردیم، به محرک پاسخ می داد! ...
***
خیلی حس بدیه! نفرت انگیزه! از خودت بدت میاد! از آدم بودنت! از اینکه خودتو برتر می دونی! از اینکه به خودت حق می دی هر کاری که دلت می خواد بکنی! از اینکه ...
بعد از سال ها من دوباره دچارش شدم!

خدای من!
می شه یکی به من بگه ما داریم چی کار می کنیم؟
اصلاً ما حق داریم یا نه؟
یعنی راه بهتری برای شناختن نیست؟!!
چرا از فکرِ کشتن رنج می بریم و از فکر ِ فهمیدن لذت!
یکی به من بگه چرا؟ چرا؟ چرا؟ ...
یکی به من بگه چرا من آدم به دنیا اومدم؟ چرا؟ چرا؟ ...
چرا من فکر می کنم برترین موجود دنیام ؟ چرا؟ ...
چرا به خودم حق می دم هر کاری دلم می خواد بکنم؟
یکی به من بگه چی خوبه؟ چی بده؟
یکی به من بگه ...
خواهش می کنم!
والسلام.

Wednesday, August 27, 2008

اس ام اس

سلام
هفته ی دولتم کجا بود!!!! مسخره!
والسلام.

Saturday, August 23, 2008

خبرای خوش:)

سلام
یک – به زودی خانواده مون رسماً پنج نفره می شه:) آخی! خان داداشم داره مرد می شه!
دو – امشب، ما پنج تایی تولد پنجاه و نه سالگی بابایی رو جشن گرفتیم:)
سه – فردا بناست بریم عروسی ِ فاطمه س.* :)
چهار – فهمیدم که هدی گ.* هم سه، چهار هفته پیش رفته خونه ی خودش:)

نمی تونم براتون توصیف کنم که هر کدوم این گزینه ها به تنهایی چه شادی ای رو می تونست برای من به ارمغان بیاره! حالا که همشونم با هم همزمان شدن!

*: از دوستان ِ دبیرستانم:)

شاد باشید.
والسلام.

Friday, August 22, 2008

طلای المپیک:)

سلام
واقعاً اگر هادی ساعی طلا نمی گرفت، دلم اساسی برای یوسف کرمی می سوخت!
اون لحظه که چهار یک عقب بود، داشت روده ام میومد تو حلقم!
ممنون ساعی! معرکه بود:) سومین مدال المپیکت مبارک!
والسلام.

Wednesday, August 20, 2008

منو ببخش! ...

سلام
داشت خوابم می برد. کم کم صداهای بیرون داشت قطع می شد. تصویرا داشتن شکل می گرفتن و ... که دهنم مزه ی خون گرفت! اه! لعنتی!
بلند می شم روی تختم می شینم! دستم رو دراز می کنم دستمال کاغذی بر می دارم می گیرم جلوی دماغم.

الان بند میاد فاخته! عیب نداره! نگران نباش! باز توی لعنتی انقدر فکر کردی تا ...تو خوابم دست از سر ِ من بر نمی داری! نمی خواد از اتاق بری بیرون، بقیه نگران می شن! الان بند میاد! فاخته! آروم!

بند نیومد! دستمال تو دستم پر ِ خون شده بود، شتابان در اتاق رو باز می کنم می رم تو آشپزخونه، دستمال ِ خونی رو میندازم تو سطل، سرم رو نیمه می گیرم بالا، که خون نریزه زمین، می رم طرف دستمالا، دستمال بعدی...

بند میاد فاخته! آروم باش! آروم!

هنوز بند نیومده! می رم تو دستشویی، سرم رو می گیرم بالا، خون می ره تو حلقم، می گیرم پایین شره می کنه... خون! خون! خون!
کلافه می شم. می شینم کف ِ دستشویی، سرم رو پایین گرفتم. بازم بند نمیاد!
- هادی! هادی!... هادی! یخ بیار! بند نمیاد!

آروم فاخته! آروم! الان بند میاد!

دستشویی، دستمالا، ... خون! خون! خون!
- هادی! بدو!
دستمال ِ دستشویی رو می کشم، می چرخه! کنده نمی شه! اه! لعنتی! با اون یکی دست می کشم! بیشتر می چرخه! می گیرمش! می کنم!
بند نمیاد! یخ رو می مالم به گونه هام، به پیشونیم، دماغم...
بند نمیاد...
نگام میفته به آینه، گریه ام می گیره...
- بند نمیاد! بند نمیاد! هادی!

فاخته! آروم! بند میاد! گریه نداره! الان بند میاد! آروم فاخته! آروم! آروم فاخته خانم!

اشک و خون صورتم رو گرفته...
- هادی! موهامو از تو صورتم بکش کنار! خونی نشه!
بند نمیاد ...
- هادی:" مامان! بیا خونش بند نمیاد!
- هادی:"فاخته! چیزی نیست الان بند میاد، سرت رو بگیر پایین! خون تو گلوت نره!"
- (با گریه) دارم خون غورت می دم! بند نمیاد! بند نمیاد!

دو دقیقه بعد، بابایی با ماشین بیرونه، من ی دستم به دستمالهاست، ی دستی لباس می پوشم، همچنان گریه می کنم! همچنان خون! خون! خون! ...

درمانگاه؛ انگار تموم شد!!!! دستمال دیگه از خون خیس نمی شه! ولی هنوز تو حلقم خونه!

خانم دکتر میاد بالا سرم، ی آمپول رو باز می کنه، می زنه به باند می کنه تو دماغم ...
توی حلقم رو نگاه می کنه می گه آب قرقره کن! ...
دوباره می بینه می گه بند اومد! دماغت رو پانسمان کردم!!!
- مگه چه قدر خون ازت رفته؟ بیشتر از ی استکان؟ رنگت کامل پریده!
- آره!
- سابقه داشته؟
- ...

...
پ. ن. 1: این واقعه، هفته ی پیش، ده دقیقه ی بامداد ِ سه شنبه رخ داد.
پ. ن. 2: و من با پررویی تمام، ساعت شش صبح از خونه زدم بیرون! رفتم خیابان فردوسی! ساعت 10 ، لارک! ساعت 12 ، نیاوران! ساعت 8، رسیدم خونه!!!
پ. ن. 3: به خاطر این خونریزی ِ غیر منتظره! دیروز بنده رفتم آزمایش خون! دکتر
گوش و حلق و بینی! و ...
***
منو ببخش که خواسته و ناخواسته، دانسته و ندانسته، آزارت می دم.
منو ببخش که بهت ظلم می کنم.
منو ببخش که به چیزایی که نباید، زیاد فکر می کنم.
منو ببخش که برای اینکه راجع به دیگران بد فکر نکنم و اشتباهاتشون رو نادیده بگیرم به تو فشار میارم.
منو ببخش که هنوز تو رو نشناختم.
منو ببخش که هنوز یاد نگرفتم با تو مهربون باشم.
منو ببخش که بهت این قدر سخت می گیرم.
منو ببخش که خیلی اوقات نادیده ات می گیرم.
منو ببخش! …
منو ببخش! …
اینا همه از جهل منه! منو ببخش! ...
منو ببخش! ...
والسلام.

Sunday, August 17, 2008

سلام
بیا...
والسلام.

Friday, August 08, 2008

دوره ی دکترای فیزیک

سلام
شما راجع به دوره ی دکترا چی فکر می کنید؟
والسلام.

Monday, August 04, 2008

کُمپرس!

سلام
مرضی بنده خدا، پس فردا امتحان گوارش داره! خوابیده رو زمین، پاهاشم از پشت داده بالا، کتابا جلوش پهنه،...
من و الی هم رو زمین دراز کشیدیم؛ افتادیم رو دنده ی مسخره بازی، داریم بحث می کنیم "اسهال، استفراغ، یبوست" به ترتیب کدوم بدترن! دلیل و مثال و ... میاریم و قش قش می خندیم ...
مرضی تمرکزش از بین می ره و با صدای بلند سوال ِ دفترچه ی رو به روش رو می خونه، که حواسش جمع ِ کارش شه نه چرت و پرت های ما!
" خانمی، 26-27 ساله، مجرد، دو هفته است یبوست داره، ..."
تا اینجا که می خونه من حرفش رو قطع می کنم و بلند و تند تند می گم:
" خانم هیچیش نیست! کُمپرسش زده بالا! همین! عاشق شده! حالا یا ضربه ی عشقی خورده! یا زده! دیگه عشقه دیگه! کار ِ دله! آدم یبس می شه! درد ِ عشقی کشیده ام کُمپرس! ..."
الی از خنده دستش رو گذاشته رو دلش منم دارم تند تند از این چرندیات می گم که یهو مرضی متعجب سرش رو از کتاب و ... بلند می کنه، به من نگاه می کنه و هیجان زده داد می زنه:" آره! افسرده است!"
هر سه از خنده ولو می شیم:) و من به مسخره بازی ادامه می دم: " من باید دکتر بشم نه تو! می گم بهت گوش کن! از تو این کتاب ها و جدولا که نمی تونی مرض تشخیص بدی! خانم ِ 26-27 ساله فقط ی مرض می تونه داشته باشه اونم عشقه! از من به شما ها نصیحت که عاشق نشید! بد مَرَضیه! من از این بیمارا زیاد دیدم! ..."
و ما همچنان داریم از خنده ریسه می ریم...
---
توضیحات:
یک- مرضیه و الهام دختر عمه هامن.
دو- مرضیه دانشجوی سال ِ چهارم ِ پزشکیه.
سه- مرضی ی دفترچه سوال ِ چهار گزینه ای داشت که سؤالات شرح ِ وضعیت بیمارها بود و جواب ها اسم بیماری! فکر کنید ی دفتر سوال مثل ِ بالا! " آقایی 40- 50 ساله، ..." و ...
ی سری جدول هم که علائم رو پیگیری می کنی و به بیماری می رسی!
و ...
---
حالا شماهم حرفای منو جدی نگیرید!!
از ما به شما نصیحت!
این کارا عاقبت نداره!
---
تذکر انضباطی: نیاین کامنت ِ بی ادبی بذاریدا! جنبه ی شوخی ِ پزشکی داشته باشید!!!
شاد باشید.
والسلام.

Tuesday, July 29, 2008

سلام
All truths are easy to understand once they are discovered.
The point is to discover them.
Galileo Galilei
والسلام.

Tuesday, July 22, 2008

سلام
آخی! من امروز دو تا دختر کوچولوی ناز دیدم:) خورشید خانوم و گلشید خانوم
تازه! پیش خودمون بمونه ها! به سیما و سامان هم حسودیم شد! که یهو دو تا مامان بابا شدن:) خیلی سخته ها ولی خیلی هیجان داره:)
آقا سامان! حواست باشه بعد از این من می گم سلام برسون، به سه نفر باید سلام برسونی:) نگی به کی؟!!
شاد باشید.
والسلام.

Monday, July 21, 2008

سلام
صدای پای آب ِ سهراب با صدای خسرو شکیبایی شنیدن داره!
روح هر دوشان شاد.
والسلام.

Saturday, July 19, 2008

سلام
امیدوارم همه چی همین طور که نرم شروع شد، نرم نرمک پیش بره و ختم به خیر بشه.
والسلام.

Thursday, July 10, 2008

معجزه گر

سلام
کاشکی منم مثل ِ هلن، ی معلم داشتم؛ که میزدم، موهامو می کشید، نازم می کرد و...
تا بالاخره چشمام باز شن! تا بالاخره کلمات رو بفهمم! تا بالاخره بینا شم! تا ...
دلم ی معجزه گر می خواد؛ منم حتماً قبلاً آب رو می شناختم...
والسلام.

Tuesday, July 08, 2008

سیری پیری:)

سلام
بهم گواهی اشتغال به تحصیل ندادن، در نتیجه من نمی تونم در مسابقات شرکت کنم:(
بنا شده بود، اگر من بازیکن نرم، به عنوان سرپرست با تیم برم.
ولی من به دو دلیل، یکی این که اون روزا باید می رفتم لواسان سر کار و دومی این که حوصله ی فک زدن ها و رو اعصاب رفتن های مربی مون رو نداشتم دوست نداشتم به عنوان سرپرست برم، هر چند که با بر و بچ خیلی خوش می گذشت.
خلاصه ماجرا این که ما چهار نفر، اعضای تیم، و مربی و خانم ملک تا آخرین لحظه سعی مون رو کردیم که من بازیکن بیام ولی نشد!
طاها! خدا بگم چی کارت نکنه! با اون سق ِ سیاهت!
---
چهارشنبه ی پیش که من سر کار بودم و گوشیم خاموش بود، گویا آخرین مهلت ثبت نام اسامی تیم و سرپرست ها و... بوده که از صبح با کلی تلاش و زنگ زدن به خونه و عکس فرستادن با پیک و ... بالاخره اسم من رو به عنوان سرپرست رد کرده بودن!
---
شنبه که من گفتم شاید نتونم بیام نمی دونید چه قشقلقی (همین طوری می نویسن؟!) به پا شد! از خانم ملک و مربی بگیر تا بچه ها!
بهاره و اکرم که هر چی دلشون خواست به من گفتن! کلی بد و بیراه بهم گفتن که تو غلط کردی نیای و ...
شانس اووردی عارفه امروز نیست، و گرنه خفه ات می کرد و ...
نمی دونم برای اوودرن من این خالی ها رو بستن یا واقعاً گفتن:
اصلاً تو نیای ما روحیه نداریم! می بازیم! فقط صدای تو از پشت میز شنیده می شه! صدای تو از همه بیشتر انرژی داره! تو روحیه ی تیمی! عارفه کلی رو تشویق های تو حساب می کنه! دیوونه باید بیای! ...
اکرم که تو تمرین از دست ِ کمائی(یکی از مسئولین تربیت بدنی دانشگاه) شاکی شده بود (به خاطر دیر اووردن گواهی و ...)، دراز کشیده بود رو زمین و با عصبانیت بد و بیراه می گفت؛ رفتم بالا سرش آب یخ بهش دادم بذاره رو پیشونیش و ... می گه همین الان قول می دی میای من خوب می شم! قول بده! دیوونه! بی شعور!...
---
من و اکرم و بهاره، همون شنبه عصر برای سفارش لباس تیم و چسبوندن ِ رویه های راکت بهاره و ... رفتیم منیریه؛ تمام این سه ساعت، داشتن من رو راضی می کردن و کمک می کردن که برنامه هامو جور کنم و بیام.
بالاخره با مونا و اعظم هماهنگ کردم که جای من اون دو روز برن سر کار و من هم با بچه ها برم:)
---
دفعه ی قبل که رفتیم مسابقه، دقیقاً چند روز قبل از سفر، چند نفر و به طور خاص دو نفر، رو اعصاب من چنان پیاده روی ای کرده بودن که...
بدون اینکه من چیزی به بچه ها و مربی بگم و باوجود همه ی تلاشم برای پنهان کردن شرایط بد روحی ام؛ همه فهمیده بودن و فقط لطف کردن تو زمان مسابقات به روم نیوردن تا اونجا همه چی به خیر گذشت:)
به طور خاص هم اکرم در اون موقعیت، جور ِ من رو کشید، برای اینکه من و اکرم بازیکن سوم تیم هستیم و توی هر بازی ِ تیمی فقط سه نفر تو ارنج هستن؛ مربی بسته به بازی بازیکن سوم ِ حریف و ارنج ِ احتمالی اون ها، اسم ِ من یا اکرم رو تو ارنج می داد؛ توی ی بازی قطعاً من باید بازی می کردم و اضطراب اون بازی رو تحمل می کردم! ولی با توجه به شرایط روحی ِ من، با وجود ِ اینکه اکرم هم در شرایط روحی چندان مناسبی نبود، پذیرفت که اون بازی کنه!
واقعاً خودخواهی و بی انصافی بود حالا که بهاره و اکرم و ... این همه اصرار می کنن و به روحیه دادن من نیاز دارن باهاشون نرم!!!
---
القصه، ما جمعه بناست بریم همدان برای مسابقات ِ المپیاد دانشجویی؛ و من ایندفعه به عنوان ِ سرپرست ( به قول ِ اکرم سیری پیری:) به مربی هم می گه مربا:)) با تیم هستم.
اوه! این شش شب رو بگو که با همیم:) ما پنج تا: من و اکرم و بهاره و نسرین (جایگزین ِ من در تیم) و عارفه؛ شش شب رقص رو بگو:) می ترکونیم:)
بهاره بناست شهرشون رو به ما نشون بده و ببرمون خوش بگذرونیم:)
تمام ِ سعی مون رو خواهیم کرد که بهترین روزها رو با هم داشته باشیم، بهترین بازی ها رو بکنیم و ...
شاد باشید،
والسلام.

Sunday, July 06, 2008

خوش به حال من!

سلام
به قول زهرا خوش به حال من!
خوش به حال من که با بچه هام!
خوش به حال من که درس می دم!
خوش به حال من که به فرزندان ِایرانم درس می دم!
خوش به حال من که تا حالا خیلی از شهرها و روستاهای ایرانم رو دیدم:)
واقعاً خوش به حال من!
خیلی خسته می شم! ولی دوستشون دارم:)
واقعاً خوش به حال من! که این فرصت بهم داده شد که باهاشون باشم:)
اگر بدونید از کجا ها اومدن:
بلداجی ِ چهار محال، مرودشت فارس، گتوند و شوشتر و دز خوزستان، شاهرود و اردبیل ِ اردبیل، سبزوار و تایباد و باخرز و ... خراسان، جعفریه ی قم، اراک، گلستان، آستارا، همدان، ...
من خیلی از این جاها رو تو سفرهامون دیدم:) و وقتی از نزدیک با بچه ها ش صحبت می کنم نمی دونید چه قدر هیجان داره! نمی دونید وقتی ی نشونه به بچه ها می دم که اونجا رو دیدم یا می شناسم، چه قدر خوش حال می شن!
بلداجی! گز هاتون خیلی معرکه است! درجه یک!
شوشتر! می دونید یعنی چی؟ خودم بگم؟:) یعنی از شوش هم بهتره!یعنی شوش تره! سبزتره!... آسیاب هاتون خیلی پیشرفته ان!
مرودشت! پس فک و فامیل های کوروش اید! ( اینجا کلاس رو هواست! خانم! ما خواهرشیم! ما خواهر زاده شیم ! ... خانم! خانم! ما داداششیم!!!!)
باخرز! می دونستید ی ریاضی دان داشتید به اسم باخرزی!
گلستان! جنگل ِ تون رویایی نباشه!
آستارا! من عاشق ِ گردنه ی حیرانم!
همدان! همه دانان! شی شده!
سبزوار! حاج ملا هادی سبزواری! منم اجداد ِ پدری ِ مادرم از دولت آبادن:)
...
خوش به حال من!
والسلام.

Friday, June 27, 2008

تقصیر

سلام
فکر نمی کردم این قدر بهشون دل ببندم!
خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو می کردم دوستشون دارم!
دیگه الان اصلاً دلم نمیاد ازشون جدا شم!
...
---
تازه فهمیدم که بقیه هم، اندازه ی من دوستشون دارن! مامانی! بابایی! و هادی!
تازه فهمیدم سلیقه ی پدر و پسر چه فرقایی با هم داره!
تازه فهمیدم که علاوه بر خرید ِ اسباب بازی و لوازم ورزشی و لوازم التحریر؛ خریدای دیگه هم می تونن منو به وجد بیارن!
تازه فهمیدم که چه قدر راحت می تونم دل ببندم!
تازه فهمیدم که چه قدر نگران می تونم بشم!
تازه فهمیدم ...
---
موهامو می گم:)
آخرین باری که موهام بلند بودن، تقریباً ده ساله پیش بود؛
تو رشد موها، ی وضعیت خیلی مصیبتی وجود داره. موها از ی حدی که بلند می شن و میان تو گردن، نه این قدر بلندن که بشه بستشون؛ نه این قدر کوتاه که راحت باشی! برای منم که هر روز ساعت ها موهام زیر ِ روسریه، این حالت خیلی رو اعصابه. منم همیشه به این وضعیت ِ بلاتکلیف! که می رسیدم، قبل از اینکه دو دل بشم موهام رو بلند کنم، زودی می رفتم و موهام رو می زدم!
اما پارسال تابستان، وقتی به این وضعیت رسیدم، این قدر سرم شلوغ بود که اصلاً به موهام نرسیدم فکر کنم! این جوری شد که وضعیت ِ بلاتکلیفی رد شد و موهام بلند شد!
---
چه قدر خرید گل سر هیجان داره!
ی گل سر ِ ماداگاسکاری با مونا تو پاریس خریدم، رویایی!
ی انبری خریدم، از اینایی که شرقی ها استفاده می کنن، خیلی دوستش دارم!
دو تا کش دارم، بعضی وقتا موهام رو جودی ابتی می بندم دو طرف ِ سرم:) عین این دخترک شیطونا:)
...
---
بابایی وقتی موهام رو تل می زنم و می ریزم رو شونه هام دوست داره!
هادی وقتی موهام رو شلخته بالای سرم جمع می کنم!
مامانی هم که موهای خودش فره و اون موقع که هم سن من بوده اتوشون می کرده! از دیدن موهای لخت من که به بابام رفته لذت می بره!
---
اما این روزا موهام می ریزن! نگرانشونم! امروزم که دیدم زهرا موهاشو کوتاه کرده وسوسه شدم که ...
چه جوری مینا دلش اومد بره موهاش رو از بیخ بزنه!!!
من دلم نمیاد! دوستشون دارم...
---
کوتاه کنم؟ کوتاه نکنم؟ ... نمی دونم:(
چی کار کنم؟
والسلام.

Thursday, June 26, 2008

جادوی نوشتن

سلام
بعضی وقتا می نویسی که یادت نره!
بعضی وقتام می نویسی که راحت فراموش کنی!
والسلام.

Saturday, June 21, 2008

بچه های آخر زمون

سلام
منم از بچه ها چیزایی شبیه این زیاد شنیدم:)
مثلاً:
ی بار، تو استخر، مسعوده داشت نماز می خوند؛ محدثه ی من وایستاده بود جلوش و گفت:" نماز می خونی بری بهشت؟!بابا! اولش باید بمیری بعد می ری بهشت!"
والسلام.

Thursday, June 12, 2008

ازدواج

سلام
پیش نویس: پیرو ِ دستورات اداری ِ خزعبل ِ بعضی از سازمان های دولتی مبنی بر ازدواج ِ فوری-فوتی! در ذهن من این سوال مطرح شد که چرا اسلام به روش های متفاوت، در سطوح مختلف بیانی و ... به ازدواج تاکید کرده و مجرد بودن رو منکر دانسته؟
---
توحید، اولین اصل از اصول دین اسلام، بر چهار قسم است: ذاتی، صفاتی، افعالی، عبادی.
توحید ذاتی: مقصود از توحید ذاتی این است که ذات خداوند مثل و مانندی ندارد. یعنی موجودی که واجب الوجود بالذات است و در هستی و کمالات خود به چیزی نیاز ندارد، جز خداوند نیست. بنابراین همه ی موجودات- جز خداوند- ممکن الوجود بالذات و نیازمندند. زیرا هر موجود ممکن الوجودی مرکب است. ( خواه مرکب از اجزای عقلی و ذهنی و خواه مرکب از اجزای خارجی و عینی) و لازمه ی یگانه بودن واجب الوجود بالذات این است که ذات او بسیط باشد و هیچ گونه ترکیبی در آن راه نداشته باشد. ...
برگرفته از: رضا استادی، شیعه و پاسخ به چند پرسش، نشر مشعر، 1385، ص 78
---
آیا کسی که تصمیم گرفته است تنها بماند (یا می تواند تنها نباشد و تنها است و ...)، به طور ضمنی یا بهتر است بگوییم در عمل، نیازمند بودن خود(ممکن الوجود) را کتمان نکرده است؟ و خود را بی نیاز(واجب الوجود) نداسته است؟ آیا این(تنها بودن)، شرک، در مقابل توحید ذاتی، محسوب می شود؟
---
خوش حال می شم این نوشته نقد شود.
والسلام.

Wednesday, June 11, 2008

سلام
امروز ی دوست بهم گفت:" غمگینی! نگاهت ته نداره!"
و من سکوت کردم.
---
هیچ چیز به اندازه ی در آغوش کشیدن ِ نسیم پس از ماه ها،
هیچ چیز به اندازه ی دیدن اسم فنود پس از مدت ها روی گوشی و چند دقیقه صحبت،
هیچ چیز به اندازه ی بوسیدن فاطمه پس از ماه ها،
هیچ چیز به اندازه ی هم صحبتی با سیما،
هیچ چیز به اندازه ی همراهی سایه و مینا،
هیچ چیز به اندازه ی گپ زدن با ساناز،
هیچ چیز به اندازه ی شنیدن خبر خوش ِ قبولی زهرا،
هیچ چیز به اندازه ی تو! به اندازه ی ی دوست؛
نمی تونه آدم رو به زندگی امیدوار کنه.

دوستتون دارم،
شاد باشید.
والسلام.

Friday, June 06, 2008

ضمایر ملکی

سلام
دفترم، مادرم، کتابم، کشورم، دوستم، همسرم، خانه ام، دینم، ...
---
تا حالا فکر کردید
به چه کلماتی پسوندهای ِ "م، ت، ش، مان، تان، شان" اضافه می کنیم؟
اضافه کردن این پسوندها چه بار معنایی را به ما منتقل می کنند؟
آیا همیشه ضمایر ملکی نشان از مالکیت ما نسبت به چیزی دارند؟
جنگهای بسیاری بین آدمیان به خاطر این ضمایر رخ داد؟ به خاطر آنچه که بدان ضمیر ملکی افزوده شد: سرزمین ِ من، دین ِ من، عقیده ی من، ...
و ...
---
در این نوشته قصد دارم، با دسته بندی کلمات، به انتقال پیامی که ضمایر ملکی برای ما دارند بپردازم.
به نظر می رسد، کلماتی که ضمیر ملکی به آنها اضافه می شوند در سه دسته ی کلی جا می گیرند:

اول، اشیاء: کتاب ِ من، دفترِ من، زمین ِ من، ...
در این موارد، وقتی از پسوند ِ من استفاده می کنیم، خود را مالک این اشیاء می دانیم.

دوم، انسانها: دوست ِ من، همسر ِ من، مادر ِ من، پدر ِ من، خواهرم، برادرم، زنم، شوهرم، فرزندم، ...
در این موارد، ما مالک ِ آنها نیستیم! استفاده از ضمیر ملکی نشاندهنده ی تعلق خاطر ِ ما به آنهاست؛ مثلاً وقتی می گوییم: "مادر ِ من" نه به این معنا که من مالک مادرم هستم، بلکه منظور من این است که من به مادرم تعلق خاطر دارم، دلبستگی دارم، ...

آیا رفتارها، کنش ها و واکنش های ما با دیگران، بر مبنای این تفکر اند یا بر مبنای تفکر ِ مالکیت اشیاء شکل گرفته اند؟

سوم، مفاهیم: کشور ِمن، دین ِ من، عقیده ی من، ...
در این موارد نیز، ما مالک این مفاهیم نیستیم یا حداقل مالکیت به آن تعبیری که برای اشیاء به کار بردیم؛ ما با افزودن ضمیر ملکی به این مفاهیم، در بند دو پیام متفاوت، که به نظرم این دو پیام از هم مستقل نمی توانند باشند و بر هم تأثیر دارند، هستیم.

الف:با افزودن ضمیر ملکی به این مفاهیم؛ ما، این مفاهیم را معنا می کنیم:
وقتی می گوییم "اسلام، دین ِ محمد" یعنی اسلام دینی است که محمد آن را تعریف می کند؛ و بهمین منوال می توانیم تعمیم دهیم که وقتی می گوییم "اسلام، دین ِ من" یعنی من، روش ِ من، تفکر ِ من و ...؛ این دین را تعریف می کند.
ب: با افزودن ضمیر ملکی به این مفاهیم؛ این مفاهیم، ما را معنا می کنند؛ این مفاهیم هویت ما را شکل می دهند؛ با این مفاهیم خود را به دیگران معرفی می کنیم.
من، یک زنم، شرقی، ایرانی، مسلمان، ...
من خود را با جنست ام، ملیت ام، دین ام، ... به دیگران، به خودم، معرفی می کنم.

در یک کلام، با افزودن ِ ضمیر ملکی به مفاهیم، مفاهیم را تعریف کرده و مفاهیم ما را تعریف خواهند کرد.
در این جا این مفاهیم را مفاهیم هویتی می نامیم: مفاهیمی که به ما هویت می دهند؛ یا ما به آنها هویت می دهیم؟!

آیا اسلام، مفهومی است که بدون مسلمان تعریف می شود؟
آیا ایران، بدون ایرانی معنا دارد؟...
آیا این مفاهیم بدون مصادیقشان، تعریف می شوند؟ شناخته می شوند؟ ...
این مفاهیم بر ما ذات اند یا عرض؟ یا ما بر این مفاهیم ذاتیم یا عرض؟
آیا ما به عنوان مصادیقی از مفاهیم ِ هویتی، در تعریف و تبیین این مفاهیم به نسل های بعد، دیگران، خودمان، ... مسئول نیستیم؟
آیا ما موجودیت مستقل از مفاهیم ِ هویتی داریم؟
آیا بدون مفاهیم ِ هویتی، پاسخی برای"من کیم؟" خواهیم یافت؟
...

پ. ن. 1: به نظر می رسه، کلمات بار دیگر مرا مسخ کرده اند.
پ. ن. 2: شاید دسته بندی ِ بهتری نیاز باشد، شاید همه ی کلمات در این دسته ها نگنجند، شاید برخی سوالات درست مطرح نشده باشند و ...؛ هرگونه نقدی، نظری، توضیحی، نکته ی تکمیلی، پاسخی، ... را با آغوش باز می پذیرم.

والسلام.

Sunday, June 01, 2008

آرزوهایی که حرام شدند

سلام
شعر از : شل سیلور استاین
آرزوهایی که حرام شدند
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند
به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست
که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند
عشق می ورزیدند و محبت میکردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا ......
پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق میزدند
بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!
والسلام.

Wednesday, May 28, 2008

منم حساس!

سلام
پیش نویس:اول که این دو نفر من رو به بازی ِ حساسیت های کوچک دعوت کردن، تقریباً هیچی به ذهنم نرسید!
با خودم گفتم این سوال رو از هادی بپرسن بهترمی تونه جواب بده، آخه بعضی وقتا دقیقاً همون کاری رو می کنه که صد بار بهش گفتی رو اعصابته!
یا از دوستای خیلی نزدیکم مثل هدی گ.، مینا ف.، نسیم ر. و ... ؛
اینایی که نام بردم فکر کنم با تقریب خوبی وقتی با من بودن یا هستن، حس های منو حتی از خودم بهتر می فهمن.
خلاصه این که تو این مدت کلی فکر کردم و این لیست ِ بلند بالا در اومد، دیدم نه بابا منم حساس!
زهرا! من دیدم خودت ده مورد نوشتی دیگه روم باز شد:) شرمنده انگار خیلی حساسم! خودم نمی دونستم!
---
یک- وقتی دارم با کسی حرف می زنم، منو نگاه نکنه.
دو- با هیجان و ... به یکی سلام کنم، جواب سلام نده!
سه- آقایون برای دست دادن دستشون رو بیارن جلو! (چون در کمال شرمندگی ضایعشون می کنم) یا دارن با هام حرف میزنن بهم دست بزنن!
چهار- یکی نزدیکم سیگار بکشه یا بوی سیگار بده.
پنج- یکی دقیقاً پشت ِ در ِ دستشویی وایسه تا من بیام بیرون! خب حالا دو قدم اون طرف تر وایسی هم میام بیرون!
شش- یکی می خواد بهم ی چیزی بگه یا ازم ی چیزی بخواد یا ... ، خیلی صغری- کبری بچینه! بابا دو جمله مقدمه درست درمون بگو، برو سر اصل مطلب!
هفت – به غیر از فاخته با نام ِ دیگری مورد ِ خطاب قرار بگیرم یا پسوند، پیشوند به اسمم اضافه شه.
هشت- دارم ی فیلمی رو با هیجان می بینم، یکی فیلم رو قبلاً دیده آخرش رو بگه.( این تخصص هادیه! هزار بار بهش گفتم آخر فیلم رو برام نگو!)
نه- بر عکس مورد هشت؛ از یکی می پرسم، فلان قضیه چی بوده؟ چی می شه؟ یا فلان کارو چه جوری بکنم؟ یا ... با اینکه خیلی راحت می تونه در یک جمله جواب منو بده با شیطنت ابروش رو بندازه بالا بگه خودت می فهمی یا ... و نگه!
ده- دارم غذا می خورم یا خوابیدم، یکی زنگ بزنه! کلی هم وراجی کنه!
یازده- بعضی وقتا من شش دونگ دارم به ی مطلبی فکر می کنم و حتی پشه هم نباید پر بزنه که یهو یکی این وسط پارازیت میاد! به امتحان، ارائه، تصمیم گیری مهم، ... این چیزا که نزدیک می شم احتمال این حالت می ره بالا.
دوازده- عجله دارم و همراهم اینو درک نکنه! (مورد پنج ِ فرنوش) وای این برام دیوانه کننده است! متاسفانه نمی دونم چرا معمولاً هم عجله دارم؟!
سیزده- بعضی وقتا من اصلاً حوصله شوخی کردن، مزه پرانی و ... ندارم؛ یک آدم خشک ِ جدی ای ام! اون وقت یکی بیاد هی مزه بریزه، ...! (هادی تو اینم استاده!)
چهارده- یکی وسایلم رو بدون هماهنگی برداره؛ یا حالا برداشت، بعد سر جاش نذاره!
پانزده- به یکی چیزی امانت دادم، بهم بر نگردونه، خودم مجبور شم بهش یادآوری کنم.
شانزده- از یکی ی چیزی می پرسم، ی جوری نگام کنه انگار احمقم! خب اگه بلد بودم که ازت نمی پرسیدم! چرا شخصیتم رو تحقیر می کنی! حالا خب ی چیزی بلدی زکاتش رو بده، نمی میری که!
هفده- دارم حرف می زنم یکی با لحن بدی بهم بگه صدات بلنده! خب می دونم صدام بلنده چی کار کنم! یا حالا خب تذکر می خوای بدی یکم مؤدب باش! ملایمتر! درک کن هیجان دارم! بی ذوق!
هجده- منو ی نفر بیشتر از 4- 5 دقیقه سرپا نگه داره! خب نمی میری ی تعارف بزن من بشینم! نمی تونم بیشتر از چند دقیقه سرپا ساکن بایستم، به معنی واقعی جونم در میاد.
نوزده- یکی وسایلش رو بده براش نگه دارم یا حمل کنم، در حالی که خودش می تونه این کارو بکنه یا مثلاً می تونه وسیله ی سنگین ِ توی دستش رو راحت بذاره زمین و کارش رو بکنه یا ...
بیست- یکی وقتی اضطراب دارم می خوام تنها باشم تا بر اضطرابم غلبه کنم، اینو درک نکنه.
بیست و یک – یکی بهم قول می ده برام کاری رو می کنه یا مثلاً با هم قرار داریم یا ... بعد من کاشته شم و نیاد و به قولش وفا نکنه! حداقل می تونی اطلاع بدی که نظرت عوض شده، وقت نداری کمکم کنی یا نمیای ...
بیست و دو- یکی بیشتر از دو، سه بار تعارف کنه ی چیزی رو بخورم! بابا خب نمی خوام بخورم دیگه! آقامون گفته باید لاغر شی! گیر نده!
---
چند نکته:
یک- این موارد بر اساس نظم خاصی نوشته نشدن، هر چی به ذهنم رسیده نوشتم.
دو- سعی می کنم اگر این اتفاقا بیفته نادیده بگیرمشون ولی خب بعضی مواقع واقعاً حرصمو در میارن، به خصوص اگر از طرف کسی صورت بگیره که می دونه این کارا منو اذیت می کنه و اون آدم هم خیلی بهم نزدیک باشه(از نظر عاطفی).
سه- شاید بازم یادم بیاد، بعداً بنویسم!
---
من دیدم تا حالا اکثراً دخترا به بازی دعوت شدن، من پنج تا پسر رو به بازی دعوت می کنم ببینیم پسرا به چی حساسند!
من نویسندگان وبلاگ های زیر رو به این بازی دعوت می کنم:
گریپ فروت، این سالهای سگی، دانا، پینوکیو، هیزم.
---
بیست و سه- یکی نوشته ام طولانی شده، بیاد بگه چه قدر طولانی می نویسی! خب بابا جان! حوصله نداری نخون! التماست نکردم که بیا نوشته ی منو بخون! برو به کارای مهمت برس که از دنیای مدرن عقب نمونی! برای نوشته ام زحمت کشیدم! وقت گذاشتم!

شاد باشید.
والسلام.

Sunday, May 25, 2008

مسروریم:)

سلام
و در این لحظه، پازلمان در کمتر از سه ساعت چیده شد:)
والسلام.

سلام
یک سال گذشت!
والسلام.

ذوق می کنیم:)

سلام
شنبه، چهار خرداد، 15:30 ، طبقه ی دوم دانشکده فیزیک.
من و عارفه داریم عکس می بینیم، مینا و سحر نشستن رو زمین دارن هی یواشکی می خندن!
- چیه؟ چی کار می کنین؟!
- هیچی داریم شعر می گیم:)
- منم بازی...
- نه!نه! من و مینا با هم می خوایم شعر بگیم!
چند بار اصرار کردم و سحر انکار! داشتم از تعجب شاخ در میوردم، اینا چشونه! ی سری کلمات قلمبه سلمبه ای هم می گفتن که! وا! چرا اینا مشکوکن! نمی ذارن منم باهاشون در این مسخره بازی سهیم شم!! بی خیال! بذار شعرشون تموم شه ببینیم چه می کردن...
بیا اینم شعرمون:) کاغذ رو ازشون می گیرم و بلند می خونم:

صد و شصت و چهار روز غفلت، به عبارتی چهار چله و چهار روز، دیگران آمدند و از این سفره نعمت ها به نصیب بردند؛ و ما غافل!
زمان گذشت و منقضی شد هر آنچه در اطراف بود، جز کرم تو، برای بخشودن ما.
و اگر ندیده بودیم بزرگی ِ کرم ات را، هم اکنون به حضورت با چه رویی می رسیدیم که بخشایش از آن ِ بزرگان است.
و اینک بازگو می کنیم آنچه که در این 164 روز در ذهن مان بود و بر زبان مان نگذشت:
تولدت مبارک
!

بند اول رو که خوندم، با خودم گفتم: وا! مناجات نامه نوشتن! که نگاهم افتاد به آخرین جمله و فهمیدم قضیه چیه؛ رو زمین ولو شدم از خنده، ی چند دقیقه ای داشتم بلند بلند می خندیدم ...؛ خوبه طبقه سه نبودیم که ندا از اتاقش در میومد و می گفت: خانم ق. اینجا ما داریم از خودمون تحقیق در می کنیم!

بعد بهم ی پازل 260 تیکه ای هدیه دادن که انتخاب مینا بوده.
این مینا ی فاخته شناس حرفه ایه:) می دونست مود این روزای من جیغه*! پازل هم که معلومه یکی از لذت بخش ترین تفریحاتمه:)

مینا! سحر! شاهکارید! دوستتون دارم:*

*: پازل، نقاشی ِ جیغ است.

شاد باشید.
والسلام.

Thursday, May 22, 2008

شنوندگان عزیز توجه فرمایید...

سلام
ممد نبودی ببینی
شهر آزاد گشته
خون یارانت
پرثمر گشته
آه و واویلا
کو جهان‌آرا؟
نور دو چشم
تاج سر ما
امیدم گشته ناامید
بعد از هجر تو
یاران می‌آیند
اندر پی تو
موسوی آمد در پی‌ات
استقبالش کن
به دشت رضوان
تو مهمانش کن
آه و واویلا
کو جهان‌ارا؟
نور دو چشم
تاج سر ما
پ. ن: اومدم راجع به آزادی خرمشهر بنویسم، دنبال این شعر بودم که دیدم ی نفر بهتر نوشته.، فقط شعرو من دوباره نوشتم؛ منم دیدن خرمشهر و دیدن ِ موزه ی جنگش رو به همه توصیه می کنم.
توضیحی مربوط به نوشته ی قبلی:این نوشته، چون مینا دوست نداشت همه مطلع شن، حذف شد.
والسلام.

Wednesday, May 14, 2008

بیداری

سلام
اونی که خوابه رو می شه بیدار کرد، ولی اونی که خودش رو زده به خواب؟! نه!
والسلام.

Sunday, May 11, 2008

شاد بودن

سلام
شادی ِ من بدان سبب نیست که غم ها را نمی فهمم، شادی من زین روست که دنیا را با تمام غم ها و شادی هایش، فانی می دانم.
شادی من بدان سبب نیست که می دانم، می فهمم، ... ؛ شادی من زین روست که امید آن دارم که زمانی بدانم، بفهمم، ... .
شادی ِ من بدان سبب نیست که دیگران مرا نمی آزاردند، شادی من زین روست که تلاش می کنم چون دیگران نباشم، تلاش می کنم دیگران را نیازارم.
شادی من بدان سبب نیست که حوادث آن گونه که من می خواهم پیش می روند، شادی من زین روست که برای پیشبرد حوادث آن گونه که می اندیشم بهترند تلاش می کنم.
شادی من بدان سبب نیست که خود را ابدی می پندارم، شادی من زین روست که برای جاودانگی ِ روحم تلاشم می کنم.
شادی من بدان سبب نیست که تلاشم را درست می دانم یا اینکه همه ی تلاش هایم به انجام ِ نیک می رسند، شادی من زین روست که سکون اختیار نکرده ام.
شادی من بدان سبب نیست که ...
شادی من زین روست که به من، به تو، به ما، فرصت حیات داده شد تا امیدوارانه تلاش کنیم برای شناختن و به شعور رسیدن؛ و در این راه ِ پر فراز و نشیب به هم مشتاقانه کمک کنیم.
شاد باشید.

پی نوشت 1: ی مدته مثل همیشه شاد نیستم! به دلایل بسیاری...
اینا رو با صدای بلند نوشتم که یادم باشه همیشه برای چی شادم؛ حالا سعی می کنم با تمام وجود ناراحتی هام رو درک کنم، هضم کنم و دوباره شاد باشم و شادی بخشم:)

والسلام.

Wednesday, May 07, 2008

سر نخ

سلام
الان ی سوال به ذهنم رسید که فکر می کنم جوابش می تونه سر نخی باشه برای پیدا کردن فاخته:
من یا زیادی باهوشم (هوش اجتماعی) و روابط انسانی، نوع رابطه ها، نگاه ها، حرف ها، ... را خیلی زود می فهمم، حتی زودتر از اینکه خود آدما بفهمن؛
یا خیلی توهمم قویه و برا خودم الکی دلیل و نشونه و ... پیدا می کنم.
شواهد علنی که می گن فرض دوم درسته! خصوصاً که ی حادثه ای برای دومین بار تکرار شد!
اگر مطمئن شم که این درسته باید برای ی مدت کنج عزلت اختیار کنم و از آدما دور باشم و با یک مشاور به طور جدی صحبت کنم؛
اگرم فرض اول درست باشه، باید سعی کنم صبور شم و بی خیال؛ و بذارم حوادث اونجوری که بقیه می خوان پیش بره.
البته باید اینم اضافه کنم که اگر فرض دوم درست باشه، یعنی اینکه من ذهنم خیلی خلاقه:) و من فقط باید یاد بگیرم که اختیار خلاقیتم رو دست خودم بگیرم:) خواستم بگم که من در هر شرایطی اعتماد به نفسم رو حفظ می کنم، نگران نشید;)

حالا، شما چی فکر می کنید؟ اگر جواب این سوال رو بدید، قطعاً به من کمک کردین که به سرنخم زودتر نزدیک شم. پیشاپیش ممنونم.
والسلام.

Tuesday, May 06, 2008

آرامش!

سلام
دریا آرومه، دست و پاهات رو ستاره وار باز کردی و روی آب خوابیدی، آفتاب ِ نیمروزی مادرانه تن ِ برهنه ات رو نوازش می ده، آوای مرغان دریایی روح زندگی در تو می دمد ...
چشمات رو بازمی کنی، تا چشم کار می کنه هیچ خشکی ای نیست، هیچ آدمی نیست که فریاد کمکت را پاسخ بده، هیچ ...
حالا گیرم که صبر کنی خورشید غروب کنه تا جهت ها رو تشخیص بدی، وقتی نقشه نداری که بدونی نزدیکترین خشکی کجاست وقتی نمی دونی حتی کجا هستی، ...
حالا گیرم شنا بلدی، نمی دونی چند ساعت باید شنا کنی، حتی نمی دونی جسمت چه قدر می تونه با تشنگی، گرسنگی، خستگی ِ شنا و ... مبارزه کنه، ...
حالا گیرم نذاری فکرای منفی بهت حمله کنن، دریا طوفانی می شه، موجودات خطرناک از آب و آسمان به سراغت میان، تاریک می شه، ...
حالا گیرم ...
غصه نخور!
دریا آرومه، دست و پاهات رو ستاره وار باز کردی و روی آب خوابیدی، آفتاب ِ نیمروزی مادرانه تن ِ برهنه ات رو نوازش می ده، آوای مرغان دریایی روح زندگی در تو می دمد ...
***
دستات رو دو طرفت باز می کنی، نسیم پوست صورتت رو عاشقانه می بوسد، موهات در باد آزادانه پرواز می کنند، قاصدک ها رها از تمام بندها و تعلقات در هوا می رقصند و گاهی دستان ِ تو را نوازش می کنند، ...
چشمات رو بازمی کنی، از زمین خیلی فاصله داری،...
آدم ها و هر چیزی که ساختن و هر فکری که بافتن از این بالا کوچک و خوار است ...
می خوای پرواز کنی، ولی بال نداری ...
می خوای برگردی پایین، قاطی همون کوچیکا ولی پل پشت ِ سرت شکسته، ...
فریاد می زنی: کمک! ولی هیچ کس نیست، هیچ کس! تنهای تنهایی!...
آره! تو لبه ی ی پرتگاه وایستادی،...
غصه نخور!
دستات رو دو طرفت باز می کنی، نسیم پوست صورتت رو عاشقانه می بوسد، موهات در باد آزادانه پرواز می کنند، قاصدک ها رها از تمام بندها و تعلقات در هوا می رقصند و گاهی دستان ِ تو را نوازش می کنند، ...

پی نوشت: این تصاویر پس از یک مکالمه ی طولانی ( با محمد، روز یکشنبه، در نمایشگاه کتاب ) در ذهن من نقش بسته اند.

شاد باشید.
والسلام.

Monday, May 05, 2008

اطلاعیه ی خیلی خیلی خیلی ... مهم!

سلام
من از این اطلاعیه خوشم اومد، خواستم نسخه ی خودم رو بنویسم:
من فاخته رو گم کردم. لذا تا هنگامی که در اینجا اعلام کنم که پیداش کرده ام، مراقب حرف ها، کارها، برخوردها و ... که از من سر می زنه باشید.
پی نوشت 1: لطفاً هر کی روابطش با ماوراء خوبه، اینو به اطلاع اونا هم برسونه که چیزی پای ما ننویسن!
پی نوشت 2: لطفاً هر کی گمشده ی منو پیدا کرد، ی تماسی با من بگیره؛ مژدگانی هم بهش می دیم.
والسلام.

Thursday, May 01, 2008

اعتماد به نفس

سلام
خیلی اوقات از آدم های باهوش کارای احمقانه ای سر می زنه که همگان انگشت به دهان می شوند! و معمولاً هم از همین کاراشونه که دستشون تو کارای مخفیشون رو می شه.
پس اگر حماقتی ازت سر زد، اصلاً نگران نشو یعنی باهوشی:)
والسلام.

Wednesday, April 30, 2008

تحریف خبر!

سلام
گفتم چرا شاهین صبح اس. ام. اس زد گفت برنزت مبارک!!!
نگو شریفم روزنامه ی زرد از آب در اومد!!! اینو و اینو ببینید.
-----------------
و اما اصل ماجرا:
مسابقات قهرمانی تنیس روی میز دانشجویان خواهر دانشگاه های کشور، دانشگاه صنعتی شاهرود، پنجم تا دهم اردیبهشت 87.
بیست و هفت دانشگاه، هر تیم با 4 بازیکن، مربی و سرپرست، در این مسابقات شرکت کردند.
سه دوره مسابقه برگزار شد:
الف: مسابقات تیمی که 16 تیم برتر سهمیه ی حضور در المپیاد ورزشی دانشجویان رو به دست آوردند.(روش سوئیت لینگ، جدول ِ آسیایی)
ب: مسابقات دونفره (دوبل) که هر دانشگاه با دو تیم شرکت کرد. (تک حذفی)
ج: مسابقات انفرادی که همه ی بازیکنان در آن شرکت کردند. (تک حذفی)
ما در مسابقات تیمی پنجم شدیم و در مسابقات دوبل، یک تیممان، عارفه و بهاره، سوم شدند.
---------------
و اما شریف به روایت نشریه ی مسابقات:
جا افتاده از شریف
ای که آمدی اینگونه آرام
بدان ما رفتنت را می ستاییم
شاید بشه اسم تیم شریف را که بعد از 8 سال دوباره وارد مسابقات شده پدیده گذاشت.
فینال زود هنگام رقابت های تیمی بین شریف و تهران از حضور تیم شریف در میان سه تیم برتر این دوره از مسابقات جلوگیری کرد، تیمی که تنها با یک باخت در مقابل قهرمان این دوره از رقابت ها در مقام پنجم جدول تیمی قرار گرفت. عدم حضور شریف در میان سه تیم برتر، به هیچ وجه از شایستگی های این تیم نخواهد کاست. مربی با تجربه ی تیم شریف اعلام کرد که برای المپیاد برنامه ی ویژه را در ذهن دارم و فقط به کسب مقام قهرمانی در المپیاد می اندیشم.
***
در قسمتی از مصاحبه ی مربی تیم تهران نیز آمده است:
- به نظرتون کدوم تیم جز یزد توانایی بالا آمدن داشت؟
- شریف، البته می گن که حق خیلی ها توی قرعه کشی خورده شد. البته میگن بیچاره تبریزیا قرعشون خیلی سخت بود.
والسلام.

Monday, April 21, 2008

توهم!

سلام
می خوای برات بشمرم چند بار با نگاهت منو ذوب کردی و هر وقت سرم رو برگردوندم که چشای مهربونت رو ببینم، اونا رو بیرحمانه از من دریغ کردی! جهت نگاهت رو عوض کردی و تند تند پلک زدی!
می خوای بدونی چه قدر برات آرزو کردم که کاشکی این قدر شجاع بودی که چشاتو تو آینه ی چشای من ببینی و باور کنی که چشات راز دارن! ی راز بزرگ!
می خوای برات بشمرم که چند بار حرف ِ ضد و نقیض، کنایه های پیچ در پیچ و ... به من زدی!
می خوای برات بشمرم چند بار کلمات به دهانت هجوم اووردن و تو بیرحمانه اونا رو بلعیدی و منو از شنیدنشون محروم کردی!
می خوای برات بشمرم چند بار زیر لب ی چیزی زمزمه کردی و وقتی ازت پرسیدم چی گفتی سکوت کردی!
می خوای برات بشمارم چند دفعه سعی کردم بهت کمک کنم حرف چشات رو بگی خاموشی برگزیدی!
می خوای برات بشمارم ...
آره حق با تو اِ، من چیه دنیا رو درست فهمیدم که حالا این یکی رو درست فهمیده باشم!
دنیا همش وهمه! همش! اینم مثل بقیه!
امیدوارم من و تو ی روز یاد بگیریم با خودمون رو راست باشیم، با اون یکی پیش کشمون!
البته اگر یاد گرفتن هم ی وهم دیگه نباشه!
البته اگر من و تو هم وهم نباشیم!
والسلام.

Saturday, April 19, 2008

صبور می شم!

سلام
دوهفته ی پیش پیرو ِ تغییر راکت و سنگین شدن توپ و ... بنا شد به طور جدی تمرین کنم صبور شم! چون دیگه این جوری نمی شه حمله ی موفق داشت!

فاخته! آرام!
فاخته! مکث!
فاخته! صبر کن!
فاخته! بذار پیچ توپ بخوابه!
فاخته! فقط کسری از ثانیه است! جان ِ من صبر کن!
فاخته! صبر! مکث! آرام! ...
فاخته! تو ذهنت بشمار "هزار و یک" و بعد سرعت و قدرت !
فاخته! لحظه ی مناسب رو پیدا کن!
اینقدر اینا رو تو خواب و بیداری، حین بازی و ... به خودم گفتم تا یکم مکث کنم!
تازه به همه ی بچه ها گفتم از بیرون ِ زمین فقط چند دقیقه ی بار به من یاد آوری کنید، آرام! مکث! صبر! ...

خلاصه ی این تلاش ها چی شد! از اونور پشت بام افتادم! این قدر مکث می کنم که فرصت حمله از بین می ره! و حالا من دو روزه که کلاً در لاک ِ دفاعی فرو رفتم!

حالا امروز، آخرین بازی، من و عارفه با هم دوبل وایستاده بودیم، عارفه تونست بیاردم روی فرم! قبل هر ضربه آرام پشت سرم می گفت:
فاخته با آرامش! حمله با مکث! بدون ترس! حالا! بزن! نترس حمله کن! فقط با مکث! ما می تونیم! ...

حالا من فقط تا آخر این هفته وقت دارم
تا بر ترس از حمله ی عجولانه و ناموفق غلبه کنم!
تا زمان مناسب ِ افت ِ پیچ ِ توپ را با راکت و توپ جدید پیدا کنم!

بالاخره من ی روز یاد می گیرم صبور شم!
بالاخره من ی روز یاد می گیرم تا کی باید صبر کرد! تا کی باید صبر کرد که فرصت از دست نره!
بالاخره ی روز یاد می گیرم!
یاد می گیرم!
من می تونم!
من تلاشم رو می کنم!
همه ی تلاشم رو می کنم!
والسلام.

کوتاه وبلند!

سلام
فرنوش و احسان از من پرسیدن چرا پستات کوتاه شده؟!! و …
شاید شما هم بخواین بدونید؟
اولاً که به این می گن بالا بردن سطح توقع مخاطب:) خوشمان آمد! چشم به خاطر شمام که شده مرتب و ... می نویسم;) که بعد دوباره بگید چرا نوشته هات بلندن ;)
ثانیاً دلیل:
اصولاً من هر کاری رو در ی ساعتی از روز خیلی خوب انجام می دم، و نوشتن یکی از کارهاییست که 12 شب به بعد (بامداد:)) بهترین زمانشه:) و خوب چون الان به طور جدی دارم ورزش می کنم، شبا خسته ام – فکری و جسمی- و زود می خوابم؛
روزای زوج، حداقل سه ساعت پینگ پونگ – با فکر کردن به تکنیک و تاکنیک و راکت و روحیه و ...؛
و روزای فرد، هشتاد دقیقه - هزار و سی صد متر شنای نرم – بدون فکر کردن به تکنیک و رکورد و ...:).
حالا براتون بیشتر خواهم نوشت.
شاد باشید.
والسلام.

Thursday, April 10, 2008

بازی:)

سلام
دیروز ی سوغاتیه مهیج گرفتم:)
امروز کلی بازی کردم:)
والسلام.

Wednesday, April 09, 2008

عصبانی!

سلام
من برای دومین بار ی اشتباه رو تکرار کردم!
واقعاً که!!!!!!!!!!!
والسلام.

Sunday, April 06, 2008

لغت!



سلام
من به این می گم وحشت نه جیغ!
والسلام.

Monday, March 31, 2008

بهار

سلام

باز هم بگو و دوباره بگو

که به من عشق می ورزی

و تکرار این حرف باید چون

آوای فاخته ای در آید

به یاد داشته باش که بدون آوای مداوم فاخته

بهار هرگز با همه ی سبزی اش به کوه و دشت

دره و جنگل پا نمی گذارد.



Say over again and yet once again

That thou dost love me. Thought the word repeated

Should seem a cuckoo song as thou dost tret it.

Remember never to the hill or plain

Valley and wood without her cuckoo strain

Comes the fresh spring in all her green completed!

پی نوشت1: کاش می دونستم این شعر زیبا رو کی سروده:(

پی نوشت 2: بهارتون زیبا و سرزنده باد، شاد باشید.

والسلام.

Tuesday, March 18, 2008

سلام
من از شنبه ی آدم بی راکتم:( هنوزم یادم نرفته:(
والسلام.

Friday, March 14, 2008

سلام
و هر دانشی رنجی به همراه دارد، چرا که مسئولیتی بر دوشت خواهد گذاشت.
و هر مسئولیتی ترسی به همراه دارد، در آن هنگام که سنگینی بار مسئولیت را بر شانه هایت فهم کنی.
و هر ترس از شکی به وجود آمده است، تو را شک فرا خواهد گرفت، و این سؤال بی پاسخ در ذهنت جریان خواهد یافت که آیا توانایی به انجام رساندن این مسئولیت را خواهی داشت؟!
و در پی هر شک، فقط با نیروی ایمان، ایمان به شعور انسانی، تو را یارای رسیدن به یقین خواهد بود.
و هر یقینی شروع دوباره زندگی است و زندگی یعنی لذت، و زندگی یعنی رهایی و زندگی یعنی دانستن!
پس در هر لحظه به شعور انسانی ات ایمان بیاور تا توان رسیدن به یقین را داشته باشی!
تا بدانی، رنج بری، مسئولیتت را فهم کنی، بترسی، شک کنی و ایمان آوری به "یقین ِ رسیدن" و لذت بری، رها شوی و زندگی کنی ...
نوشته شده در بیست و سوم ِ دی ِ هزار و سیصد و هشتاد و چهار، هفده و پانزده دقیقه.
والسلام.

Thursday, March 13, 2008

سه بَرخوانی

سلام
و اگر روزی مرا داوری کنند که این جام سود است یا زیان، مرا بر خویشتن دشنام خواهد بود یا دریغ؛ آفرین یا نفرین؟ اگر در آیینه ی دانش من، به سود ِ کسی دیگری را زیان کنند!
***
گفتگوی درونی بُندار ِ بیدَخش، سازنده ی جام جهان بین ِ جم، برگرفته از داستان سوم کتاب سه بَرخوانی، کارنامه ی بُندار ِ بیدَخش، نوشته ی بهرام بیضائی
***
کتاب شامل سه داستان کوتاه با نگاهی متفاوت به داستان های شاهنامه است:
اژدهاک (برای یک بَرخوان)
آرش (برای یک، دو، چند، چندین بَرخوان)
کارنامه ی بُندار ِ بیدَخش (برای دو بَرخوان)
***
معرکه بود، همه چی! داستان ها، شخصیت ها و شخصیت پردازی ها، درون مایه ها، سبک نوشتاری، لحن، پیچیدگی زبانی، ...
لذت بردیم. آمنه جان! ممنون!
والسلام.

Wednesday, March 12, 2008

برای نجیه ی دوست داشتنی

سلام
همیشه نقاش پیر تو سخت ترین طوفان ها و تندبادها، آخرین برگ رو برای امید دادن به من روی درخت نگه می داره!
...
نوشته شده در سوم ِ دی ِ هزار و سیصد و هشتاد و چهار.
***
اون شب خسته بودم، نا امید و غمگین...
داشتم از دانشگاه میومدم خونه که ی اس ام اس بهم رسید، از نجیه: دوست دارم.
و من دوباره زنده شدم، شاد و سرشار...
نوشته ی بالا بعد از این اتفاق خلق شد.
***
هشتم اسفند بود که داشتم از دانشگاه میومدم بیرون، نجیه گفت ما فردا داریم می ریم...
هم خوشحال شدم و هم ناراحت مثل همه ی خداحافظی ها...
- مواظب خودت و حامد باش...
به مترو رسیدم حامد رو دیدم، باز هم خداحافظی...
- مواظب خودت و نجیه باش...
***
دیروز یهو دلم برای نجیه تنگ شد، بهش ایمیل زدم و از اوضاعش پرسیدم...
خیلی زود بهم جواب داد:
سلام علیکم!
خوبی؟ دیشب خوابتو می دیدم، باورت می شه؟!!!!
ی جا ی گرنت به تو و حامد داده بودن و به من نمی دادن!!!
ما کلی خوبیم، حامد هم سلام می رسونه.
دوست دارم
نجیه.
***
دل به دل راه داره نجیه جونم، منم دوست دارم ی دنیا.
امیدوارم همیشه، هر جای دنیا که هستید شاد و پیروز باشید.
***
به آدما بگیم که دوستشون داریم، شاید ما آخرین برگ امید ِ درخت ِ ی آدم باشیم.
دوستتون دارم.
شاد باشید.
والسلام.

Saturday, March 08, 2008

گریه کن

سلام
گریه کن، گریه قشنگه
گریه سهم دل تنگه
گریه کن، گریه غروره
مرحم این راه دوره
سر بده آواز هق هق
خالی کن دلی که تنگه
گریه کن، گریه قشنگه
گریه قشنگه
گریه سهم دل تنگه
گریه کن، گریه قشنگه
بذار پروانه احساس
دلتو بغل بگیره
بغض کهنه رو رها کن
تا دلت نفس بگیره
نکنه تنها بمونی
دل به غصه ها بدوزی
تو بشی مثل ستاره
تو دل شبا بسوزی
گریه کن، گریه قشنگه
گریه سهم دل تنگه
والسلام.

Friday, March 07, 2008

شکموهای شرطی

سلام
صدای خش خش مشما میاد!
گوشاتو تیز می کنی، داد می زنی: هادی! شُکول(شکلات) داری؟
نه بابا!(با ی اندوه خاصی!) تو این خونه صدای مشما میاد بزاق همه ترشح می شه!شرطی شدیم!

باید توضیح بدم که تو خونه‌ی ما هر کی ی مشما ی‌جایی قایم کرده و توش خوراکی داره و یهو رو می کنه و شادیش رو با بقیه تقسیم می کنه:)

تو دوره‌های مختلف هم علایقمون عوض می‌شه و خوراکی‌هامون تغییر می‌کنه:)
مثلاً الان من تو کار کیک ام، هادی تو کار شکلات، بابایی تو کار کرانچی، مامانی تو کار چوب شور:)
ولی مثلاً دو ماه پیش، من تو کار پفک بودم، هادی تو کار بادوم زمینی، بابایی تو کار شکلات، مامانی تو کار لواشک:)

شمام تشریف بیارید شادیمونو باهاتون تقسیم می کنیم:)
والسلام.

Tuesday, March 04, 2008

شاخ نبات

سلام
ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
زینت تاج و نگین از گوهر والای تو

آفتاب فتح را هر دم طلوعی می‌دهد
از کلاه خسروی رخسار مه سیمای تو

جلوه گاه طایر اقبال گردد هر کجا
سایه اندازد همای چتر گردون سای تو

از رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلاف
نکتهء هرگز نشد فوت از دل دانای تو

آب حیوانش زمنقار بلاغت می‌چکد
طوطی خوش لهجه یعنی کلک شکر خای تو

گرچه خورشید فلک چشم و چراغ عالم است
روشنایی بخش چشم اوست خاکپای تو

آنچه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار
جرعهء بود از زلال جام جان افزای تو

عرض حاجت در حریم حرمتت محتاج نیست
راز کس مخفی نماند بر فروغ رای تو

خسروا پیرانه سر حافظ جوانی می‌کند
بر امید عفو جانبخش گنه فرسای تو
والسلام.

قدرت

سلام
از قدرت خوشم میاد: قدرت اراده، قدرت فکر، قدرت تصمیم‌گیری، قدرت ذهن، قدرت جسم، قدرت بیان، قدرت تمرکز، قدرت...
در ازاش هر چی از قدرت خوشم میاد، از زور، تحقیر و تمسخر ضعیف، به رخ کشیدن قدرت، ...در کل، هر چیزی که قدرت‌ها رو به منجلاب فساد می‌کشونه متنفرم.
والسلام.

Sunday, March 02, 2008

They don't really care about us...

Wednesday, February 27, 2008

ساعت شنی 2

سلام
پیش نویس1: می خواستم زودتر بنویسم، نشد.
پیش نویس2: من روان شناس، جامعه شناس نیستم، این فقط تحلیل شخصی من است.


ساعت شنی، نقدی اجتماعی به مشکلات زنان، بعد از سریال دوران سرکشی که از شبکه‌ی پنج – تهران پخش شد، دومین سریال ِ شجاعانه‌ای بود که دست روی نقاط حساس جامعه‌ی امروز ما گذاشته بود و از رسانه‌ی ملی پخش می شد.
که متأسفانه به نظر من، با به هم زدن تعمدی برنامه‌ی پخش، سانسور، پایان ِ فارسی( داستان خوب شروع شد و با گره‌های شخصیتی خوب جلو رفت ولی پایانش خیلی غیر ِ واقعی بود!) و ... در سطح دیگر فیلم‌های سیما قرار گرفت.
نویسنده سعی کرده بود مثال‌های نوعی از مشکلاتی رو که زنان ِ جامعه درگیرش هستند رو در غالب شخصیت‌های داستان بعضاً با بزرگنمایی‌هایی به تصویر بکشد؛ مشکلاتی که مسبب بسیاری از آن‌ها، مستقیم یا غیر مستقیم نزدیکان و دوران مذکر اواند: پدر، برادر، همسر، ... و این نمایشی بود از این واقعیت تلخ که این جامعه‌ی مردسالارانه همواره چشم برروی علت‌ها می‌بندد و به جای حمایت و پشتیبانی از معلولان ِ آسیب‌دیده‌ی این حوادث ناگوار، بی رحمانه انگشت اتهام را به روی زنان می‌کشد.
از اونجایی که شخصیت‌های زن ِ داستان هر کدوم درگیر یکی از مشکلات ِ نوعی ِ جامعه‌ی ما بودند، نقد و بررسی تک تک ِ آن‌ها شناخت خوبی از این مشکلات، دلایل، آسیب‌ها و ... اش به ما خواهد داد. (جون میداد برای تمرین نقد تحلیلی در یک کلاس جامعه‌شناسی و یا حتی شناخت لایه‌های شخصیتی در یک کلاس ِ روانشناسی.)

حتی نقد و بررسی ِ بازخورد جامعه اعم از مردم، نمایندگان مجلس و ... و عکس العمل ِ سیما، حمایت صریح ِ ضرغامی و ... از پخش فیلم در ظاهر و به هم زدن تعمدی برنامه‌ی پخش، سانسور و پایان فارسی و ... در پشت صحنه، نیز مسائل ِ جالبی خواهند بود برای یک جامعه‌شناس ِ حرفه‌ای برای شناخت هر چه بیشتر لایه‌های تودرتوی جامعه‌ی ما. (کافیه ی سرچ ِ ساده تو گوگل برای "ساعت شنی" بکنید و نمونه هایی از این عکس العمل ها و مابعدش رو ببینید.)
القصه من حوصله‌ی پرداختن به هیچکدوم از این‌ها رو ندارم ولی می خوام راجع به یکی از شخصیت‌ها به تفصیل صحبت کنم: مش دریا(با بازی خوب ِ آزیتا حاجیان).
مش دریا، نهایت یک واقعیت تلخ رو در اجتماع ما به خوبی نمایان می کند: واقعیتی که من اسم ِ اون رو تکذیب ِ (و یا پنهان کردن ِ) هویت جن.سی می نامم؛ زنانی که برای حفظ امنیتشان (جسمی، روحی، ...) لباس مردانه به تن می کنند و هویت زنانه شان را در زیر لباس های مردانه گِل می گیرند تا گُل وجودشان از آزارهای مغولانه در امان بماند. اگر چشماتون رو باز کنید، سطوح مختلف این واکنش را در جامعه خواهید دید؛ (الزاماً این واکنش، پوشیدن لباس مردانه نیست، خیلی چیزای دیگه از جمله: مخفی کردن احساسات زنانه، ... را نیز من سطح های دیگر این واکنش می دانم.)توجه کنید که تاکید کردم واکنش!

پی نوشت1: حوصله ندارم بیشتر از این به موضوع فکر کنم و کامل بسطش بدم، امیدوارم حرفم رسا باشه.
پی نوشت2: خیلی دوست دارم بدونم روان شناس ها یا جامعه شناس ها برای موضوعی که گفتم، اصطلاحی دارن یا نه؟ در این مورد اصولاً چی کارا کردن؟

والسلام.

Saturday, February 23, 2008

چرا؟

سلام
از ما جدا شد، تعمداً! چرا؟
من نگران شدم! چرا؟
برگشت، چشماش خیس بود! چرا؟
والسلام.

Friday, February 22, 2008

هورااااااااااا

سلام
این روزا بهم کلی خوش گذشت:) و فکر کنم چند روز آینده هم به همین منوال پیش بره:)
رفتم دیدن ِ سیما، دلم براش خیلی تنگ شده بود:)
با هادی رفتیم خونه ی عمو، دلم برای هر پنج تا شون ی ذره شده بود، خصوصاً فلورا:)
توی ی کارگاه ِ آموزشی شرکت کردم که کلی هیجان داشت، خصوصاً دو روز ِ آخرش که من از وضعیت منفعل به وضعیت ِ نیمه فعال در اومدم (ممنون حامد) و فکر کنم از هفته بعد دیگه به صورت جدی با فرنوش به وضعیت فعال در بیام:)
ی سری بحث های خوب با محمد داشتم و ی بحث ِ کوتاه خوب هم پنج شنبه سر ناهار با فرنوش و حامد و محمد رخ داد.
فردا بناست ساناز و خشایار، مونا، مینا و مژگان رو ببینم:)
پس فردا خونمون سمنو پزونه، همه اینجا جمع می شن و شادی می کنیم:)
از سه شنبه هم به طور ِ مرتب دیگه شنا میاد تو برنامه ام:)
شاد باشید.
والسلام.

Saturday, February 16, 2008

سلام
گلاب به روتون
فَرَغَ را در باب ِ استفعال صرف کردیم:(
والسلام.

Friday, February 15, 2008

دور

سلام
بهشت کجاست؟
ی جایی که حقیقت تماماً واقعیت پیدا می کنه. ی جایی که آگاهی ِ محضه، شعور ِ محض، ...

جهنم کجاست؟
ی جایی که هیچ حقیقتی واقعیت پیدا نمی کنه. ی جایی که هیچ حقیقتی درک نمی شه. ی جایی که هیچ چیز فهمیده نمی شه. ی جایی که آگاهی، درک، شعور، ... درش وجود ندارد.
ی جایی که حتی نمی دونی که نمی دونی، نمی فهمی، ...

برزخ کجاست؟
ی جایی بدتر از جهنم. ی جایی که درک، شعور، آگاهی، فهم، ... درش نیمه نصفه است.
ی جا که حتی نمی دونی چی رو می دونی چی رو نمی دونی. اونایی که می دونی حقیقتن یا واقعیت؟ واقعیت ها ، حقیقیت دارند یا نه؟ ...

پس اینجا کجاست؟!
نمی دونم! شاید ی فرصته،
نمی دونم! شایدم ی وهم، ی سراب، ی خیال پوچ، ی حباب، ی ...
نمی دونم!

ما اینجا چی کار می کنیم؟
نمی دونم!

اصلاً تو کی ای؟
نمی دونم!

من کی ام؟!
نمی دونم!

چرا ما می تونیم با هم حرف بزنیم؟
نمی دونم!

ما دو تاییم؟! یا یکی ایم؟!
نمی دونم!

اصلاً ما وجود داریم؟! ما هستیم؟!
نمی دونم!

قبلاً بودیم؟! بعداً هستیم؟! اگر هستیم، چرا؟ چه جوری؟!
نمی دونم! شاید ی تصادف بوده! شاید به یکی قولی دادیم! شاید ... نمی دونم!

تصادف؟! تصادف چیه؟ چه جوری می شه ما تصادفی به وجود اومده باشیم؟!
نمی دونم!

قول؟! قول چیه؟ چه قولی؟!
نمی دونم!

به کی قول دادیم؟
نمی دونم! شاید خودمون! شاید به ی موجود ِ مطلق! به هستی! به یکی که همیشه هست، از ازل تا ابد! به ... نمی دونم!

هستی یعنی چی؟!
نمی دونم!

همیشه یعنی چی؟ اصلاً الان کِیه؟
نمی دونم!

ازل؟! ابد؟! اول؟ آخر؟ زمان چیه؟
نمی دونم!

ما کجاییم؟
!نمی دونم! فقط می دونم اینجا بهشت نیست. می گن ما از بهشت رانده شدیم! نمی دونم! ن ِ -می – دو- نم

تو چی می دونی؟!
نمی دونم!

کی می دونه؟
نمی دونم!

ما تنهاییم؟
نمی دونم!

چی می دونی؟!
نمی دونم! نمی دونم! نمی دونم! ...

باشه بابا بی خیال؛ این بهشت که گفتی ازش رانده شدیم، کجاست؟
ی جایی که حقیقت تماماً واقعیت پیدا می کنه. ی جایی که آگاهی ِ محضه، شعور ِ محض، ...

...

والسلام

Wednesday, February 13, 2008

عشق، دختر یا مادر؟

سلام
دیشب داشتم کریس دی برگ گوش می دادم،
آلبومCrusader؛
آهنگ ِ carry on.
ی جاش می گه:
...
Love is the daughter of life,
comfort to trouble and strife,
She's always beside you to help you carry on,
...
چه تعبیر شاعرانه ی زیبایی!بابا رمانتیک!بهم خیلی چسبید این تعبیر.
اما از دیشب همش دارم فکر می کنم که عشق زاده ی زندگی است یا حیات زاده ی عشق؟!
ما زاده شدیم که عاشق شویم؟(زندگی می کنیم که عاشق شویم؟) یا چون عاشق شدیم، به حیات محکوم شدیم؟ تا عشقمان را ثابت کنیم یا ؟؟؟؟
و ؟؟؟؟؟
پی نوشت: جنبه ی آهنگ گوش دادن هم ندارد این کوکو! بهش دو روز گفتیم هر چی می خوای بپرسا!ی روزی این با سوالاش منو دق می ده!;)
شاد باشید.
والسلام.

Friday, February 08, 2008

کار کردن ِ من

سلام
کار کردن ِ من از این منحنی پیروی می کنه.
الان برا یکی از کارام در وضعیت ِ زرشکی به سر می برم:(
والسلام.

Thursday, February 07, 2008

کمی سازی!

سلام
جالب است!
در این نوشته می خوانیم:
الف: کمال ِ یک زن، "زیبایی و جذابیت" است! و کمال ِ یک مرد، "صبر و تحمل و منطق و آرامش و تحمل مخالف" است!
ب: زنان و مردان در یک چیز مشترک اند: رسیدن به کمالشان به میزان ِ تستسترون ِ مردان بستگی دارد!
و از طرفی، پزشکی ِ مدرن به ما می گوید:
ج: میزان ِ تستسترون ِ مردانه یک فاکتور ِ جسمی است و تا حدودی خارج از کنترل ِ زن ومرد است. تغذیه، ورزش، ... در کوتاه یا دراز مدت می توانند این فاکتور جسمی را کنترل کنند؛ اما هنوز میزان این کنترل،فاکتورهای موثر و ... به طور ِ دقیق کمی نشده است.
خُب، خوب است! حال می توانیم یک نتیجه ی اساسی، مهم و تاثیر گذار بگیریم:
زن و مرد برای رسیدن به کمالشان تا آن حد مختارند که بتوانند میزان ِ تستسترون ِ مردانه را کنترل کنند! و یا ...
خلاصه می کنم در یک کلام:
بسیار عالی! مفاهیمی چون پیشرفت، دمکراسی، کمال ِ انسانی، اختیار ِ انسانی، ...
را نیز به سادگی می توان کمی کرد! با اندازه گیری تستسترون ِ مردانه!
چه می کند این مدرنیته! پوزیتویسم ِ منطقی! کمی سازی! ...
والسلام.

Tuesday, February 05, 2008

لیسانسم!

سلام
چند روز پیشا، من و مونا و نجیه و حامد، تو راهرو بودیم،سامان رد شد گفت چند تا کارشناس ِ ارشد! گفتم هنوز آخرین مدرک ِ رسمی ِ دریافتیمون کارشناسی ِ:) ما لیسانسیه ایم!
...
***
باید گواهی ِ موقت کارشناسی رو هم اسکن می کردم و می فرستادم!
رفتم تو فایل ِ مدارکم تو کمد رو نگاه کردم، نبود!!!!! از کارنامه ی اول دبستان تا ... همه چیم هست جزء...؟!
دیگه لیسانسم ندارم:(:)
***
به ی بنده ی خدایی اینو گفته بودم بنا به اعتراف ِ خودش بهم خندیده بوده! فرداش گویا متوجه شده که مدرک ِ خودشم نیست!!:)
بنده ی دیگر خدا: نه!! تو!! گم کردی؟! عاشق شدی!:)
...
***
دایی مادربزرگم، دایی قاسم، خدا رحمتش کند، سواد نداشت، چیزی می خواست بخونه به ماها می گفت اینو برا من بخونید من لیسانسم رو خونه جا گذاشتم:)
بعضی وقتام می گفت بده خودم بخونم، می گفتیم مگه بلدی دایی؟ خوب سفیداش رو که می تونم بخونم:)
...
***
اینا رو نوشتم که دوستان
اگر ی موقع لیسانس ِ من رو دیدن تو خیابون داره راه میره اطلاع بدن ؛ واقعاً اگر ایده ای دارید که من کجا می تونم گذاشته باشمش یا چی کارش کرده باشم، بگید.
اگر سوالی در حد کارشناسی دارید نپرسید که من لیسانسم گم شده:) دیپلم یا ارشد رو شاید ی کاری بتونم بکنم
اگر خنده ای، تیکه ای چیزی مونده خجالت نکشید بگید، فقط حواستون باشه بنده خدا خندیده بوده، اونم تو دلش، به مصیبت من گرفتار شد ...(البته واقعاً امیدوارم تا حالا پیداش کرده باشه)
شاد باشید.
والسلام.

Sunday, February 03, 2008

اعتراف

سلام
فکر می کنم، دیروز ساعت 18:30 ی نفر رو ناراحت کردم:(
فقط امیدوارم اشتباه فکر کنم.
از دیروز هر وقت فکر می کنم که ممکنه ناراحتش کرده باشما، غصه دارم:(
واقعاً حرفی که زدم و کاری کردم خلاف ِ میل ِ باطنی ام بود!
ی ذره هم تقصیر ِ خودش بودا ...
امیدوارم ناراحت نشده باشه و من رو درک کرده باشه، امیدوارم.
والسلام.

Sunday, January 27, 2008

قدغن!

سلام
از شنیدن شعرهای شهریار قنبری لذت می برم: جمعه، دو ماهی، سقوط، اگه بمونی اگه نمونی، ...
این صدا و سیما خجالت نمی کشه! پررو پررو شعر ِ شاعر رو با تحریف می خونه، اسم ِ شاعرم نمی گه!! چند روز پیشا بر می گردم رو مجری با ی آب و تابی می خوند!!! هر جاشم می خواست نمی خوند!!
***
قدغن
آبي دريا ، قدغن

شوق تماشا ، قدغن

عشق دو ماهي ، قدغن

با هم و تنها ، قدغن

براي عشق تازه ،

اجازه بي اجازه...

پچ پچ و نجوا ، قدغن

رقص سايه ها قدغن

كشف بوسه ي بي هوا

به وقت رويا ، قدغن

براي خواب تازه ،

اجازه بي اجازه...

در اين غربت خانگي

بگو هرچي بايد بگي

غزل بگو به سادگي

بگو ، زنده باد زندگي

براي شعر تازه ،

اجازه بي اجازه...

از تو نوشتن ، قدغن

گلايه كردن ، قدغن

عطر خوش زن ، قدغن

تو قدغن ، من قدغن

براي روز تازه ،

اجازه بي اجازه...

والسلام.

خط خطی

سلام
یکی از بازیگوشی های ذهن ِ من کشیدن و کامل کردن ِ خطوط است:)
ی موقع این خطوط تو ذهنم تصویری کامل می شن، یعنی مثلاً امتدادشون می دم، تلاقی شون می دم ، خمشون می کنم، سایه می زنمشون و ...
از انواع نقش ها و خط های سنگ فرش ِ خیابان ها و پیاده رو ها بگیرید تا خطوط در هم بر هم درهای فلزی، شاخ وبرگ درختا، ابرها، کوه ها، طرح فرش، قالی، گلیم، کاغذ کادو، ....
---
ی موقع با صوت کامل می شن ، ی آهنگ، ی آواز، ی صدا ، ی سوت، ی ... میاد تو ذهنم.
ی موقع با حرکت، ی رقص، ی پرش، ی جهش، ی چرخش آرام یا سریع، ... میاد تو ذهنم.
مثلاً طرح و رنگ ِ سنگ فرش های مترو اِ سرسبز جون می ده برای ی رقص ِ آرام و چرخشی.
بعضی وقتا تو این خط ها ی شکل هایی می بینم یا شاید می سازم:)
ی آدم : چاق، لاغر، اخمو، خندان، گریان، مهربان، متبسم، زن، مرد، بچه، ...
یا ی حیوون یا ی گیاه یا حتی ی شیء!
بعضی وقتا براشون داستان می سازم.
بعضی وقتا ...
بعضی وقتام خودم رو کاغذ خط خطی می کنم، اینقدر آروم می شم.
نمی دونید چه لذتی داری وقتی خودت رو در بند ِ هیچ چیزی نمی ذاری(هیچ چیزی، نه رنگ، نه تقارن، نه ...) و رها می کنی، می ذاری ذهن هر بازیگوشی ای که دلش می خواد بکنه و بیاره رو کاغذ؛ می ذاری مداد رو کاغذ راحت حرکت کنه، هر جا که دلش خواست بره، خواست خط ها ی شکسته بکشه، دلش خواست منحنی بکشه، دلش خواست از تقارن پیروی کن، دلش خواست ... اوه معرکه است!
حتی از دیدن ِ این خط خطی هام هم بیشتر از نقاشی های رنگ ِ روغن و مداد کنته و زغال ام لذت می برم! چه برسه به کشیدنشون:)
ارشیا، همکلاسی ِ کلاس زبانم کلی منو به کشیدن ِ این خط ها تشویق می کرد؛ از اون موقع همه شون رو نگه داشتم:) اسکنرمون درست شه براتون می زارم ببینید. (انتظار ِ چیز ِ فوق العاده ای نداشته باشیدا! ی اثر هنری یا ...، صرفاً تخلیه ی احساسی است:)همین!)
***
شما هم حتماً تجربه ی این کارو دارید: مثلاً وقتی دارید با تلفن حرف می زنید ی سری طرح نا خود آگاه رو کاغذ می کشید یا سر کلاس وقتی به حرفای استاد گوش نمی دید یا ...
احسان و مینا دو تا از آدمایی هستن که راز ِ خط ها رو خوب می شناسن؛
احسان ی موقع هایی رو دستاش از این خط ها می کشه، معرکه است! می فهمم چه لذتی برده از کشیدن ِ این خط ها وبه وجد میام از دیدن ِ خط های رو دستش:)
من و مینا بعضی وقتا با هم خط خطی می کنیم؛ ی خط من، ی خط مینا، ی خط من، ی خط مینا، ... اومممممممممممم محشره، خالی می شیم، آخرش می گردیم تو خط ها دنبال ِ شکل ها ی جور وا جور. خط خطی کردن با یکی که دوستش داری مثل ِ مینا، مثل ِ راه رفتن تو ابرها می مونه، با هم سبک می شین، رها.
***
دست خط ها و حروف و حتی شکل اعداد در زبان های مختلف هم از این بازی ذهنی مستثنا نیستند:
مثلاً زتا، ی آدم ِ در حال ِ شیرجه زدن، از اون شیرجه های ردیف؛
ال ان که به صورت ِ پیوسته نوشته شده، ی آدم ِ که زانوهاش رو بغل کرده و داره فکر می کنه؛
ن ی کاسه ی لاجوردی ِ لالجینی است که نقطه ی توش ی توپ ِ که توش معلق مونده! حالا چه جوری تا حالا نفهمیدم:) از اون کاسه ها که جون می ده توش ترید ِ آب گوشت بخوری! هومممممممم!
ب ی قایق ِ که زیرش ی ماهی اومده کنجکاوی! وقتی هم که نستعلیق می نویسیش برا اینکه مطمئن شی به اندازه ب ِ ات رو کشیدی توش نقطه می ذاری مثلاً 5 تا، اینا مسافرای قایقن:)
و ...
---
وقتی سر ِ کلاس مینا بغل دستت باشه خیلی خوبه، هر وقت حوصله نداری فکر کنی یا گوش بدی و ... ذهنت رو می فرستی بازیگوشی! مینا هم کاملاً حست رو می فهمه و با تو میاد شیطونی؛ مینا! اون گوشه ی چپ ِ تخته رو نگاه کن! ی دختر بچه ِ داره تاب بازی می کنه! اوه اونورو ی ماهی ِ! اون 9 رو نگاه کن ی آقای طاس ِ که ی خانم زده تو ذوقش و صورتش از بدنش جلوتر ِ و دست و پا آویزون کنار ِ تنش و ... بنده خدا عاشقه! ...
---
من تا حالا هر وقت خواستم به بچه ای حروف و اعداد (به زبان فارسی ، انگلیسی و یونانی) رو یاد بدم که بخونه یا بنویسه، براش رازامو گفتم:)آخه بچه ها هم رازها رو خوب می فهمن، هم راز دارن:)
***
همه ی اینا رو گفتم که اینو براتون تعریف کنم:
چند روز پیشا، داشتم میامدم خونه، آهنگ ِ امیلی تو گوشم بود، سر ِ سی متری که رسیدم چراغ قرمز بود، وایستادم، سرم پایین بود و تو حال و هوای آهنگ بودم که متوجه خطوط شدم! خط های موازی ِ میله های رو جوی، سنگ فرش صورتی پیاده رو با دایره های کوچک ِ قلمبه، خط های شکسته و درهم آسفالت ِ خیابون و ... اوه! معرکه بود! ی نیمدایره بزرگ خط ها رو کامل می کرد، با نوک ِ پام از جلو، ی نیمدایره به مرکز ِ خودم به شعاع ِ عرض ِ شونه زدم تا عقب، با سرم پام رو همراهی کردم که دیدم آخره نیمدایره پام رو پای ی آدم ِ! سر و نگاهم رو از پایین، از روی پای طرف آروم آروم آوردم بالا (که ببینم به کفش ِ کدوم بنده ی خدا گند زدم) که نگاهم به نگاه ِ خانم گره خورد:
ببخشید!
مسئله ای نیست! با ی مهربونی خاصی گفت.
واقعاً عذر می خوام!
سرش رو رضایتمندانه تکان داد!
چراغ سبز شد و همه به روزمرگی شون ادامه دادن!
لبخندش اینقدر زیبا بود و لحنش اینقدر دلنشین که حاضرم شرط ببندم
خانم یا معلم بود و از این شاگردای بازیگوش داشته و از این کارای عجیب غریب زیاد دیده !

یا ی بچه ی شیطون داره ...
یا خودشم راز ِ خط ها رو می دونست!
شما چی فکر می کنید؟
والسلام.