Monday, December 31, 2007
Thursday, December 27, 2007
اعیاد مبارک!
Posted by Real Cuckoo at 11:57 PM 3 comments
Monday, December 24, 2007
ساعت شنی
همگان را به دیدن سریال ساعت شنی که روزهای زوج ساعت ده شب از شبکه اول سیما پخش می شه دعوت می کنم.
اولین بار، با ی کنجکاوی ساده پای فیلم نشستم: دختر آزیتا حاجیان یکی از بازیگران این سریاله؛ اول که دیدمش گفتم چه خوب آزیتا حاجیان رو گریم کردن! چه جوونه! و نشستم پای فیلم که ببینم این دفعه چه ارائه کرده؟ من فقط ی بار ی بازی ِ عالی از این هنرپیشه در روبان قرمزِ حاتمی کیا دیدم. دوست داشتم ببینم جدیداً چه کرده که خوب اشتباه کردم دخترش بود!
انصافاً با مادرش از نظر قیافه مو نمی زنه!
به خاطر این کنجکاوی خیلی خوشحالم:)
با اینکه این روزا فکرم خیلی مشغوله اصلاً از دیدن این فیلم نمی تونم خودم رو محروم کنم:)
تا اینجای داستان که خیلی خوب پیش رفته، امیدوارم همین طوری ادامه پیدا کنه.
به طور خاص دیدن فیلم رو برای داستان نویسی، آشنایی با روحیات زنانه-مادرانه و آشنایی با بیماری روانی شیزوفرنی* توصیه می کنم.
در اولین فرصت به تفصیل خواهم نوشت.
در ضمن در ابتدای فیلم نوشته می شود: دیدن فیلم به زیر شانزده ساله ها توصیه نمی شود.
در ضمن می تونید کمی هم به فارسی راجع به این بیماری اینجا بخونید.
والسلام.
Posted by Real Cuckoo at 11:08 PM 2 comments
Thursday, December 20, 2007
دنیا از نگاه ِ ی دختر بچه ی سوم دبستانی:)
Posted by Real Cuckoo at 10:54 AM 1 comments
Tuesday, December 18, 2007
ی خواب عجیب!
دیشب ی خواب ِ عجیب دیدم، سعی می کنم تا اونجایی که یادمه با جزئیاتش براتون بنویسم:
تو ی شهر، جزیره، و شاید ی بندر بودیم. در هر صورت ی جایی بود که به آب راه داشت.
با مامان و بابام بودم. بنا بود شب با ی قایق تفریحی از ی طرف ِ شهر به ی طرف ِ دیگه بریم تا ی جای ِ خاصی رو ببینیم. منم طبق ِ معمول کنجکاویم گل کرد و عصر تنهایی زودتر اومدم بیرون تا ی سر و گوشی آب بدم. ی کلک پیدا کردم. گفتم سوارش بشم همین طوری ی دوری بزنم و بر گردم. به نظرم اون موقع که سوار شدم پارو داشت. داشتم می رفتم که تو راه ی سری بنا دیدم که توی آب اند، مثلاً ی مسجد بود که فقط گنبدش بیرون از آب بود. اصلاً نمی دونم کجا داشتم می رفتم. ولی به محض ِ اینکه به ساحل نزدیک شدم دریا طوفانی شد و من که این ور اون ورم رو نگاه کردم هیچ خبری از پارو نبود. فریاد کمک کمک سر دادم که ی خانم با چادر ِ رنگی با ی کلک ِ دیگه به من نزدیک شد و من رو به ساحل برد.
نمی دونم بعدش خانم کجا رفت فقط یادمه که ی پسر بچه دیدم. نمی دونم دنبال ِ چی بودم یا کجا می خواستم برم ولی ازش ی چیزی پرسیدم که در جواب ِ من به یک دختر ِ سه چهار ساله اشاره کرد و گفت اون راه رو بلده. بدون ِ اینکه کلمه ای بین ِ من و دخترک رد و بدل بشه، جلوی من راه افتاد و من پشت ِسرش. دخترک از راه های عجیب غریبی می رفت.
خیلی هم تند می رفت من با اینکه عملاً می دویدم ازش عقب بودم. داشتم با خودم قر می زدم که من چه ابله ام که اختیارم رو دادم دست این دخترک که ی مرد از پشت ِ سر دستش رو گذاشت رو شونه ام و من رو رو به خودش برگردوند. بعد دو تا دستش رو گذاشته بود رو شونه هام و داشت چشم تو چشم من نگاه می کرد وبا ی اعتماد به نفس ِ خاصی گفت(این قدر محکم حرف زد که به من اجازه نداد ازش بپرسم کیه؟ با من چی کار داره و...):" حرف نباشه، دنبال ِ این دختر می ری، فقط اونه که راه رو بلده، باهاشم حرف نزن، زبانت رو نمی فهمه و اگر باهاش حرف بزنی ناراحت می شه و ولت می کنه می ره، بدو برو کلی ازش عقب موندی." منو برگردوند وزد پشتم و رفت. برگشتم دیگه نبود. دویدم تا به دخترک رسیدم. رفتیم رفتیم تا از خشکی به ساحل رسیدیم به ی سمتی اشاره کرد و خودش رفت سمت ِ دریا. اون طرف همون جایی بود که بنا بود با مامان بابام بیایم. رفتم پیششون اونجا بودن. ولی انگار نفهمیده بودن که من پیششون نبودم. اصلا ً نگران هم نبودن. خیلی معمولی داشتن اونجا رو می دیدن. ی دفعه این طرف طوفانی شد. من توجه ام به طرفی که دخترک بود جلب شد.اون طرف دریا آروم ِ آروم بود. رفتم طرف ِ دخترک. دستم رو گذاشتم رو شونه اش. برگشت، در همین حین بزرگ داشت می شد و به من گفت: مامان!!شایدم خواهر!! هر چی فکر کردم یادم نیومد کدوم رو گفته بود! در هر صورت از اونجایی که من خواهر ندارم شنیدن ِ این کلمه به اندازه ی مادر برای من تعجب برانگیز بود. از خواب پریدم. با ی عالمه سوال و تعجب!
چهره ی هیچ کدوم از آدما یادم نیست! اون خانم ِ که نجاتم داد، پسر بچه، اون مرد، دخترک؛
فقط مامان بابام رو تونستم تشخیص بدم.
کجاست یوسف ِ زیبا روی تا خواب ِ ما تعبیر کند!
والسلام.
Posted by Real Cuckoo at 11:04 PM 5 comments
Sunday, December 16, 2007
نامه ای در محل ِ ارتکاب ِ جرم
Posted by Real Cuckoo at 9:14 PM 4 comments
Saturday, December 15, 2007
زیباست!
Real Love
ChorusGirl)Girl, im going out of my mind(mind)
and even though i dont really know you(you)
and plus im feeling im running out of time
im waiting for the moment i can show you(show you)and baby girl i want u to know, im watching you go ,im watching you pass me by
its real love that that you dont know about...
...
Posted by Real Cuckoo at 2:46 PM 0 comments
Posted by Real Cuckoo at 2:39 PM 0 comments
Wednesday, December 12, 2007
تولد
در بيست و يکمين روز از نهمين ماه از شصت وسومين سال در چهاردهمين قرن پس از هجرت محمد؛ دختري متولد شد. چرا؟؟؟؟
(بيست و يک روز!: به اندازه سر در آوردن يک جوجه از تخم!
نه ماه!: به اندازه آمادگي يک نوزاد براي پا به اين دنيا گذاشتن!
شصت وسه سال!: به اندازه تکمال انسانيت براي رسيدن به هستي مطلق چون محمد و علي!
وچهارده قرن!:؟؟؟؟!!!!!)
او را با نام يک پرنده مي خوانند؛
پرنده اي عاشق، پرنده اي پرسشگر؛
صل صل؛ کوکو؛ فاخته.
و فاخته به اميد زنده است؛
اميد دانستن، اميد شناختن، اميد فهميدن، اميد يافتن، اميد پريدن، اميد رسيدن، اميد اميد اميد...
و اينک مي نويسد تا …
تا بداند، تا بشناسد، تا بفهمد، تا بيابد، تا بپرد، تا برسد، تا...
در اين تلاش به او کمک کنيد.
والسلام.
Posted by Real Cuckoo at 11:38 AM 12 comments
Friday, December 07, 2007
دو به یک:
دو تا اتفاق ِ خوب و یک اتفاق ِ بد:
من بالاخره پس از بارها نگریستن به تابلوی وساطت ِ استاد فرشچیان، وجه تسمیه ی تابلو رو فهمیدم؛از این کشف بسی مسرورم:)
***
مامانی امروز رفته بود استخر، داور ِ مسابقات ِ دبستانی ها بود؛ گفت که محدثه ی من تو قورباغه دوم شده.
این محدثه خانم الان کلاس ِ سوم ِ و چهار سال ِ پیش قبل از اینکه بره مدرسه با من شنا می کرد:)
محدثه به هیچ کدوم از مربیان وناجیان ِ استخر افتخار ِ شنا کردن نمی داد! و با وجود ِ اینکه من از همه بیشتر بهش سخت می گرفتم، فقط با من شنا می کرد:)
سه تا شنا یاد گرفت: قورباغه، کرال ِ پشت و کرال ِ سینه؛ روزای آخری که با هم شنا می کردیم، من ازش به هر ترفندی شده، شصت دقیقه ای شنا می گرفتم:) تو آب دنبالم می کرد، "عیب نداره وسطش هر جوری می خوای بیا فقط منو بگیر؛ قورباغه، پا دوچرخه، کرال، ... فقط باید منو بگیری؛" بعد که منو می گرفت من دنبالش می کردم:) ... خلاصه نمی ذاشتم بفهمه خسته شده:)
ی بارم صد متر ِ قورباغه رفت! خیلی خسته شد ولی تونست پیوسته بره:) من تمام ِ صد متر و به فاصله ی یک متر جلوش بودم و بهش می گفتم: " همین ی دور ِ محدثه:)"
من واقعاً بهش سخت می گرفتم چون می دونستم که می تونه :" با من شنا می کنی ، دماغ گیر بی دماغ گیر! مگه من دماغ گیر دارم!" با این وجود اون فقط با من شنا می کرد و حرف ِ من و گوش می داد!
خلاصه روزگار ِ خوشی بود، من و محدثه:)
تا این که پیش دبستانیش شروع شده و منم برنامه هام سنگین شده و دست ِ روزگار ما رو از هم جدا کرد. هر دفعه رفتم استخر، یادش بودم:" اه! ی ماه دیگه با هم بودیم صد ِ کرالم ازش می گرفتم، بعد می رفتم رو رکورد گیری... هدر شد این بچه! اگر دیگه نیاد شنا همینم یادش می ره ..."
نمی تونید تصور کنید از شنیدن ِ اینکه ی محدثه ی من هنوزم شنا می کنه چه قدر خوشحالم:)
فقط امیدوارم ی مربی ِ سخت گیر، گیرش بیاد که تمام ِ تواناییهاش رو بفهمه و بتونه پرورشش بده؛ آخه محدثه ی من می تونه، مطمئنم:)
***
هادی تایید کرد که مغازه ای که من و هادی کشفش کرده بودیم و ازش ی عالمه برای دوستامون ساعت شنی و اون دو تا اسباب بازی ِ مهیج که یکیش ماده چگالی بود:) یکیش سیستم های پیچیده:) می خریدم و شادیمون رو با دوستان تقسیم می کردیم به گل مصنوعی فروشی تبدیل شده!
خودم هفته ی پیش که رفتم از آقا بپرسم بالاخره از اون ماده چگالیا اوردی یا نه، مغازه ای نیافتم! حدس زدم ولی فکر کردم مغازه رو اشتباه تشخیص دادم!که هادی امروز اینو تایید کرد:(
فکر کنید چه قدر این شهر غیر ِ قابل ِ پیش بینیه! تازگی رفتم خرید که آقا گفت شاید دوباره از اونا بیاریم و بله! هفته ی پیش کلاً تغییر ِ شغل رخ داده!!!!!
همین جا به سامان و پینوکیو بگم که دیگه منتظر نباشین از همون سیستم پیچیده اِ نهایت ِ لذت رو ببرید:) که دیگه بعد از این از اونام یافت نخواهد شد;)
راستی سامان! تو حالت هایی می تونی به سادگی وضعیت ِ تپه شنی رو تو اون سیستم ایجاد کنی و لذتش رو ببری:) به گرایشتم نزدیک تره:)
شاد باشید.
والسلام.
Posted by Real Cuckoo at 12:05 AM 0 comments
Wednesday, December 05, 2007
آن روی روزمرگی ها، آن روی خنده ها و لبخندها
زیر ِ زمین، دور از هیاهوی شهر، در یک راهروی دلگیر، نوای آهنگی بر دل می نشیند؛ نوایی شرقی با سازی شرقی ، از اعماق ِ وجود ِ زنی شرقی زاده می شود .
رهگذران شتابان از کنارش می گذرند! به مقصدی نامعلوم! به سوی فراموشی ابدی!
در این هیاهوی سیاه، فریادی شنیده می شود؟ کسی پرسشگرانه داد می کند؟ به کجا چنین شتابان؟!
فقط کافی است لحظه ای خود را به دستان ِ توانمند ِ زن ِ هنرمند بسپاری تا بشنوی نوای ازلی وابدی اش را؛ و او با لطافت ِتمام این احساس را می نوازد:غم! غم ِ فراق!
امروز آهنگ ِ او در گوش ِ من نواخته می شد!
با آهنگ او، از زمان و مکان گسستم و بار ِ دیگر در متروی خط ِ هشت پاریس، برای لحظه ای خود را از شتاب ِ روزمرگی رها کردم و از خود پرسیدم: به کجا چنین شتابان؟!
آی آدم ها!این غم را پایانی هست یا این نوا در ابدیت جاودانه شده است؟ چه کسی می داند؟ مرا پاسخی گویید که بی تابم!
اگر حتی بین ِ ما فاصله ی نفس ِ؟! نفس ِ منو بگیر!
برای فاخته خیلی دعا کنید!
والسلام.
Posted by Real Cuckoo at 7:22 PM 2 comments
Tuesday, December 04, 2007
ملکه ی صبا!
یکی تو من هست که هی سوال می پرسه! هی چرا،چرا می کنه! هی کو؟ کو؟ می کنه!
خلاصه امان نمی دهد به ما.
البته من الان خیلی وقته که دستم رو گذاشتم روی دکمه ی پاز؛ ولی دیگه راه نداره؛ تا کی می تونم دست به سرش کنم؟ تا کی می تونم خودمو تو روز مرگی غرق کنم واز جواب دادن به سوالا طفره برم؟ اومدیمو فردا افتادیم مردیم، فرض ِ بر اینکه خدایی هم وجود نداشته باشه که از ما بپرسه چرا به اینا فکر نکردی، این پرنده پرسشگر که یکی از وجوه ِ منه، شخصاً به خاطر ِ بی توجهی به سوالاش من رو به عذاب ِ ابدی دچار خواهد کرد، اینو مطمئنم.
باید تا ته ِ این سوالا برم، تا ته ِ شک؛ آیا این شک به یقین بدل خواهد شد؟ یعنی تواناییش رو دارم؟ حتی به اینم شک دارم!
ولی این راهی ِ که باید رفت.
***
می تونم بعضی از این سوالایی که می پرسه رو براتون بگم:
· چرا خداوند با محمد، مستقیماً سخن نمی گوید؟ مگر نه این که محمد در معراج همه ی پیامبران ِ ماقبلش را پشت سر گذاشت؟ خداوند با موسی بی واسطه سخن می گوید ولی با محمد به واسطه ی جبرئیل؟ چرا؟ مگر نه این که محمد در نهایت کمال انسانی است؟ آیا سخن ِ مستقیم بین معشوق و عاشق حجاب ایجاد می کند؟ ویا برعکس؟ چرا؟
· محمد چگونه به این درجه از ایمان رسید؟ او هیچ شاهدی از خداوند برای کمال ِ یقینش نخواست؟! در حالی که ابراهیم خواست که به چشم ِ سر ایمان به معادش را کامل کند! موسی قوم ِ نو ایمانش را رها کرد ورفت که خداوند را به چشم ِ سر ببیند!؟ چرا محمد هیچ نخواست؟ آیا کمال ِ یقین در معراج حاصل شد؟...
· ایمان ِ اسماعیل بیشتر بود یا ابراهیم؟ هاجر یا ابراهیم؟ تصور کن همسرت در بیابان با طفلی تنها بگذاردت و بگوید فرمان ِ خداست! تصور کن پدرت در کودکی ، در بیابان رهایت کرده ، پس از سال ها برمی گردد و می گوید خداوند دستور داده تو را قربانی کنم! اینان چگونه به ابراهیم و خدایش ایمان داشتند؟!
· تولد ِ مسیح، معجزه ی مریم است یا عیسی؟ اگر معجزه ی عیسی است و عیسی در سی سالگی به پیامبری مبعوث شده، تماماً مفهوم ِ زمان خطی در هم خواهد ریخت!
اگر معجزه ی عیسی است و عیسی در دو سالگی به پیامبری مبعوث شده، چرا خداوند طفلی را حامل ِ پیام ِ خویش کرد؟
لطف ِ روح القدس ار باز مدد فرماید دگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد
آیا این با عدالت ِ خداوند سازگار است که طفلی پیامبر متولد شود؟
اگر معجزه ی مریم بود، پیام مریم به بشریت چه بود؟ چگونه ابلاغ شد؟...
· چرا معجزه ی جاوید یک کتاب است؟ مگر نه اینکه این معجزه باید نشانی باشد از صحت ِ ادعای پیامبری محمد از جانب خداوند برای عادی ترین ِ مردم؟ چرا به من می گویند متخصص باید این کتاب را بخواند وتفسیر کند؟ آیا این کتاب تمام خصوصیات ِ یک معجزه را در تما م عصرها دارد، که معجزه ی جاوید خوانده شود؟
من در این عصر چه چیزی را معجزه می دانم؟ آیا قرآن این خصوصیت را دارد؟
· چه جوری می شه مرز ِ ظریف ِ شرک و توحید رو تمیز داد؟
· و ی عالمه سوال ِ ریز و درشت ِ دیگه از اصول ِ دین گرفته تا فروع و ... . تمامی این سوالات در دفتری ثبت شده اند و من و تمامی اندیشه ام رو به مبارزه می طلبند.
***
پریشب رفتم تو تخت، بعد از فکر کردن رو نتایج ِ داده های زلزله!، یهو پرنده ی پرسشگر بیدار شد و سوال ِ جدیدی رو مطرح کرد:(معمولاً کوکو شبا بیدار میشه و چرا چرا راه میندازه!)
آیا حاکمیت ِ زنان از نظر ِ شرع منع ِ قانونی دارد؟ اگر چنین است، چرا بلقیس بعد از ایمان آوردن به سلیمان، از حکومت کناره گیری نکرد؟! یا اصلاً سلیمان حکومت رو در اختیار گرفت؟
اگر فرض کنیم که قضاوت جزئی از حاکمیت محسوب می شود و بپذریم که حاکمیت ِ ملکه صبا از جانب ِ خداوند منع نشد، چرا باید قضاوت برای زنان منع ِ شرعی داشته باشد؟...
القصه، پریشب، علاوه بر افزودن ِ این سوالات به سوالات ِ قبلی، ی سوال ِ اساسی دیگر نیز بر ما نازل شد؛ و آن اینکه هر چه اندیشیدیم، نفهمیدیم چه چیز باعث شد که آن شب به ملکه صبا بیندیشیم؟ من در آن روز و روز های گذشته، به چه برخوردم که چنین سوالی به ذهنم رسید؟! جل الخالق!
***
می دانم که بسیاری از این سوالات محلی از اعراب ندارند، یا برمبنای فرضی نادرست اند یا اطلاعات تاریخی و ... غلط و یا ... ؛ در هر صورت همان طور که گفتم در برنامه ی آینده ی نزدیکم پاسخگویی به این سوالات است.
به همین خاطر باید زیاد بخوانم ، از قرآن و فلسفه و تاریخ اسلام و... گرفته تا انجیل و تورات و ... ؛ باید بسیار خواند و بسیار اندیشید، باشد که شک ها به یقین بدل شوند.
برام دعا کنید، بسیار! ممنون!
والسلام.
Posted by Real Cuckoo at 10:00 AM 0 comments
Saturday, December 01, 2007
بعد از دفاع چه خواهم کرد?
پیش نویس: نوشتن ِ این متن سه دلیل دارد:
الف: نمی دونم تا حالا این حس رو داشتید یا نه؟ که وقتی مجبور به انجام ی کاری هستید ، مثل ِ امتحان دادن، پایان نامه نوشتن و ... و حوصله ی انجام دادنش رو ندارید شروع می کنید به فکر کردن راجع به کارایی که دوست دارید بکنید و الان نمی تونید؛ من الان در اون وضعیت به سر می برم.
ب: اینا رو می نویسم که به خودم روحیه بدم که اگر دختر خوبی باشم و مرتب و منظم بشینم سر ِ کارامو به موقع دفاع کنم، چه کارا که بعدش می تونم با خیال ِ راحت انجام بدم؛ پس تمام ِ تمرکزم رو بذارم رو کارم که زود دفاع کنم و این قورباغه رو همین ترم قورت بدم که به ترم چهار نکشه و من نه ماه در شادی تمام ، بدون هیچ کار ِ اجباری ای زندگی کنم. (یک آدم بی خیالی شدم! بیشتر از نیم ساعت پشت ِ میز بند نمی شم! همش ورجه می زنم و دلم شیطونی می خاد! این بی خیالیم دیگه داره حرص ِ خودم رو هم در میاره!)
ج: چند روز پیشا ی ِ دوستی از من پرسید بعد از دفاع می خای چی کار کنی؟ منم گفتم : زندگی! ی جوری منو نگا کرد که ... !!!(مثلاً می شد از نگاهش اینا رو شنید: این چه وضع ِ جواب دادن به بزرگترِ ؟!)لحن ِ دلخورانه!(یا چرا جواب سر بالا می دی دختر؟!(لحن ِمحبت آمیز!) و ناشنیده های دیگر؛)) در هر صورت این بنده ی خدا هم می تونه با خوندن این متن مطمئن شه که من حقیقت رو بهش گفتم و منظورم دقیقاً از جوابم چی بوده:)
***
و اما بعد از دفاع چه خواهم کرد:
در یک کلام، کمثل السابق زندگی:) اما زندگی یعنی چی؟
یعنی تعادل روحی، جسمی، فکری.
از اونجایی که تعادل هایم کمی بهم خورده، باید کارایی که منو به تعادل باز می گردونن در اولویت قرار بدم :)
ی مدت ِ اون جور که باید ورزش نمی کنم،با دستام هیچ کاری نکردم(کار یدی)، به سوالای پرنده ی پرسشگر بی توجه ام، داستان ِ درست و حسابی نخوندم، فیلم هم همین طور، نقاشی نکشیدم، ...
پس احتمالاً بعد از دفاع حدوداً یک ماهی با بی برنامگی کامل زندگی خواهم کرد، چون شدیداً از برنامه ریزی کردن و تقویم نگاه کردن و تاریخ و ... خسته شدم.
بعد کارایی رو که پایین لیست می کنم ، با تابع هزینه و زمان می سنجم و بهشون اولویت می دم و برا این چند ماه برنامه ریزی می کنم که نهایت ِ لذت رو از زندگیم ببرم و تعادل از بین رفته را بازیابم؛ تا خداوند و بندگانش چه بخواهند و معلوم شود که مهر سال ِ بعد ما کجای دنیا ایم و چه کاره؟ و با روحیه ی کامل مشغول به کار شیم و دوره ی جدید ِ زندگیمون رو شروع کنیم:)
ورزش ها:
شنا: اساساً دیگه باید تنبلی رو کنار بذارم و مرتب برم تمرین که بدنم دوباره بیاد رو فرم ، فکر کنم به رکوردام هر کدوم سی تا شصت ثانیه ای اضافه شده باشه، اردیبهشت دیگه فکر کنم برم تست آمادگی بدم، شایدم برای دوره ی ناجی دریا برم .
تنیس روی میز: البته الانم در اوج کارام تمرینای دانشگاه رو می رم آخه بناست امسال تیم بدیم(البته نمی دونم اون موقع که بناست تو مسابقات شرکت کنیم من دانشجو ام یا نه!) ولی خوب من تمام تمرکزم تو بازی نیست! فایده نداره. از اون جایی که امسال تو هیچ مسابقه ای شرکت نکردم؛ نه لیگ بانوان، نه جام ِ رمضان، نه شهرداری، ... حتما ًباید با تمرکز به تمرینام برگردم.
کوه: نمی دونید چه قدر به هادی حسودیم می شه که هر هفته می ره کوه!
دوچرخه سواری: این دوچرخه ی بدبخت ِ من باد خورد!
کار با دستان:
خیاطی : ی عالمه مدل دامن و پیراهن تو ذهنم که تو اولین فرصت می خام بدوزمشون(من فقط ی دوره ی کوتاه یک ماه ِ ازمامانم شش سال ِ پیش خیاطی یاد گرفتم، نمی دونم الان چیزی یادم مونده یا باید دوباره از اول شروع کنم.)
بافتنی: تو هفته گذشته به طور ِ تصادفی دو بار دو تا خانم تو مترو کنارم نشستن که کامواهای رنگی ِ مهیجی دستشون بود، دیدم بافتنی هم کارِ یدی ِ مهیجی بیارمش تو لیست بد نیست:)
آشپزی و شیرینی پزی: می خام این مهارت هام رو هم ارتقا بدم که بعد از این دوره ی چند ماه ِ هر جا بنا بود باشم ، به شکم ِ مبارک بد نگذره:)
باغبانی : همون طور که قبلاً گفته بودم ، باید به باغچه هامون رسیدگی ویژه کرد:)
هنری:
نقاشی: شاید دیگه گوش ِ شیطون کر، طلسم رو بشکونم دوباره شروع کنم به کشیدن.
خطاطی: خیلی وقت تمرین خط نکردم! از وقتی هم که آدم کاراش رو پای کامپیوتر می کنه کلاً فکر می کنم خط ام بد شده!
فکری و فرهنگی:
فیلم و انیمیشن: ترکیدم از بی فیلمی و بی کارتونی! همین الان بگم که هر چی فیلم دارید طالبم:)
کتاب: ی عالمه رمان و کتاب ِ فلسفه و ... تو لیست دارم که ...
فکر کردن و خوندن و در نهایت پاسخ گویی به سوالاتِ کو کو: فکر کنم با قرآن هم باید شروع کنم( تو ی نوشته ی جدا براتون کامل توضیح می دم؛))
تمرین نقد نوشتن: اعم از فیلم و کتاب و ...
زبان: ارتقا مهارت های زبانی مادری و انگلیسی.
ی سری مهارت های کامپیوتریمم باید ارتقا بدم:)
کارهای مهیج:
یادگیری موتور سواری: بنده ی خدا بابام تا حالا بیشتر از ده دفعه گفته فاخته بیا بهت موتور سواری یاد بدما، هی وقت نشد! بابام اینقدر که اشتیاق داره به من موتور سواری یاد بده برا هادی نداشت!
سفر: مثل ِ گذشته قاعدتاً امسال هم ی سفر ِ سه هفته ای تو عید به ی استانی داریم؛ پیشنهاد من به خانواده کهکیلویه و بویر احمد خواهد بود. تا حالا این استان رو ندیدیم. روی ی سفر ِ ده روزه ی دیگر هم در تابستان می شه حساب کرد.
رقص: به نظرِ من ، هم هنر ِ، هم ورزش، ولی از همه بیشتر مهیجه:) دوست دارم اصولی این کار رو یاد بگیرم.
و اما فیزیک:
این قسمت حتماً در اولویت آخر قرار داره:)
دوست دارم به جد با ترمودینامیک و مکانیک آماری تعادلی و غیر تعادلی ،کلنجار برم.
دو تا کاری رو هم که شروع کردم سعی می کنم تو این مدت دیگه پرونده هاشون جمع شن.
ی سری مهارت های ریاضی و شبیه سازیم رو هم باید تقویت کنم.
ی سری باگ هایی که تو دانش و تفکرم وجود داره رو سعی می کنم رفع کنم.
این وسطام شاید ی جاهایی داخل ِ کشور امتحان دکترا بدم که اگر به هر دلیلی نشد برم ...
(البته مطمئنم که برای هیچ امتحانی نه وقت خواهم گذاشت نه انرژی :) فقط برای رفع تکلیف از نظر ِ روحی خواهند بود!)
راستی بدم نیست ی کارکی هم دست و پا کنیم کمی پول در بیاریما! اگر تست آمادگیمو بدم شاید برم ی استخری ناجی یا مربی بشم.(حوصله پول در آوردن از فیزیک رو الان ندارم! شاید اون موقع داشته باشم، کسی چه می داند!)
اوه، اوه،... یادم رفت! از اونجایی که خودمان رو در مکعب خنگ یافتیم و دیدیم بیهوده وقت تلف می کنیم، فعلاً گذاشتمش کنار:( ولی دیگه راه نداره که باید این بازی رو تو این فرصت حتماً فتح کنم:)
و زندگی جریان دارد:) ... پس با آهنگ ِ زندگی هم آهنگ شو!...
پس نوشت1: الان که این لیست رو نوشتم دیدم چه قدر کارِ شادی بخش برای انجام دادن دارم! برم سر ِ کارای دفا ع ام که زود به این مرحله برسم؛ راستی لطفاً هر موقع منو دیدید یاد آوری کنید که کلی کار ِ مفرح باید بکنم و دعوام کنید که برم سر ِ پایان نامه ام، مرسی:)
پس نوشت 2: در ضمن در راستای دادن ِ روحیه به خودمان، این لیست رو در اولین صفحه ی دفتر ِ چرک نویس ِ پایان نامه هم گذاشتیم:)پس نوشت 3: فکر کنم یکی از دلایل ِ بی خیالی و خوش خوشان زندگی کردن ِ الانم، اطرافیان باشن که مثل ِ من می خان آخر ِ دی دفاع کنن و هنوز کلنگ ِ نوشتن رو نزدن! ،(سریع فرا فکنی کردما! از اون بی جنبه هام من:)) مثلاً مونا وهادی؛ مونا خانم! آقا هادی! لطفاً بجنبید که منم ی تکونی به خودم بدم:)
حالا یکی نیست بگه تو چرا به اونا نگاه می کنی؟!! حداقلش اینه که اونا مثل ِ تو این ترم واحد ندارن، وقتشون از تو بیشتر ِ!
شاد باشید.
والسلام.
Posted by Real Cuckoo at 9:39 AM 6 comments
Monday, November 26, 2007
ی روز خوب
نود دقیقه تماماً حضور فکری در کلاس؛ کلاس ِ شاهین روحانی عجیب بهم چسبید:)
غذا خوردن با فرنوش:) غذا خوردن در کنار ی دوست خیلی مزه می ده.
توصیف ِ پر انرژی مونا
زنگ پژوهش:شنیدن ِ کارای هیجان انگیز ِ گروه ِ اجتهادی .
دستیار آموزشی آزمایشگاه الکترو آکوستیک: همه ی آزمایش ها به خوبی پیش رفت.
صحبت با منصوری در مورد ِ گام ِ بعدی ِ پروژه.
یک ساعت بحث ِ جامعه شناسی با حسین.
نیم ساعت بحث در مورد ِ ترمودینامیک ِ تعادلی و غیر ِ تعادلی و آشوب با نیما و مهدی.
در راهِ خانه با زکیه:)
ی شام عالی (حلیم بادمجان) با سالاد و میوه و شیرینی.
ی خانه و خانواده ی گرم:)
یک ساعت ور رفتن به برنامه و رفع باگ:)
چت کردن با غزاله و از قوطی در آوردنش، تو غربت دلش گرفته بود:)
و سرانجام ی خواب ِ دلچسب:)
دیروز پرنده ی پرسشگر به ما امان داده بود:)
دیروز هیچ رویا پردازی ای نکردم:)
دیروز در حال، زندگی کردم:)
دیروز همه چی سر ِ جاش بود. خدایا شکرت:)
شاد باشید.
والسلام.
Posted by Real Cuckoo at 10:28 AM 6 comments
Sunday, November 25, 2007
گروه سرود ِ پاریس تقدیم کرد.
Posted by Real Cuckoo at 12:58 PM 1 comments
Saturday, November 24, 2007
بازم روانشناسی
تا حالا ازتون ازاین تست های روانشناسی گرفتن که ی سری از عناصر طبیعت رو براتون می گن بعد می گن توصیفش کن و یا نظرتو راجع بهش بگو؟
من نمی دونم اصولاً این تست ها معتبرند یا نه؟ و یا اساساً این کار ِ روانشناس هاست یا مردم شایعش کردن؟ و خیلی سوالات دیگه... قطعاً اگر با ی علم پیشه که الان اکثرشون تحت تاثیر تفکر پوزیتیویسم منطقی اند بپرسی، این روش ها علمی نیستند و ...
درهر حال از بحث اصلی خارج نشیم، بر همگان مبرهن است که چنین تست هایی ختم کلام نیست؛ اما هر چی باشه برداشت هر شخص رو از دنیای اطرافش خوب به تصویر می کشه.
***
من تا حالا دوبار از این تست ها دادم؛ ی بار نسیم ازم پرسیده، ی بارم ساناز.
همشون یادم نیست ولی اونایی که یادمه براتون می نویسم:
اگر می خواین شما هم تست شید من اول سوالا رو می نویسم، توصیفتون رو از این کلمات بگید:جنگل، اسب، خورشید، درخت، دره، ...
و اما جوابای من:
- جنگل:پر از تضاد، پر از گیا ه و جک و جونور، شلوغ، جنگل یعنی خود ِ زندگی، هیجان، پر از شادی و غم، پر از ترس و غلبه بر ترس،...
- از من پرسیده شد چه جور اسبی می خام؟ تنها باشه یا ی گله؟
من این طوری توصیف کردم:(البته الان دارم با جزئیات، صحنه ای که تو ذهنم نقش بست رو براتون می نویسم؛ اون موقع نذاشتن بگم.*)
اسب ِ من تنهاست. وحشی و سرکشه. من قبیله ام رو ترک کردم و به جنگل پناه بردم تا در قلب ِ جنگل برای سوالاتم پاسخی پیدا کنم. آرام نشسته ام، چهار زانو، دستانم روی پاهام گذاشتم و به درختان سر به فلک کشیده ی دورم خیره شده ام، در اندیشه ی آسمانم که شاخ و برگ درختان مانع بین من و آنند. ناگهان صدای شیهه ای می شنوم، اسب سرکش به طرف ِ من میاد، آرام! با دیدن ِ من آرام می شه و میاد نزدیک، اون صدای هیاهوی درون ِ من رو شنیده واین آرامش کرده! (دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید!) اسب ِ من از قبیله اش طرد شده، به خاطر اینکه هم قبیله ایهاش اون رو نفهمیدن! آرام می شینه تا من سوارش شم،وقتی وجود من رو پشتش احساس می کنه، آرام آرام حرکت می کنه، بعد شروع می کنه به دویدن، موها ی من و اون با هم گره می خورن و با باد هم آواز می شن، ما با هم یکی می شیم و به ناشناخته ترین جاهای جنگل می ریم با سرعت تمام ، همه جای جنگل رو فتح می کنیم. بعد آرام می شیم، من و اسبم ی کار ِ ناتمام داریم، باید به قبیله برگردیم؛ اسب من حالا بلد ِ چه جوری با هم قبیله ای هاش حرف بزنه؛ اسب ِ من با حضور ِ من، رئیس ِ قبیله می شه.
- خورشید: من هیچ وقت نمی تونم بهش مستقیم نگاه کنم. از گرماش لذت می برم به خصوص وقتی پشتم رو گرم می کنه.
- درخت: من همیشه دوست داشتم ی درخت برا خودم داشتم. برا خود ِ خودم. محرم ِ تمام راز هام بود. شبا می رفتم پیشش، بغلش می کردم، می بوسیدمش و شادی ها و درد ها و رنج ها م رو براش می گفتم.
- دره: من اگر بنا باشه ی روز خودکشی کنم(که قطعاً این کارو هیچ وقت نخواهم کرد، چون خدا ی بار به من فرصت ِ زندگی کردن داده و باید نهایت ِ استفاده رو ازش بکنم) برای اینکه دوست دارم پرواز و بی وزنی و معلق بودن و... رو امتحان کنم ترجیح می دم از ی ارتفاعی خودم رو در دره رها کنم تا اون چیزایی که تو زندگی نمی تونستم تجربه کنم با مرگم تجربه کنم؛ برای من دره ی جور حس ِ مرگ رو تداعی می کنه، بی وزنی ، رهایی ، آزادی و گاهی تعلیق و ...
و اما جوابای اصلی:
- جنگل: دیدگاه شما نسبت به زندگی رو نشون می ده! من دقیقاً همین حس رو داشتم:) جنگل یعنی زندگی.
- اسب: دید گاه شما رو نسبت به همسر نشون می ده! عجب اسبی خواستما! کجایی اسب وحشی و سرکش ِ من؟ بیا و من رو به ناشناخته ترین جای زندگی ببر، بیا تا با هم جنگل رو فتح کنیم ، بیا تا با هم آسمان را از اعماق جنگل بیابیم، بیا تا به قبیله باز گردانمت ، بیا تا رئیس ِ قبیله ات کنم:)
(* :اون موقع که از من این سوال پرسیده شده بود، من اول گفتم ی اسب تنها می خام ولی بعدش ی گله که همه زدن زیرِ خنده:) چون بعضیا جواب رو می دونستن، خلاصه این که نذاشتن من دقیقاً اون چیزیو که تو ذهنمه بهشون بگم و منظورم رو از گله کامل کنم، همون به قبیله برگشتن و رئیس ِ قبیله شدن و ...)
- خورشید: دید گاه شما نسبت به مادر! خداییش من با مامانم هیچ وقت مستقیم درد دل نمی کنم ولی همیشه پشتم به حضور ِ پر مهرش گرمه.
- درخت: دید گاه شما نسبت به پدر! بزودی راجع به پدر براتون خواهم نوشت:)
- دره: دید گاه شما نسبت به مرگ! من بازم دقیقاً عین ِ کلمه رو گفته بودم:) دره یعنی مرگ.
خوب نظرتون چیه؟ تستش برا شما درست بود؟ به نظرتون با شناختی که از من دارید برا من درست بود؟ فکر می کنید من اسبم رو پیدا می کنم؟ یا بهتر ِ بگم اسبم وسط ِ این همه هیاهوی جنگل منو پیدا می کنه؟؛)
ی نکته ی جالب: من از واژه ی ترس برای جنگل استفاده کردم ولی برای دره نه:)!
احتمالاً با نگاه ِ تیز بینتون نکات ِ جالبی رو میتونید گوش زد کنید، خوشحال می شم:)
پانوشت1: ی حرف ِ خصوصی با اسبم، نخونیدش؛)
فکر کنم تو جنگل گم شدیا؟! صدای شیهه ات هم به گوش نمی رسه!!
حالا اسب ِ من! اگر این طوریام که من توصیفت کردم نیستی ولی فکر می کنی اسب ِ من می تونی باشی، بی خیال! بیا پیشم ی فکری به حال ِ این تخیل بعداً با هم می کنیم:) راستی بارونی فراموش نشه؛) این روزام که بارون ِ پائیز آدم رو سرمست می کنه:)
پانوشت2: دوستان در نوشته هاشون دنبال ِ مادربزرگ و پدر بزرگ ِ نوه هاشون افتادن که هنوز پیدا شون نکردن، یاد ِ تست روانشناسی و اسب و ... افتادیم، این طور شد که این نوشته پیش روی شماست.
شاد باشید.
والسلام.
Posted by Real Cuckoo at 4:59 PM 1 comments
Sunday, November 18, 2007
عنکبوت
Posted by Real Cuckoo at 4:43 PM 2 comments
Saturday, November 17, 2007
ته سیگار!
دلم می خواست تمام ِ وجودش رو با ی پک بکشم تو ریه ام تا تموم شه، بعد بندازمش رو زمین و محکم زیر ِ پام لِهش کنم، بعد همه ی دودش رو از تو ریه ام بدم بیرون تا وجودم ازش خالی شه، تا تو هوا معلق بمونه تا نیست شه تا ...
دلم می خواست این کارو بکنم، چون دقیقاً همون کاری بود که با من کرد؛
ولی نه! حتی ارزش دود شدن رو هم نداری!
من هرگز لب به سیگار نخواهم زد!
فقط در حقت ی دعا می کنم: هر چه زودتر از برزخی که خودت رو در آن اسیر کردی بیرون بیای، شاید اون موقع بفهمی که آدما سیگار نیستن!
پا نوشت1: این نوشته شاید مخاطب داشته باشد.(اگر جدیش گرفتی، ممکنه خودت مخاطبش باشی)
پا نوشت 2: ی مدت بود به سیگار کشیدن و دود و این چیزا توجه داشتم، به نظرم رسید می شه ی متن ِ مناسب برای وسط ِ ی نوشته ازش نوشت؛ نظرتون چیه؟ چه طور بود؟
والسلام.
Posted by Real Cuckoo at 5:07 PM 4 comments
خانه ها را خراب نکنید!
زهرا جان چه تاثیر گذار نوشتی! من ادامه می دم:
از اون موقع که همسایه ی چپی مون خونشون رو ساختند!!! ی درخت ِ خرمالوی بزرگ و کلی گل و گیاه دیگه مردند! پنج تا بچه ی بازیگوش از این محل رفتن!(و من از شنیدن ِ صدای شادشون محروم شدم)
از اون موقع که همسایه ی راستیمون خونش رو ساخت!!! دیگه نمی تونم شبا که دلم می گیره، تو تختم دراز کشیدم، پرده رو پس بزنم و ماه رو ببینم تا به خودم بگم: بگمانم امشب شب ِ خوبی باشد، صورت ماه به من می گوید؛ تا برای مبارزه ی دوباره جون بگیرم!
از اون موقع که همسایه ی تو کوچه بن بست، خونش رو ساخت!!! خرزهره ی عزیزم قهر کرده! دیروز که بالاخره آجراشون رو از پشت دیوار ما بردن، دلم شکست، خیلی مریضه، نمی دونم زنده می مونه یا نه!
فکر کنم تا دو- سه سال ِ دیگه، تو کوچه ی ما، فقط خونه ی ما باشه که دو طبقه مونده!
فکر کنم تا دو- سه سال ِ دیگه، ما دیگه هیچ کدوم از همسایه هامون رو نشناسیم!
فکر کنم تا دو- سه سال ِ دیگه صدای بازی ِ هیچ بچه ای تو کوچه شنیده نشه!
فکر کنم ...
منم وقتی به بازنشستگیم فکر کردم به ی خونه ی بزرگ در دامان طبیعت پر از گل و گیاه و حیوان ، و بچه های شاد و شیطون فکر کردم ولی بعد به این رویا چنگ زدم و واقعبینانه با خودم فکر کردم:
اگر من بنا باشه تو ی کلان شهری مثل ِ تهران زندگی کنم، اصولاً پیر نخواهم شد که به بازنشستگی فکر کنم! قطعا ً جوانمرگ خواهم شد!
می رم زیر ِ ماشین و آناً می میرم ، نه؟
خوب!کم خونی ، کلسترول ، سرب، فشار خون، مرض قند ... به طور مزمن می کشتم، بازم نه؟
خوب ! از اضطراب هایی که بهم وارد می شه یا معدم رو سوراخ کردم یا سکته قلبی می زنم، بازم نه؟
باشه در خوشبینانه ترین حالت فرض می کنم که تونستم مقاومت کنم و جسمم سالم موند!
روحم چی؟ من به ی مرده ی متحرک تبدیل خواهم شد، چون نه صدای بچه ای می شنوم، نه درختی می بینم، نه گربه هست که بهش شیر بدم، نه آسمان ِ آبی هست که ببینمش، نه آسمان ِ صافی هست که شبا حتی ماه رو بشه توش دید، نه...
خوب خدا رو شکر که فرصت های شغلی در این شهر!! اشباع شدن و من با خیال ِ راحت می تونم در جوانی به این رویا برسم، بنده دمم رو می زارم رو کولم و از این کلان شهر در خواهم رفت و برای به دست آوردن ِرویام در جوانی می جنگم.
این کلان شهر! هم با تمام ِ دود و صدا و ترافیک و سرب و اضطراب و ... برای تمام آنان که به این شهر ِ خاکستری دل بستند وزندگی در پایتخت را برتری می دانند!!!
والسلام.
Posted by Real Cuckoo at 5:01 PM 0 comments
Wednesday, November 14, 2007
روز پسر!
Posted by Real Cuckoo at 5:16 PM 1 comments
Tuesday, November 13, 2007
کمی پراکنده
می تونید حدس بزنید؟
من بعد از اینکه رسیدم خونه
اول، حال و احوال ِ مامان و بابا و هادی و جزئیات ِ وقایعی که در خانه و خانواده رخ داده رو پرسیدم؛بعد از اوضاع و احوال ِ اقوام پرسیدم؛بعد آشناها و همسایه؛ بعدش فکر می کنین چی پرسیدم؟ اصلاً می تونید حدس بزنید؟
خوب معطلتون نمی کنمJ می گم:
- مامان! مشمای روی حیاط خلوت رو کشیدید؟ اینا سردشون می شه ها.
- نه! حالا کو تا سرما!
(نمی دونم چرا من سردم بوده، احساس کردم که گیاه ها هم اینجا سردشونه)
- مامان! این درخت ِ امسال خرمالو داد؟
- نه.
- نارنجا چی؟
- نه.
- فکر کنم این یاس ِ تمام ِ رس ِ خاک و کشیده، به این بیچاره ها هیچی نمی رسه. گل ِ یخمون چی؟ گل داده؟
- نه!! کو تا زمستون!!
(بازنمی دونم چرا این بار هم این اشتباه رو کردم؟! گل ِ یخمون هنوز برگاشم نریخته ، چه برسه به گل! )
***
و اما گیاهان خانه ی ما:
ما تو حیاطمون دو تا باغچه داریم :
یکیش، تقریباً یک متر در شش مترِ و توش یک درخت یاس، دو تا درخت نارنج و یک درخت خرمالو اِ و کلی زنبق و یک گل ِ ختمی و چند نوع گل ِ دیگه که در کمال شرمندگی اسمشون رو بلد نیستم. خرمالو مون تا پیارسال میوه میداد هرچند کم ولی خوب تلاشش رو می کرد، نارنج هاهم پارسال میوه دادن، هم تو بهار کلی از بهار نارنجاشون رو چیدیم هم آخرای پاییز میوه هاشون رو. ولی امسال:(
من که فکر می کنم خاک ِ باغچه پاسخگوی این همه گیاه نیست به خصوص که یاسمون هر سال بزرگتر می شه و فکر کنم ریشه هاشم همه ی باغچه رو گرفتن؛
یا اینکه ما با هاشون امسال زیاد مهربون نبودیم و دسته جمعی قهر کردن، آخه به نظر من گیاه ها هم مثل بقیه موجودات زنده احساس دارن و باغبون باید باهاشون خیلی مهربون باشه.
دومیش، تقریباً یک متر در دو متر اِ و توش یک درخت یاس، گل ِ یخ، و یک گل ِ قرمز ِ مخملی و چند تا زنبق.
همین جا بگم که گل ِ یخ گل محبوب ِ منه:) بوش که بعد از گل ِ مریم برای من مست کننده ترینه، خودشم که به من انگیزه ی حیات می ده؛ فکرش رو بکنید در اوج ِ سرما که همه ی گیاه ها خوابند، گل ِ یخ، گل می ده! هر چی هم هوا سردتر می شه بوش مدهوش کننده تر! نمی دونید وقتی بارون می زنه حیاط با بوی این گل چه قدردیوانه کننده است!
تو پیاده رو جلو خونه هم یک باغچه است تقریباً یک متر در سه متر. توش یک خرزهره ؛ قبلاً ی کاج بود که دو سال پیش تو ی روز بارونی شکست و بعدش شهرداری اومد بردش:( والان ی نهال ِ کاجه.
بعد می رسیم به حیاط خلوت: مامان ِ با سلیقه ام تو حیاط خلوت ی پاسیو درست کرده پر از گیاهان ِ سبز.
راهرو هم چند تایی گلدون ِ که خیلی هاش کاکتوس اند
من با باز شدن هر غنچه ای با دیدن هر برگ نویی به این گیاه ها شوق ِ زندگی پیدا می کنم.
***
زیبا ترین گلی که تا به حال هدیه گرفتم:
از فاطمه سعادتی بوده: ی روز من و فاطمه با هم دانشگاه تهران قرار داشتیم که درس بخونیم؛ درسمون که تموم شد با هم پیاده از بلوار کشاورز به سمت میدان ِ ولی عصر رفتیم ، تو راه فاطمه به من ی گل رو نشون داد و گفت اومدنی می خواستم برا تو بچینمش ولی گفتم این طوری بهت هدیه بدم بهتره:) نمی دونید از این هدیه چه قدر مسرور شدم، فاطمه زندگی اون گل رو ازش نگرفت و زیباییش رو به من هدیه داد.
***
من عمیقاً به جهان بینی ِ توحیدی اسلام که تمام عناصر طبیعت رو جلوه ای از جمال هستی می داند ایمان دارم و به تمامی موجودات ِ زنده احترام می گذارم.
خدایا گیاهان ِ شهر من رو از دست ما و آلودگی هایی که ایجاد می کنیم نجات بده.
والسلام.
Posted by Real Cuckoo at 10:12 AM 3 comments
Wednesday, November 07, 2007
دعواهای خواهرو برادری - گروه ِ سنی الف:)
Posted by Real Cuckoo at 8:20 PM 0 comments
Monday, November 05, 2007
دلتنگ خانه
Posted by Real Cuckoo at 3:26 PM 0 comments
Tuesday, October 30, 2007
ناگهان چه قدر زود دیر می شود!
Posted by Real Cuckoo at 3:08 PM 1 comments
باران
Posted by Real Cuckoo at 12:10 PM 0 comments
Monday, October 29, 2007
روانشناسی ِ مرد رویاها:)
Posted by Real Cuckoo at 3:23 PM 4 comments
Tuesday, October 23, 2007
جلوگیری از وجدان درد!
Posted by Real Cuckoo at 3:20 PM 3 comments
Wednesday, October 17, 2007
ورود به پاریس
Posted by Real Cuckoo at 2:31 PM 5 comments
Tuesday, October 16, 2007
نماز عید فطر
Posted by Real Cuckoo at 12:44 PM 0 comments
Friday, October 05, 2007
impossible mission!
Posted by Real Cuckoo at 4:07 PM 4 comments
Friday, September 28, 2007
بازنشستگی
مامان ِ گلم دیروز آخرین روز کارش بود.
خودشم باورش نمیشه که سی سال گذشته باشه، این قافله ی عمر عجب می گذرد!
و اما چند نکته ی پراکنده راجع به مامانم و بازنشستگی:
از خانواده ی چهار نفره ی ما، بابام که چندین سال ِ بازنشست شده، مامانمم که دیروز؛ ولی هنوز نه من نه هادی هیچ کدوم رسماً وارد ِ بازار کار نشدیم! فکر می کنم این وضعیت در خانواده های دیگر هم باشه، به نظرتون همین اتفاق ساده در سطح کلان ممکن نیست به یک بحران اجتماعی تبدیل شه، کسی از آمار و ارقام خبر داره؟
***
این آموزش و پرورش شاهکاره! مامانم بعد از اتمام دوره ی دانشسرا، حدودای 25-26 شهریور خودش رو به سازمان ِ مربوط ِ معرفی می کنه، چند مدرسه در مناطق ِ مختلف شهر می فرستنش، تا مدرسه نهاییش تأیید بشه می شه پنج مهر! واین طوری می شه که حکمش تاریخ 5 مهر رو می خوره! اون وقت برای بازنشستگی هم باید دقیقاً تا پنج مهر می رفت سر کار!!! ما که نفهمیدیم این پنج روز چه صیغه ای بود؟!
***
اون مدرسه ای که مامانم برای اولین بار در اون مشغول به کار شد، همون مدرسه ای بود که عمه ام هم درش کار می کرد، دو سال بعد به واسطه ی عمه ام، مامانم و بابام با هم آشنا می شنJ ماجرای آشنایی و خواستگاری و ... مامان و بابام هم که بارها از زبان ِ بابام شنیده ایم،خالی از لطف نیست؛ در یک فرصت مناسب خواهم گفت.
***
تنها چیزی که این روزا مامانمو خیلی دلتنگ می کنه یاد و خاطره ی پدرش ِ:
مامانم تربیت بدنی خونده و معلم ورزش بود، در آن زمان طبق عرف خانوادیگیشون چادر سر می کرده، وقتی دنبال کار بوده، معلم ورزش ِ خانم ِ چادری نمی پذیرفتن! تا این که ی روز که با آقا بزرگم از ی جایی که بهشون جواب منفی داده بودن میان، آقا بزرگ چادر رو از سرش می کشه پایین و می گه اگر می خوای کار کنی منو مسخره ی خودت نکن و چادر رو از سرت بردار! مامانم دیگه چادر سرش نمی کنه، البته همچنان محجبه بوده اما نه مطابق با عرف خانوادگی و محله شون بلکه مطابق با قوانین صریح اسلام، عقل و آزادی های شخصی ای که دین در این مورد بهش داده*، با روسری و دامن می رفته سر ِ کار.
مامانم دیگه هیچ وقت چادر سرش نکرد،**حتی بعد از انقلاب که رئیسانش برای گرفتن امتیاز و جاه و ... زیر دستانشون رو مجبور می کردن که مطابق میل آن ها محجبه باشن!و چادر سرشون کنن!
خلاصه اینکه مامانم سر کار رفتنش رو مدیون تصمیم به جا و قاطعانه ی پدرش می دونه.
روح آقابزرگ شاد.
**
والسلام.
Posted by Real Cuckoo at 10:49 PM 1 comments
Sunday, September 23, 2007
توصیه های ایمنی!
Posted by Real Cuckoo at 10:36 PM 0 comments
دعوت به افطاری
Posted by Real Cuckoo at 8:29 PM 1 comments
Saturday, September 22, 2007
لذت های زنانه
Posted by Real Cuckoo at 11:31 PM 0 comments
Flow Over the Cuckoo's Nest
Three geese in a flock
One flew east,
one flew west
And one flew over the cuckoo's nest
Posted by Real Cuckoo at 10:49 PM 1 comments
Friday, September 21, 2007
ماه مبارک
این ماه ِ رمضانی ،خیلی ستم ِ آدم زبون ِ روزه تو خونه باشه.
وقتی بیرونی، سرت به ی کاری گرم ِ نه یاد ِ شکمت میفتی نه تشنگی نه خوابت میاد
ولی وقتی خونه ای هر چی میای سرتو به ی کاری گرم کنی، یا تشنته یا گشنته که البته خدا رو شکرمن به ندرت گرسنه می شم و بدتر از همه چشت به تختت که میفته واویلاست!!!
بد از سحر که رد خور نداره می خوابی، حالا بلند شدنت با خداست!
بعد از ظهرم که دیگه نا نداری ولویی!!
اینجوری می شه که خواب آدم زیاد می شه وهمش در حال ِ ثواب ِ!
وای من تو این ی هفته با این همه کاری که دارم بی خیالی طی کردم و همش خوابیدم!
البته سه روز اول خوب مریض بودم گزاشتم پای استراحت و ... گفتم عیب نداره ولی دیگه دیروز و امروز از دست خودم حسابی شاکی شدم! دیدم حال و حوصله ی هیچ کدوم از کارامم ندارم و همش خوابم گفتم ی کتابی دستم بگیرم که به زور ِ اشتیاق ِ
تمام کردن اونم که شده بیدار بمونم. از کتاب هایی که گزاشتم دم دست تا در اولین فرصت بیکاری بخونم چهار تاش نصفه رها شده چون حوصله ی فکر کردن نداشتم و به بعد موکول شده که بازم دیدم حالش نیست از مخم استفاده کنم! ی کتاب داستان برداشتم و خوندم:خانواده ی نیک اختر نوشته ی ایرج پزشکزاد...
خلاصه دعا کنید تو این روزای باقی مونده من بر خوابم غلبه کنم! که همه کارام مونده.
پا نوشت: کتاب های نیمه کاره: نیاز به علم مقدس(سید حسین نصر)، کمدی الهی دانته، سیطره ی کمیات و علائم آخر الزمان(رنه گنون)، ایران را چه کنم؟(رضا منصوری)امیدوارم هر چه زودتر وقت و حوصله کنم تمومشون کنم.
والسلام.
Posted by Real Cuckoo at 12:36 AM 1 comments
Monday, September 17, 2007
از مکالمات من و خدا
Posted by Real Cuckoo at 11:27 PM 1 comments
Saturday, September 15, 2007
سیب زمینی!
Posted by Real Cuckoo at 11:10 PM 9 comments
Friday, September 14, 2007
کمی ناشکری
Posted by Real Cuckoo at 11:54 PM 0 comments
Friday, September 07, 2007
کیش
Posted by Real Cuckoo at 10:26 AM 4 comments
Sunday, September 02, 2007
شادی ها وغم ِ امروزم
که تا به امروز، زحمت کشیدن و نظراتشون رو بهم ای میل زدن، صمیمانه ممنونم.
***
زنگ انشاء
زنگ های انشاء رو خیلی دوست داشتم. برا من نوشتن جزء اون کارایی که خیلی دوست دارم به بهترین نحو انجامش بدم ولی انگار سهل ِ ممتنع است!
تا هفته بعد و زنگ انشاء بعدی، همش تو ذهنم راجع به موضوع فکر می کردم؛ چه جوری شروع کنم؟ چه جوری تموم کنم؟ اونایی که می خوام بگم به چه ترتیبی بگم و... ولی همه چیز در ذهن بود و تا صبح روز ِ مربوط ِ حتی یک کلمه هم رو کاغذ نبود!
صبح اون روز از خواب پا می شدم، اضطراب ننوشتن انشاء من رو می گرفت و در کمتر از 30 دقیقه همه چی روی کاغذ بود! حتی بعضی اوقات صبح دیرمم شده بود، تو خونه نمی رسیدم بنویسم و میفتاد به اولین زنگ تفریح!
کم کم به خودم و روشم عادت کردم، دیگه همیشه با آرامش مضطرب می شدم!
هنوزم همین طوری می نویسم، ی مدت زجر فکر کردن و در هم بر همی فکر و ... تا یهو اضطراب منو بگیر ِ و بنویسم.
آرامش در این روش رو! مدیون ِ زحمت های معلم های انشاء دوران دبیرستانمم.
این روزا دارم نوشتن ِ کارِ علمی رو تجربه می کنم؛ یکیش برای پایان نامه ام به زبان فارسی و اون یکی به زبان انگلیسی برای مقاله؛ موضوع ِ دو تا کارمم متفاوت ِ.
القصه، حداقل هفت هشت روز برای مقدمه ی انگلیسی در خواب و بیداری! فکر کردم، دیروز صبح مضطرب شدم! تا بالاخره دیشب 12 تا 2 نیمه شب مکتوب شد! و من خوشحالم!
نمی دونم اینبار کی آرامش ِ اضطراب آمیز رو یاد خواهم گرفت؟!
***
صبح ساعت 8 با خوشحالی نوشتن(زنگ انشاء) پا شدم که دیدم ی پیام کوتاه دارم، با خودم گفتم کله صبحی کی ما رو دوست داشت اس ام اس زد؟!
پارسیان بانک:
بانک پارسیان سالروز تولد شما را صمیمانه تبریک وشادباش می گوید. سلامتی و بهروزیه شما آرزوی ماست.
تولد ِ شناسنامه ایم مبارک!
از اینکه ی سال زود تر به خاطر این تغییر تاریخ تولد مدرسه رفتم خوشحالم ولی از اینکه تاریخ تولد غیر واقعی رو یدک می کشم،نه!
***
تعظیم
پای چپم روگذاشتم جلوی پای راستم ، انگار که به هم گره شون زدم،دست راستم رو گذاشتم رو سینه ام، دست چپم رو با ی موج باز کردم، سرم رو تا کمر خم کردم و مو هام از پشت سرم ریخت جلو تا پایین زانو؛ به این فکر زیبا تعظیم کردم.
***
من موندم که تو رو ببینم ولی تو رفتی که منو نبینی!
دلم شکست.
والسلام
Posted by Real Cuckoo at 9:45 PM 0 comments
Friday, August 31, 2007
چشم ها!
Posted by Real Cuckoo at 11:16 AM 0 comments
Wednesday, August 29, 2007
زمان؟!
زمان در عالم متجدد فقط زمانی کمی و خطی دانسته می شود. اما در تمام سنت ها(غیر از مسیحیت) زمان، مستدیر و به تعبیر دقیقتر، مارپیچی است؛ و فقط کمی نیست بلکه خصوصیات کیفی هم دارد. در همین زمینه، تفکیک های زمان دنیوی- زمان قدسی، زمان انتزاعی- زمان ملموس و عینی- زمان انفسی مطرح شده اند.
از دیدگاه مؤلف، زمان هم مثل هر امر این جهانی دیگر، در سنت های مختلف، بازتاب اموری در مراتب بالاتر وجود است، که بالاخره به سرمدیت می رسد که به تعبیر افلاطون، زمان تصویر متحرک آن است. اما در جهان متعدد، تنها یک نوع زمان به رسمیت شناخته می شود؛ در نتیجه اولاً اصالت یکنواختی قوانین طبیعت، مبنای علم جدید قرار گرفته که از دیدگاه سنت پذیرفته نیست و ثانیاً علم جدید برای پر کردن خلأ ناشی از نادیده گرفتن مراتب بالاتر واقعیت، بی چند و چون به نظریه تطور متوسل شده است.
مؤلف برای در گذشتن از این زمان و رسیدن به سرمدیت، حتی در همین عالم هستی، وحی، نیایش، معجزات، هنرهای قدسی (معماری، نقاشی، موسیقی، شعر و...)، زیبایی، عشق و طبیعت بکر را به عنوان مددرسان انسان معرفی می کنند.
سید حسین نصر، ترجمه ی حسن میانداری، ویراسته ی احمد رضا جلیلی، نیاز به علم مقدس، مؤسسه فرهنگی طاها، بهار 79- مقدمه ی مترجم در باب فصل سوم کتاب: زمان، تصویر متحرک سرمدیت.
***
یکی از چیزایی که خیلی بهش فکر می کنم مفهوم زمان ِ.
آخرین باری که به زمان فکر کردم، هفته ی پیش در سایت دانشکده بود که شاهین و عرفان داشتن راجع به زمان بحث می کردن، منم طاقت نیاوردم وارد ِ بحث شدم:
عرفان: زمان بدون حرکت وجود نداره و تعریف هم نمی شه.
شاهین: زمان بر حرکت مقدم است و بدون آن هم وجود دارد.
پیچیدگی بحث از آنجا ست که برای اثبات گزاره های وجودی، از گزاره های معرفتی استفاده می کنیم.
واقعاً چه جوری می شه راجع به صدق یا کذب این گزاره ها حرف زد؟
ولی من از یک قیاس ِ شاهین در این بحث خیلی خوشم اومد: بررسی وجودی و تقدم زمان و حرکت مثل علیت و توالی می مونه.
***
من فکر می کنم:
زمان و مکان جزء اولین مفاهیمی بودن که بشر با اونا سروکار پیدا کرد، ولی آخرین مفاهیمی هستند که درک خواهد کرد.
تا به حال، تحول در نگرش نسبت به زمان و مکان، منجربه انقلاب های بنیادین در فیزیک شده است؛ پیش بینی می کنم انقلاب بعدی در علم نیز به سبب تغییر دیدگاه ما به زمان و مکان رخ خواهد داد.
***
من ی ترم با آرش رستگار فلسفه زمان داشتم، از لذت بخش ترین درس های زندگیم بود؛ اونم با ی استاد خوش فکر و جوان.
سر فصل ها:
زمان در ادیان(اسلام- مسیحیت-...)
زمان در فلسفه غرب: از یونان تا به امروز
زمان در مکاتب شرقی (چین- هند-...)
زمان در ادبیات
زمان در هنر(موسیقی- شعر-نقاشی- سینما-تئاتر...)
زمان در ترمودینامیک و مکانیک آماری
زمان درنسبیت
...
***
من که تا حالا هر چی در مورد ِ زمان خوندم و فکر کردم، کمتر درکش کردم!
از ظرف ِ زمان و مکان کانت گرفته تا زمان در تفکر اسلامی(حسین نصر)
از زمان در فیزیک نیوتنی گرفته تا فیزیک نسبیتی
از زمان ...!!!
امیدوارم ی روز بفهمم.
پانوشت: نیمه ی شعبان مبارک!
والسلام.
Posted by Real Cuckoo at 9:08 AM 0 comments
Thursday, August 23, 2007
بادام تلخ
تو دستت ی مشت بادومه. اولیش رو می ذاری تو دهنت؛ لذیذ ِ، اینقدر خوش مزه است که هنوز غورتش ندادی می خوای دومی رو هم بذاری تو دهنت! دومی رو هم می خوری، بی نظیر ِ، هنوز قبلی ها رو غورت ندادی سومی ، برای چشیدن ِ لذت، طَمَع می کنی: چهارمی و پنجمی و ...
فکر می کنی این طوری لذت خوردن بیشتر میشه یا حتی ابدی میشه!
ولی یهو ی مزه ی تلخ میاد تو دهنت، اَه! نفرت انگیزه! به همه ی مزه های خوش ِ قبلی گَند می زنه، نمی خوای مزه ی اونا بره، دو تا بادوم ِ دیگه می ندازی بالا شاید دوباره مزه دهنت عوض شه، ولی فایده نداره، تلخی تمام دهنت رو گرفته.
هر چی تو دهنت ِ تُف می کنی بیرون، تلخ و شیرین.
ولی هنوز مزه ی تلخی تو دهنت ، ی لیوان آب قِرقِره می کنی و تف می کنی بیرون، یکم وضع بهتر شده، ی لیوان آب می خوری تا دهنت از هر مزه ای پاک شه.
هنوز بقیه بادوما جلوتن. هنوز مزه ی خوب ِ بادوما تو دهنت ِ و هنوز تلخی تو ذهنت تداعی می شه...
دهنت رو باز می کنی و بعدی رو می ندازی بالا. تلخ ِ یا شیرین؟
به خودت می گی ایندفعه یکی یکی می خورم؛ ولی...
پانوشت: کسی می دونه غورت رو درست نوشتم یا نه؟ تو لغت نامه ی خونه نه غورت بود نه قورت؟!!
Posted by Real Cuckoo at 10:21 PM 0 comments
Tuesday, August 21, 2007
تصمیم کبری:)
Posted by Real Cuckoo at 9:24 AM 2 comments
Saturday, August 18, 2007
رقص و پایکوبی
امروز(جمعه 26 مرداد) نزدیکای ظهر تنها بودم، شاد بودم؛ بعد از مدت ها رقصیدم،تقریباً یک ساعت و نیم،ی دلی از عزا در آوردم.
از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون ،تنها بدیش این بود که نه با کسی رقصیدم نه برای کسی:)
حالا بگید با چه آهنگایی؟
نوار همراز با صدای مجید اخشابی و ی ِ نوار از گروه ِ رقص مهتاب:)
راستی سوم شعبان هم مبارک!
شاد باشید.
والسلام.
Posted by Real Cuckoo at 9:41 AM 3 comments
خودکشی جمعی
آره حق با شماست، این قطعاً فرارنیست ولی مهاجرت هم نیست، خودکشی ِ، اونم از نوع جمعیش، عین ِ نهنگ ها، یک اعتراض ِ جمعی ِ خاموش؛ خود سوزی، بد ترین نوع ِ خودکشی...
وقتی تصمیم می گیری بری، اول خودت رو می کشی، احساساتت، تعلقاتت، عواطفت،...
بعد خانواده ات رو
بعد دوستات رو
بعد...
پانوشت 1: نمی دونم این قتل های زنجیره ای تا کی ادامه خواهند داشت!
چرا هیچ کدوم از مردگان از قبر بیرون نمیان کاری کنن؟
چرا اساساً هیچ کی نمی فهمی که مرده؟
پا نوشت 2:من در هفته گذشته با پنج تا از دوستام خداحافظی کردم؛
فاطمه مؤمنی، محمد رفیعی فنود، نسیم رفیعی فرد، نهال شرفی، عاطفه یوسفی امین. بقیه هم بعد از این خواهند رفت.
والسلام.
Posted by Real Cuckoo at 9:41 AM 2 comments
بارش شهابی
من دیشب 90 تا شهاب تو آسمون دیدم و شمردم، هورا.
دیشب، 21 مرداد، برای رصد و ثبت بارش شهابی ِ برساووشی رفته بودیم طالاقان.
برا اولین بار با کره ی آسمون چرخیدم.
کلی هم صورت فلکی یاد گرفتم.
راستی قابل ِ توجه سیما، کیسه زغال که پارسال بهم یاد دادی، هنوز بلد بودم و مبنای یادگیری ِ امسالم شده بود؛ همه چی رو با اون تنظیم می کردمJ
آسمان شب معرکه است، شاهکار ِ، بی نظیر ِ ، رویایی ِ ،...؛ آدم ایمان میاره...
به جرأت می تونم بگم که اگر تا حالا آسمون ِ واقعی رو ندیدید، معنای زندگیتون بر باد است.
شاد باشید.
والسلام.
Posted by Real Cuckoo at 9:40 AM 4 comments
چراغ قرمز
وقتی پشت چراغ قرمز ام، از خودم می پرسم: این بود اون چیزی که بشر برای رسیدن بهش قرن ها تلاش کرد؟!!
از ماشین پیاده می شم و بقیه راه رو پیاده می رم و به آدم ها و ماشین ها پوز خند می زنم. به آدم هایی که اسیر ِ ساختگان ِ دست ِ خویش اند.
پا نوشت1: راستی چه فرقی بین انسان های مدرن و آدم های عصر جاهلیت است؟
اونا با دستاشون بت می ساختن و می پرستیدنش،اینا با فکرشون علم تولید می کنند، با علمشون تکنولوژی می سازن، بعد این علم و تکنولوژی رو می پرستنJ
پانوشت 2: برا همینه که از رانندگی با ماشین ِ شخصی، تو شهر خوشم نمیاد، هر وقت، هر جا دلم بخواد با پاهام می تونم برم؛ من ی انسانم، ی انسان ِ آزاد و مختار.
والسلام.
Posted by Real Cuckoo at 9:39 AM 0 comments
Sunday, August 12, 2007
عیدتون مبارک!
ساعت 2:42 نصف شبِ!(شنبه 20 مرداد) خوابم نمیاد، حوصله هیچ کاری هم ندارم!
اینقدر کار دارم برای انجام دادن که حتی نمی تونم برا انجام دادن و اولویت دادن به مهم تر هاش برنامه ریزی کنم!!
اصلاً حوصله ندارم.
***
اقرأ
اقرأ باسم ربک الذی خلق...
1428 سال پیش در چنین روزی، در کوه نور، غار حرا
خداوند به واسطه ی جبرئیل با محمد، آخرین پیام آورش صحبت کرد، و اولین کلمه ای که گفت این بود:
اقرأ، بخوان
بخوان به نام پرودگارت که ...
با اولین کلماتی که بی واسطه (اگر اشتباه نکنم) به موسی گفت، کاملاً متفاوت اند؟؟!!
این تفاوت محمد و موسی است یا تفاوت شعور بشر یا...؟؟
***
چه قدر پارسال دلم می خواست برم غار حرا، نذاشتن!!!!
خیلی دوست داشتم ببینم جایی رو که محمد در آن خلوت می کرده، فکر می کرده، جایی که خداوند برای اولین بار در اونجا با هاش حرف زد، جایی که خدیجه و علی در اون گام نهادن، جایی که انسانی به هستی پیوست، جایی که...
نذاشتن!!!!
یهو دلم هوای اونجا رو کرد!
هنوزم دلم می خواد غار محمد رو ببینم، غار خدای محمد رو ببینم.
***
40 سال!!!
محمد واقعاً آدم صبوری بوده!!
معشوق چهار ده ساله!(4*10=40)
و خداوند در 40 سالگی با او سخن گفت.
***
سلام بر تو محمد!آخرین پیام آور
سلام بر تو محمد!آخرین فرستاده
سلام بر تو محمد!امین مردم
سلام بر تو محمد!برگزیده ی خداوند
سلام بر تو محمد!رحمت دو عالم
سلام بر تو محمد!
به میمنت این روز فرخنده بر این بنده ی گنه کار نظری کن!
دستش را بگیر و راه به او نشان ده که در پیچ و خم روزمرگی هایش راه گم کرده، خسته و تنهاست، بدون رهبر، بدون همراه؛ بیا و رسالتت تمام کن، بیا و پل بزن بین او و خدایش.
چه فرقی است بین من و آدمیان ِ 1400 سال پیش؟!
چه فرقی است بین من و مردمان ِ مکه و مدینه؟!
چرا خداوند دیگر با ما سخن نمی گوید؟!
آخرین پیامبر، رشد شعور بشریت، آخرین معجزه- معجزه جاودان- کلمات- کتاب، دوازده امام، امام زمان- امام زنده...
چرا، چرا، چرا،...؟؟
بیا که دستانم سردند، بیا که چشمانم خیسند، بیا که در من دیگر رمقی نیست.
بیا...
سلام بر تو محمد!
***
این عید بر همگان مبارک.
پا نوشت:افکارم به همین بی نظمی ای که می بینید بود، نخواستم مرتبشون کنم چون نه حوصله داشتم نه انگیزه!!
والسلام.
Posted by Real Cuckoo at 10:51 AM 2 comments
Saturday, August 04, 2007
قتل، قتل عمد
کشتمش!!
حدوداً یک ماه ِ پیش بود؛
دو دستی با تمام ِ نیروم گلوش رو گرفتم، فشارش دادم؛
داش زیر دستام ضجه می زد ولی من اصلاً دلم براش نسوخت!!
تا آخرین نفس حرف ِ خودش رو می زد، می گفت: چرا؟!چرا؟ چرا...
ولی من دیگه تحمل ِ سؤال هاش رو نداشتم! دیگه حتی تحمل ِ شنیدنش رو نداشتم! چه برسه به فکر کردن و جواب دادن!!!
خون جلو چشمام رو گرفته بود!!!
دو دستی با تمام ِ نیروم گلوش رو گرفتم، فشارش دادم؛
داش زیر دستام ضجه می زد ولی من اصلاً دلم براش نسوخت!!
کشتمش؛ خفه اش کردم؛ داشت دست و پا می زد...
کشتمش.
***
واقعاً نمی خواستم بکشمش؛
یجور دفاع شخصی بود آخه داشت با سؤالاش منو می کشت،هر روز ی سیخ می کرد تو تنم!!! ی سیخ زهرآگین! خوب منم از خودم دفاع کردم!
نمی دونم، شایدم جنون ِ آنی بود! دیگه با سؤالاش دیوونه ام کرده بود، دیوانه تا سر حد جنون!!
آره جنون ِ آنی بود، جنون... نه دفاع شخصی بود، نه جنون بود، نه، نه...
نمی دونم
نمی دونم...
***
الان اون مرده ولی آهِش من رو گرفت!
از اون روز که اون مرد، منم مردم؛ زنده زنده خودم رو با اون دفن کردم.
الان ی هفته است که وجدانم بیدار شده و داره منو محاکمه می کنه!!
صبح تا شب، شب تا صبح...
می دونی تو دادگاه، وجدان چی بهم می گه:
وظیفه ات بود باید مقاومت می کردی، باید فکر می کردی ، باید به سؤالاش جواب می دادی ، باید...،برای همین خلق شدی...
ای بی مسئولیت، ای...
آسمان بار امانت نتوانست کشید
غرعه ی فال به نام تو ِدیوانه زدند
***
حالا دو تا راه حل جلوی پام ِ
یا باید دستم به خون ی بی گناه دیگه آلوده شه و تا ته این بازی برم.
(آره می کشمش، وجدانمم می کشم) یا باید مثل ِ دفعه های قبل به پای خدا بیفتم، زار بزنم، گریه کنم، توبه کنم؛ تا دلش به رحم بیاد وبه مسیح بگه که در من بدمد تا دوباره زنده شوم.(آره به پات میفتم،ای خدا!پدر، پسر، روح القدس! یا مریم مقدس! یا عیسی مسیح!)
نمی دونم
نمی دونم...
پا نوشت1: این نوشته رو 10 مرداد نوشتم ولی متأسفانه نتونستم تو وبلاگم بذارم، ببخشید.
پا نوشت 2: چند روز آخر سفر در نهایت ِ غم و پوچی بودم. نهایت سعی ام رو کردم تا همسفرانم متوجه نشن و سفرشون رو به هم نزنم، نمی دونم موفق شدم یا نه؟ اگر ناراحتتون کردم ببخشید، اگر دستهام توان نگه داشتن ِ صورتک رو نداشت ببخشید.
و ننوشتم تا اندوهم به دیگران منتقل نشه، به همین خاطر وبلاگ ام به روز نشد، بازم ببخشید.
شاد باشید و پر امید.
والسلام.
Posted by Real Cuckoo at 8:49 AM 3 comments
Monday, July 23, 2007
خاله زنکی!
Posted by Real Cuckoo at 12:52 AM 4 comments
Wednesday, July 18, 2007
زار زدن!
Posted by Real Cuckoo at 4:24 PM 1 comments
Monday, July 16, 2007
حوصله ام سر رفت!
Posted by Real Cuckoo at 7:38 PM 0 comments
Sunday, July 15, 2007
عصبانی!
Posted by Real Cuckoo at 8:12 PM 4 comments
Saturday, July 14, 2007
وضعیت اسفناک اون روزای ِ من!
Posted by Real Cuckoo at 8:45 AM 0 comments
Saturday, July 07, 2007
فرش
Posted by Real Cuckoo at 10:06 AM 0 comments
Friday, June 29, 2007
آشوب درشهربه روایت شاهدان عینی
سه شنبه 5 تیر 1386، ساعت 21، خانه
فردا، ساعت 9 صبح امتحان کوانتوم دارم؛
از شنبه به علت گرما وآلودگی هوا، ضعف شدید جسمانی دارم، بیشتر از یک ساعت نمی تونم به طور متمرکز پای ی کاری بشینم، هیچی درس نخوندم، حتی فصل 7 رو هم که قسمت اصلی امتحان اِ، چه برسه به فصل 4و5و6!
دوباره بی تاب شدم،دیگه نمی تونم حتی بشینم! گفتم عیب نداره الان می خوابم، صبح ساعت 3 پا میشم، فصل 7 رو تموم می کنم. بقیه رو هم که برا میان ترم ها خوندم حتماً بلدم!
به همه(مامان، بابا، هادی) می گم هر کی 3 به بعد بیدار شد من رو بیدار کنه، امتحان دارم.
تلفنی با معصومه حرف زدم بنا شد، فردا 6 صبح با تلفن بیدارش کنم بیاد دنبالم با هم بریم دانشگاه که از تو مترو تا دمِ امتحان با هم کلیه فصل ها رو دوره کنیم.
تلویزیون روشن اِ ، دورادور می شنوم:
از فردا بنزین، سهمیه بندی می شود.
می خوابم...
***
چهارشنبه 6 تیر 1386، ساعت 2:30 بامداد، اتاقم
از صدای زیاد بیدار می شم،وحشت زده از پنجره بیرون رو نگاه می کنم!!!!
هادی هم اومده تو اتاق ِ من داره از بالاکن بیرون رو نگاه می کنه!
نمی فهمم چی شده! هنوز منگم!
مامان و بابا هم میان تو اتاق ِ من!
همه داریم از پنجره بیرون رو نگاه می کنیم!
تقریباً 40 موتور ِ پلیس تو کوچه ی ماست!
هر کدوم دو سوارمجهز به لباس ِ ضد گلوله و باتوم دار!
صدای فریادی شنیده می شه: آشوب گر تو خونه ات راه دادی!
صداهای مبهم...
من هنوز گیجم! ی کمم ترسیدم!
مامان می گه : لابد باند ِ قاچاق، فساد، ... تو کوچه است!!!!
بعد از نیم ساعت، سرو صدا ها می خوابه، پلیس ها می رن!
هادی می ره دم ِ در...
مامان مضطرب ِ!یاد ِ زمان انقلاب و جنگ افتاده!
می گه: حالا این پسره برا چی رفت تو کوچه؟ الان یکی می گیره می بردش! حالا چرا در و باز گذاشته؟ یهو یکی می
پره تو خونه!...
هادی میاد بالا، چیزی از حادثه ی تو کوچه سر در نیاورده، فقط از یکی از همسایه ها شنیده از سر ِ سی متری تا خاقانی، جاهایی رو آتش زدن! ی پمپ ِ بنزین هم آتش زدن! چند تا بانک رو هم خورد کردن!
مامان می گه: ساعت 3 گذشته بشین درس بخون دیگه! برام ی لیوان شربت آب لیمو با عسل درست کرده، آورده ،می گه بخور، بشین درس بخون.
می گم باشه ی ذره می خوابم، دوباره پا می شم می خونم.
می خوابیم...
***
چهارشنبه 6 تیر 1386، ساعت 6 صبح، خانه
اصلاً نتونستم زودتر پاشم!
به معصومه زنگ زدم. گفت نیم ساعت دیگه دم ِ خونتونم.
***
چهارشنبه 6 تیر 1386، ساعت 6:30 صبح
با معصومه به طرف ِ سی متری حرکت می کنیم.
به خیابان دماوند که می رسیم، پای من به ی قطعه ی ماشین ِ سوخته گیر می کنه!
تو خط ویژه آتش سوزی شده بوده! شعله های آتش سیم های برق اتوبوس برقی ها رو سوزونده بوده! عده ای مشغول ِ تعمیر اند.
به مترو می رسیم، این ساعت مترو قلقله است!
...
***
چهارشنبه 6 تیر 1386، ساعت 9 صبح، زیر زمین دانشکده
کم کم بچه ها میان، عده ای از آتش سوزی پمپ بنزین ها ی اطراف خونه شان خبر می دن: تهران پارس،...
ساعت 9:30
امتحان کوانتوم شروع می شود...
تقریباً نزدیکای 11 تازه از منگی میام بیرون و مسئله ها رو به مبارزه می طلبم.
...
***
چهارشنبه 6 تیر 1386، ساعت 13 ،سایت دانشکده
امین ی سری از عکس های حوادث دیشب رو از ایسنا بهم ایمیل می زنه...
بعد میاد پیشم ی کم استفاده از آمار و... برا وبلاگ رو بهم یاد می ده...
(راستی جا داره همین جا از امین تشکر کنم.)
***
چهارشنبه 6 تیر 1386، ساعت 15 ،چهار راه سرسبز
تاکسی(شخصی) سوار می شم که بیام خانه، راننده می گه: بنزین بهم ندادن...!
خیابان خلوت است!
***
چهارشنبه 6 تیر 1386، ساعت 15:30 ،خانه
مامان می گه :صبح از رادیو شنیده که وزیر ِ نیرو گفته اجرای طرح بدون هماهنگی شروع شده!تاریخ ِ شروع امروز بنا نبوده باشه!...
چند پمپ بنزین آسیب دیده و...!
پلیس شب سختی رو پشت ِ سر گذاشته!...
***
چهارشنبه 6 تیر 1386، ساعت 18:30 ،خانه
هادی ماجرای دیشب ِ تو کوچه رو به نقل از مهدی(از همسایگان ما و دوستان هادی که در کوچه ی بم بست ِ کوچه! زندگی می کنند) باز گو می کنه:
بابام رفت بیرون آشغا لا رو بذاره یهو ی جوون سراسیمه اومد تو خونه، درم رو بابام بست!
پلیس ها سرازیر شدن! یکیشون سر بابام داد می زد که آشوب گر تو خونه راه می دی بیا تحویلش بده!...
بابام می گفت خودم پشت ِ در موندم! آشوب گر تو خونه راه می دم!!!!!
پسرِ تو راه پله نشسته بود گریه می کرد!
مامانم داشت بهش گفت بیا خودت برو بیرون، بالاخره که میان می برنت،
می گفت الان دوستم رو از پشت ِ موتور کشیدن پایین مثل ِ خر زدنش!!
از تو کوچه عموم(همسایه خود ِ مهدی اینا) داد زد: تحویلش ندین، از فردا نون می شه دونه ای هزار تومن!
بابام گفت خوب تو در ِ خونه ات رو باز کن بیاد خونه تو...
جوونک ترسان در را باز می کنه که خودش رو تحویل بده، هنوز پاش رو از در بیرون نذاشته، دو تا پلیس پاهاش رو می گیرن می کشنش بیرون و شروع می کنن به زدن!
جوونک به زیر ِ یک ماشین فرار می کنه ولی از زدن دست بر نمی دارن!!!!
می گیرنش و می برنش!
فاطمه(خواهر مهدی) صبح از ترس تشنج می کنه، بردیمش درمانگاه!
***
ما چه می کنیم؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
والسلام.
Posted by Real Cuckoo at 11:02 PM 2 comments
Sunday, June 24, 2007
وضعیت اسفناک این روزای ِ من
من 6 تیر امتحان ِ کوانتوم دارم!
از 10 تیربه بعد باید برا همین درس ی مقاله رو برا بقیه ارائه بدیم!
21 تیر به ایتالیا می ریم!
تا 21 ام باید پوسترمون رو برا ارائه اونجا آماده کنیم!
ی روز قبل از این تاریخ باید بریم فرهنگستان!
تا 21 ام باید کارای سفر: بلیط، ویزا، رزرو ِ جا، قطار و ... انجام شده باشه!
حالا تو این هاگیر و واگیر، خانواده تصمیم گرفتن که از طبقه بالا به پایین نقل ِ مکان کنیم!
از امروز هم فعلاً بنایی و تعمیرات ِ پایین شروع شده! حالا کی برسه به اساس کشی ا... اعلم!
این وسطا باید نمره آزمایشگاه آکوستیک بچه ها رو هم بدم!
این وسطا باید ی روز ی سر برم مدرسه!
این وسطا باید برا تابستون واحد بگیرم! از ندا صدوقی!!! امضا بگیرم و...
این وسطا باید...
حالا خدا رو شکر تو این بدبختی، دیروز و امروز ام عزرائیل دور ِ سر ِ ما می چرخید!
گرما زده شده بودم هیچ کاری نمی تونستم بکنم!
دیگه الانا حالیش کردم که حالا حالا ها مردنی نیستم، رفت! دو روزم پرید!
اوه!!
والسلام.
Posted by Real Cuckoo at 3:00 PM 3 comments
انتظار
Posted by Real Cuckoo at 3:00 PM 0 comments
Monday, June 18, 2007
دست نوشته های پراکنده ی یکی از روزهای زندگی من: جادو
نوشته شده در راه دانشگاه به خانه، روز23.8.84، ساعت 18:14
· حرف، لغت، کلمات، الفبا، زبان نوشتاری، زبان مکتوب؛انتقال از نسل به نسل؛کلمه، کلمه، کلمه؛حرف، حرف، حرف؛ جادوی زبان.
· فراموشی لغت.
· تصویر، نگاه، دیدن.
· فراموشی نقش، فراموشی تصویر.
· و رنگ؛ جادوی رنگ ها.
· تکرار، تقلید، پوچی.
· فراموشی رنگ و تصویر.
· اعداد؛ ریاضیات، هندسه، دیفرانسیل، گسسته؛ اعداد، اعداد، اعداد؛
اندازه گیری، فیزیک؛ و جادوی اعداد.
· تخیل، لذت، ... .
· فراموشی تفکر، فراموشی هدف.
· پوچی، پوچی، پوچی.
· فراموشی اعداد، فراموشی لذت، فراموشی ریاضیات.
من سه بار سِحر شدم؛ با سه زبان:
با جادوی کلمات
با جادوی رنگ ها
با جادوی اعداد
می خواهم فکر کنم به حقیقت، نه به واقعیت!
بدون ِ کلمات؛ بدون ِ رنگ ها؛ بدون ِ اعداد
من همه چیز رو از نو شروع می کنم از اول با خطوط؛
من تمام ِ ذهنم رو، رو کاغذ می آرم.
اما نه به کلمه ای فکر می کنم که بخواد من رو توصیف کنه!
نه به رنگی!
نه به عددی که بخواد من رو اندازه گیری کنه!
رها خواهم شد در زمان، در ابدیت، همچون روز ازل؛
و در این رهایی هیچ چیز به من کمک نخواهد کرد جزخطوط ِ مبهم ِ
خود!
***
به من می گه شما رو قبلاً دیدم!خیلی آشنایید!
این هزارمین بار ِ که ی نفر من رو بدون ِ اینکه تا حالا دیده باشه می شناسه!
ولی می خواستم بگم من اصلاً با اینی که می گید آشنا نیستم!
اگر تو می شناسیش به منم بگو کیه؟؟!!
***
حالم داره از مدرنیته به هم می خوره!
همه چیز ِ این مکتب بر مبنای علم ِ! تو علم هم فیزیک ِ که پیشرو ِ!
ولی فیزیک تو خودشم تناقض داره!
تو علم ِ مدرن هر چیزی که به پیش گویی منجر شه خداست!
همون کاری که نیوتن ِ لعنتی با جادوی ریاضیات کرد و این علم رو پایه گذاری کرد!
حالا ی عده با روش های تحلیل داده های کاتوره ای!! بدون اینکه هیچ انگیزه ای در راه فهم علت پدیده داشته باشن سیستم رو پیش بینی می کنند و بقیه می گن این فیزیک نیست!
خوب نیوتن هم همین کار رو کرد؛ ی مدل ِ ریاضی قابل پیش بینی! فقط فرقش در اینه که مدل ریاضیش تعبیر علت گونه داشت!
اگر پیش بینی اهمیت داره و لاغیر؛ پس چرا علت یابی می کنیم؟!!
اگر علت یابی اهمیت داره و لاغیر؛ آیا اساساً با اعداد مزخرف علت نهایی رو می شه پیدا کرد؟!
علم مدرن دستاوردهاش با پیش فرض هاش هم متناقضه!
خسته ام؛ خسته
از نفهمیدن؛ از فکر کردن و نفهمیدن
از مدرنیته، از تکنولوژی
از خودم!
خسته ام...
پا نوشت 1: در مورد ِ اول، بعد از سفر حج نظرم عوض شد!بعداً بیشتر راجع بهش خواهم نوشت.
پا نوشت 2: در مورد ِ دوم، این سئوال هنوز به قوت ِ خودش باقی است!
پا نوشت ِ 3: در مورد ِسوم، بعداً خیلی منطقی تر، بدون ِ عصبانیت، با ی ِ رویکرد ِ فلسفه علمی به مسئله نگاه کردم و دوباره نوشتم.
پا نوشت ِ 4: فقط خواستم نوشته ی اون روزم رو بدون ِ دخل و تصرف بنویسم!
خیلی خوشحال می شم هر نقدی از شما بخوانم،راجع به همین نوشته ها.
البته همین طور که گفتم تغییر ِ نگرش هام رو بعداً خواهم نوشت.
والسلام
Posted by Real Cuckoo at 8:06 PM 3 comments
Saturday, June 16, 2007
پا تو کفش ِ ...
چند روز پیش داشتم فکر می کردم مگه این مملکت دو تا جامعه شناس ِ درست حسابی نداره که صداشون دربیاد بگن حتماً جامعه ی ما ی مشکلی داره که جووناش با این سر و وضع میان بیرون، حتماً ی مشکلی هست که این نسل با نسل ِ قبل نمی تونه ارتباط منطقی برقرارکنه و هزار تا چیزه دیگه...
و قطعاً طرح امنیت اجتماعی دوای این دردها که نیست؛ مرض رو بدترمی کنه؟!مثل طرح های گذشته!
بعد به خودم گفتم گیرم دو تا جامعه شناس ِ درست حسابی هم داشته باشیم، خوب مگه فیزیک پیشه ها در مورد ِ انرژی هسته ای صداشون در اومد؟!!!!!
حتی ی بیانیه ننوشتن، امضا کنن، نظر صریحشون رو به گوش ِ مردم برسونن!!!!
خوب چه انتظاری از جامعه شناس های بدبخت داریم!
تو این مملکت همه با هم به سکوت ِ مرگبار تن دادیم، پس هر چی سرمون بیاد حقمونه!
واقعاً مردم حکومتی دارند که سزاوارشن!
اگر مردم ِ عادی از علم چیزی نمی دونن، علم پیشه ها مقصرن!
اگر بچه مدرسه ای ها فکر می کنن دانشمند ی ِ موجود عجیب غریب ِ، علم پیشه ها مقصرن!
اگر مردم نمی دونن تو ی مرکز تحقیقات، چی کار می شه کرد، علم پیشه ها مقصرن!
اگر مردم بعد از دو بار رأی دادن به ی اصلاح طلب یهو به ی تندرو رأی می دن،
یعنی هنوز به شعور ِ سیاسی نرسیدن! خوب، سیاست پیشه ها مقصرن!
اگر مردم هنوز از دیدن ِ فیلم ِ فارسی مسرور می شن و تحمل ِ ی فیلم ِ مستند یا انتقادی یا معنا گرا یا ... رو ندارن، سینما پیشه گان مقصرن!
اگر هنوز مردم بهداشت ِ عمومی رو رعایت نمی کنن، نمی دونن ایدز چیه و...
، پزشک ها و ... مقصرن!
اگر هنوز ...
آره، ما هممون با هم مقصریم!
ما هر جایگاه و نقش ِ اجتماعی ای که داریم، برای انجام تمام ِ وظایف و مسئولیت های اون مسئولیم!
هر موقع هممون نقش هامون رو خوب بازی کردیم، می تونیم بگیم که جامعه مون در راستای تکامل، دارد گام بر می داردJ
والسلام
Posted by Real Cuckoo at 9:24 AM 1 comments
سرعت حرف زدن
شنبه رفتیم ارائه یکی از دانشجویان هارواد رو دیدیم!
عجب آقا سریع حرف می زد!
یک ساعت بدون ِ وقفه حرف زد!
من که بعضی وقتا وساطاش به جای اینکه به کار ِ علمی ِ آقا توجه کنم به لهجه، نحوه حرف زدن و سرعت ِ حرف زدنش توجه می کردم!
جالب اینه که تقریباً همه ی دوستان به این موضوع توجه کرده بودند و بعد از ارائه راجع به این موضوع با هم حرف زدیمJ
من فکر کنم، فارسی رو وقتی هیجان زده می شم یا ... با همین سرعت حرف می زنم؛ ولی از آرزوهام اینه که انگلیسی رو هم با این سرعت حرف بزنم.
به دو دلیل هم از تند حرف زدن و آدمایی که تند حرف می زنند خوشم میاد:
1)واقعاً دوست دارم تمام ِ اون چیزی که تو ذهنم ِ آناً به مخاطب منتقل بشه، خیلی اوقات هم چون فکر می کنم نمی تونم پیامم رو به مخاطب منتقل کنم(حالا چه سریع ، چه آرام!)، کلاً از حرف زدن صرف نظر می کنم!
(متأسفانه خیلی اوقات هم به همین دلیل از انگلیسی حرف زدن تفره(طفره؟؟!!) می رم.)
2)وقتی یکی با من سریع حرف می زنه با تمام ِ حواسم دارم به حرفاش گوش می دم ولی اگر یکم سرعت حرف زدنش بیاد پایین، ذهن ِ بازیگوش ِ من شروع می کنه به پرواز به آسمان ِ خیال یا برنامه ریزی کارهام یا ناهار یا ...
فکر می کنم مورد ِ 1 عکسش در مورد ِ گوش دادن ِ به دیگران و مورد ِ 2 عکسش در مورد ِ حرف زدن با دیگران برای من صادق اند.
والسلام
Posted by Real Cuckoo at 9:24 AM 0 comments
تأخیردر نوشتن
وا... من دیگه به مو کندن افتادم!
من 5 روز ِ اصلاً نمی تونم وارد ِ وبلاگم بشم!
بقیه ی دوستانی که از سرویس ِ بلاگ اسپات استفاده می کنید، تا حالا به این مشکل بر نخوردید؟
البته شایدم مشکل از متین باشه؟!
من که آخرش نفهمیدم چی شد؟؟!!!
پا نوشت1:متین، اسم لبتاپم ِ.
والسلام.
Posted by Real Cuckoo at 9:19 AM 0 comments
Wednesday, June 06, 2007
دلتنگی خداحافظی
خداحافظی یکی از قانون های زندگیٍ!
ولی بعضی هاش هیچ وقت از یادت نمی ره؛ حتی با وجود این که می دونی اون آدم ها، آن جاها، آن موقعیت ها،... رو دوباره خواهی دید؛ بازهم دلتنگی!
***
تیر 1373، کیش، پایگاه نیروی هوایی:
برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم؛
به خونمون وسط هشتا خونه ی دیگه؛
به لاینمون وسط لاینای دیگه؛
به سقف شیروونی مون؛...
به مینا، شیما، زینب، صابر، دری، حامد، سارا، مهدیه، شقایق، اشکان، دانیال، ...
به وسطی ها، هفت سنگ ها، الک دولک ها، لی لی ها، استپ هوایی ها، بالا بلندی ها، قایم موشک ها، دوچرخه سواری ها، خاله بازی ها، معلم بازی ها، کاشی بازی ها، کارت بازی ها،...
به دریا رفتن ها، ماهی گیری ها، قارچ کندن ها، کندو زدن ها، سبزی کاشتن ها، مارمولک زدن ها، کُنارخوردن ها، سه پستون کندن ها، قاشق زنی ها، قایقرانی ها، ...
به کودکیم؛
به فاخته؛
به ...
دلتنگ شدم، گریستم؛
و رفتم شتابان رو به سوی آینده...
***
شهریور 1381، تهران، دبیرستان فرزانگان، جشن فارغ التحصیلی:
با همه چی خداحافظی کردیم:
با هم: هدی، سعادتی( فاطمه)، نفیسه، آذین، مونا، مهسا، پروین، مریم روغنی، مانا، مؤمنی( فاطمه)، الَلُلا( فاطمه)، نگار، لیلی، سارا، سوره، نوشین، سمانه کمالی، شبنم، ...
با سرود ملی ها مون؛ تو حیاط چرخیدن و پا کوبوندنامون:ایی ایران سرزمین من جاودان مان...؛ تنها یک قدم تا طلوع خورشید...؛ ای آزادی...؛ ایران من سرزمین من آزادیت شد عیان...؛ در میان طوفان...؛ ...
با ورق سفید دادن ها، با اعتصاب امتحان ندادن ها؛ تمرین ندادن ها، ...
با اردوها: شمال، تهران گردی، بازدید سد،...
با معلم سر کار گذاشتن ها: نوروزی، مشیریها، کشیشیان، فولادی، نصر ...
با کارگاه علوم: ما می خواهیم شب بمونیم...
با سینما رفتن ها: آبی، بچه های آسمان،...
با پیتزا خوردن هامون تو خیابون ولی عصر...
با مسابقه نقاشی ها، جشنواره سرود ها، نمایش ها(سوشیانت، لافکادیو، ماهی کوچولو،...) ...
با مسابقه ورزشی هامون: والیبال، بسکتبال،...
با جایزه هامون: تئاتر شمس پرنده،...
با زنگ های انشاء، تاریخ، جغرافی، ادبیات، هندسه، ریاضی، دینی، ...
با شیطنت ها: جیب معلم ها رو دوختن، از دفتر معلم ها آش کش بردن، همدیگر رو تو حوض خیس کردن ...
با امتحان های گروهی، تمرین های گروهی، پروژه های گروهی،...
با جشن های عید: کلاس تکونی، کوزه شکستن، چهارشنبه سوری، ...
با تولد ها : کادوهای عجیب غریب، کیک بازی،...
با بندری زدن ها و رقصیدن ها، با سرخپوستی زدن ها و رقصیدن ها، ...
با خنده ها و گریه هامون، با شادی هامون، با ...
با سرود ملی مون:
در میان طوفان
چون تیره شد نور امید
یاد آریم سرود دیروز
چون گرمای نور خورشید
دیروز؛ امید پریدن
بالا رفتن و رسیدن
راهی که با هم پیمودیم
دیروزی که با هم بودیم
+++
در کوران پائیز
دستمان به دست هم بود
می بستیم پیمان یاری
قلبمان گواهمان بود
که تا خورشید فروزان
از آسمان ها برآید
با هم دنیا را بسازیم
سبزو آزاد،
گرم و زیبا
لاله ها سرودند
آسمان در انتظار است
در زمین امید رویش در آرزوی بهار است
فردا صد ستاره روید
از آسمان ها بریزد
فردا از قعر ظلمت ها
نور گرمی برمی خیزد
چون رود لحظه ها گذشتند
دستمان از هم جدا شد
رفتیم در دل نور پیمان
ابر و دریا گریه کردند
+++
امروز؛ هر گوشه ی دنیا گر با همیم و گر تنها؛
با هم ؛همراه و هم پیمان
ره پیماییم سوی فردا
فردا صد ستاره روید
از آسمان ها بریزد
فردا از قعر ظلمت ها
نور گرمی برمی خیزد
با ...
دلتنگ شدیم، گریستیم؛
و رفتیم شتابان رو به سوی آینده...
***
13 خرداد 1386، تهران، دانشکده ی فیزیکِ دانشگاه صنعتی شریف:
با اوستا خداحافظی کردم.
دانشکده هم، باهاش خداحافظی کرد.
با جلسه کاری ها: هیجان شنیدن کارهای نو، نون بربری خوردن ها، خاطره تعریف کردن ها، ...
با کلاس های درسش: پدیده های تصادفی ، آماری، ...
با لهجه اش، چهره ی همیشه خندانش، ...
با روحیه دادن هاش،...
با عصبانی شدن هاش، ...
با جوک های ترکیش ، ...
با خوراکی هاش، ...
با ایده هاش، ...
با ...
دلتنگ شدم، گریستم؛
و می روم شتابان رو به سوی آینده...
پا نوشت: احتمالاً بعداً راجع به خیلی از چیزها و کسایی که الان فقط ازشون اسم بردم، خواهم نوشت. راجع به هر کدوم که دوست دارید زودتر و بیشتر بدونید، پیام بذارید که زودتر بنویسم.
والسلام.
Posted by Real Cuckoo at 12:51 AM 10 comments
مسئلةٌ:
خوب هنرپیشه ی خانمِ غیر مسلمان اگر بی حجاب باشه عیب نداره!!
البته گویا اگر مقیمِ ایران باشه عیب داره!! چه بسا هنرپیشه های خانم ارمنی که ما همیشه محجبه دیدیمشون!!
حالا گویا هنرپیشه ی مردِ مسلمانِ مقیمِ ایران اگر زوج هنریش، هنرپیشه ی خانمِ غیر مسلمانِ غیر مقیمِ ایران باشه؛بازهم عیب نداره!!!!!
جلّ الخالق!!
پا نوشت1: نمی دونم فیلمِ "مدارصفر درجه" که دوشنبه شب ها از شبکه ی یک پخش می شه می بینید یا نه؟!
پا نوشت2: اینم مثل قضیه نشون دادن ساز می مونه که ما هیچ وقت نفهمیدیم!!
پا نوشت 3: آخه یکی نیست بگه، تو رو چه به این سؤال ها؟ زندگیت رو کن.
Posted by Real Cuckoo at 12:49 AM 0 comments