خانه ها را خراب نکنید!
سلام
زهرا جان چه تاثیر گذار نوشتی! من ادامه می دم:
از اون موقع که همسایه ی چپی مون خونشون رو ساختند!!! ی درخت ِ خرمالوی بزرگ و کلی گل و گیاه دیگه مردند! پنج تا بچه ی بازیگوش از این محل رفتن!(و من از شنیدن ِ صدای شادشون محروم شدم)
از اون موقع که همسایه ی راستیمون خونش رو ساخت!!! دیگه نمی تونم شبا که دلم می گیره، تو تختم دراز کشیدم، پرده رو پس بزنم و ماه رو ببینم تا به خودم بگم: بگمانم امشب شب ِ خوبی باشد، صورت ماه به من می گوید؛ تا برای مبارزه ی دوباره جون بگیرم!
از اون موقع که همسایه ی تو کوچه بن بست، خونش رو ساخت!!! خرزهره ی عزیزم قهر کرده! دیروز که بالاخره آجراشون رو از پشت دیوار ما بردن، دلم شکست، خیلی مریضه، نمی دونم زنده می مونه یا نه!
فکر کنم تا دو- سه سال ِ دیگه، تو کوچه ی ما، فقط خونه ی ما باشه که دو طبقه مونده!
فکر کنم تا دو- سه سال ِ دیگه، ما دیگه هیچ کدوم از همسایه هامون رو نشناسیم!
فکر کنم تا دو- سه سال ِ دیگه صدای بازی ِ هیچ بچه ای تو کوچه شنیده نشه!
فکر کنم ...
منم وقتی به بازنشستگیم فکر کردم به ی خونه ی بزرگ در دامان طبیعت پر از گل و گیاه و حیوان ، و بچه های شاد و شیطون فکر کردم ولی بعد به این رویا چنگ زدم و واقعبینانه با خودم فکر کردم:
اگر من بنا باشه تو ی کلان شهری مثل ِ تهران زندگی کنم، اصولاً پیر نخواهم شد که به بازنشستگی فکر کنم! قطعا ً جوانمرگ خواهم شد!
می رم زیر ِ ماشین و آناً می میرم ، نه؟
خوب!کم خونی ، کلسترول ، سرب، فشار خون، مرض قند ... به طور مزمن می کشتم، بازم نه؟
خوب ! از اضطراب هایی که بهم وارد می شه یا معدم رو سوراخ کردم یا سکته قلبی می زنم، بازم نه؟
باشه در خوشبینانه ترین حالت فرض می کنم که تونستم مقاومت کنم و جسمم سالم موند!
روحم چی؟ من به ی مرده ی متحرک تبدیل خواهم شد، چون نه صدای بچه ای می شنوم، نه درختی می بینم، نه گربه هست که بهش شیر بدم، نه آسمان ِ آبی هست که ببینمش، نه آسمان ِ صافی هست که شبا حتی ماه رو بشه توش دید، نه...
خوب خدا رو شکر که فرصت های شغلی در این شهر!! اشباع شدن و من با خیال ِ راحت می تونم در جوانی به این رویا برسم، بنده دمم رو می زارم رو کولم و از این کلان شهر در خواهم رفت و برای به دست آوردن ِرویام در جوانی می جنگم.
این کلان شهر! هم با تمام ِ دود و صدا و ترافیک و سرب و اضطراب و ... برای تمام آنان که به این شهر ِ خاکستری دل بستند وزندگی در پایتخت را برتری می دانند!!!
والسلام.
زهرا جان چه تاثیر گذار نوشتی! من ادامه می دم:
از اون موقع که همسایه ی چپی مون خونشون رو ساختند!!! ی درخت ِ خرمالوی بزرگ و کلی گل و گیاه دیگه مردند! پنج تا بچه ی بازیگوش از این محل رفتن!(و من از شنیدن ِ صدای شادشون محروم شدم)
از اون موقع که همسایه ی راستیمون خونش رو ساخت!!! دیگه نمی تونم شبا که دلم می گیره، تو تختم دراز کشیدم، پرده رو پس بزنم و ماه رو ببینم تا به خودم بگم: بگمانم امشب شب ِ خوبی باشد، صورت ماه به من می گوید؛ تا برای مبارزه ی دوباره جون بگیرم!
از اون موقع که همسایه ی تو کوچه بن بست، خونش رو ساخت!!! خرزهره ی عزیزم قهر کرده! دیروز که بالاخره آجراشون رو از پشت دیوار ما بردن، دلم شکست، خیلی مریضه، نمی دونم زنده می مونه یا نه!
فکر کنم تا دو- سه سال ِ دیگه، تو کوچه ی ما، فقط خونه ی ما باشه که دو طبقه مونده!
فکر کنم تا دو- سه سال ِ دیگه، ما دیگه هیچ کدوم از همسایه هامون رو نشناسیم!
فکر کنم تا دو- سه سال ِ دیگه صدای بازی ِ هیچ بچه ای تو کوچه شنیده نشه!
فکر کنم ...
منم وقتی به بازنشستگیم فکر کردم به ی خونه ی بزرگ در دامان طبیعت پر از گل و گیاه و حیوان ، و بچه های شاد و شیطون فکر کردم ولی بعد به این رویا چنگ زدم و واقعبینانه با خودم فکر کردم:
اگر من بنا باشه تو ی کلان شهری مثل ِ تهران زندگی کنم، اصولاً پیر نخواهم شد که به بازنشستگی فکر کنم! قطعا ً جوانمرگ خواهم شد!
می رم زیر ِ ماشین و آناً می میرم ، نه؟
خوب!کم خونی ، کلسترول ، سرب، فشار خون، مرض قند ... به طور مزمن می کشتم، بازم نه؟
خوب ! از اضطراب هایی که بهم وارد می شه یا معدم رو سوراخ کردم یا سکته قلبی می زنم، بازم نه؟
باشه در خوشبینانه ترین حالت فرض می کنم که تونستم مقاومت کنم و جسمم سالم موند!
روحم چی؟ من به ی مرده ی متحرک تبدیل خواهم شد، چون نه صدای بچه ای می شنوم، نه درختی می بینم، نه گربه هست که بهش شیر بدم، نه آسمان ِ آبی هست که ببینمش، نه آسمان ِ صافی هست که شبا حتی ماه رو بشه توش دید، نه...
خوب خدا رو شکر که فرصت های شغلی در این شهر!! اشباع شدن و من با خیال ِ راحت می تونم در جوانی به این رویا برسم، بنده دمم رو می زارم رو کولم و از این کلان شهر در خواهم رفت و برای به دست آوردن ِرویام در جوانی می جنگم.
این کلان شهر! هم با تمام ِ دود و صدا و ترافیک و سرب و اضطراب و ... برای تمام آنان که به این شهر ِ خاکستری دل بستند وزندگی در پایتخت را برتری می دانند!!!
والسلام.
No comments:
Post a Comment