Sunday, October 12, 2008

دیشب

سلام
دلم می خواست تمام راه رو تا خونه پیاده گز می کردیم تو تاریکی شب؛ تا شاید تو کمی با من حرف بزنی، بشکنی اون سکوت تلخ رو و سبک شی؛ ولی واقعیتش این بود که منم شجاعت شنیدنش رو نداشتم که تو راه هیچی ازت نپرسیدم! که وقتی گفتی نمیای خونمون حتی جرات نکردم تو چشمات نگاه کنم، عزیزکم! چه برسه به اینکه متقاعدت کنم و ... آخه می دونی منم این روزا خیلی شکننده شدم!
من تو رو این قدر دوست دارم که کوچکترین ناراحتی رو تو چشات می فهمم و زخم می خورم و تو منو این قدر دوست داری که نمیگی تا ناراحت نشم! روزگار غریبی است عزیزکم!
می دونی شدی عین خودم!
می دونی چه قدر ناراحتم که نمی تونم از غصه هات کم کنم عزیزکم!
کاشکی پونزده-شونزده سال ِ پیش بود! می شوندمت کنارم، بهت آروم آروم غذا می دادم و تو با خنده هات سرمستم می کردی! کاشکی ...
والسلام.

No comments: