Friday, September 28, 2007

بازنشستگی

سلام
مامان ِ گلم دیروز آخرین روز کارش بود.
خودشم باورش نمیشه که سی سال گذشته باشه، این قافله ی عمر عجب می گذرد!
و اما چند نکته ی پراکنده راجع به مامانم و بازنشستگی:
از خانواده ی چهار نفره ی ما، بابام که چندین سال ِ بازنشست شده، مامانمم که دیروز؛ ولی هنوز نه من نه هادی هیچ کدوم رسماً وارد ِ بازار کار نشدیم! فکر می کنم این وضعیت در خانواده های دیگر هم باشه، به نظرتون همین اتفاق ساده در سطح کلان ممکن نیست به یک بحران اجتماعی تبدیل شه، کسی از آمار و ارقام خبر داره؟
***
این آموزش و پرورش شاهکاره! مامانم بعد از اتمام دوره ی دانشسرا، حدودای 25-26 شهریور خودش رو به سازمان ِ مربوط ِ معرفی می کنه، چند مدرسه در مناطق ِ مختلف شهر می فرستنش، تا مدرسه نهاییش تأیید بشه می شه پنج مهر! واین طوری می شه که حکمش تاریخ 5 مهر رو می خوره! اون وقت برای بازنشستگی هم باید دقیقاً تا پنج مهر می رفت سر کار!!! ما که نفهمیدیم این پنج روز چه صیغه ای بود؟!
***
اون مدرسه ای که مامانم برای اولین بار در اون مشغول به کار شد، همون مدرسه ای بود که عمه ام هم درش کار می کرد، دو سال بعد به واسطه ی عمه ام، مامانم و بابام با هم آشنا می شنJ ماجرای آشنایی و خواستگاری و ... مامان و بابام هم که بارها از زبان ِ بابام شنیده ایم،خالی از لطف نیست؛ در یک فرصت مناسب خواهم گفت.
***
تنها چیزی که این روزا مامانمو خیلی دلتنگ می کنه یاد و خاطره ی پدرش ِ:
مامانم تربیت بدنی خونده و معلم ورزش بود، در آن زمان طبق عرف خانوادیگیشون چادر سر می کرده، وقتی دنبال کار بوده، معلم ورزش ِ خانم ِ چادری نمی پذیرفتن! تا این که ی روز که با آقا بزرگم از ی جایی که بهشون جواب منفی داده بودن میان، آقا بزرگ چادر رو از سرش می کشه پایین و می گه اگر می خوای کار کنی منو مسخره ی خودت نکن و چادر رو از سرت بردار! مامانم دیگه چادر سرش نمی کنه، البته همچنان محجبه بوده اما نه مطابق با عرف خانوادگی و محله شون بلکه مطابق با قوانین صریح اسلام، عقل و آزادی های شخصی ای که دین در این مورد بهش داده*، با روسری و دامن می رفته سر ِ کار.
مامانم دیگه هیچ وقت چادر سرش نکرد،**حتی بعد از انقلاب که رئیسانش برای گرفتن امتیاز و جاه و ... زیر دستانشون رو مجبور می کردن که مطابق میل آن ها محجبه باشن!و چادر سرشون کنن!
خلاصه اینکه مامانم سر کار رفتنش رو مدیون تصمیم به جا و قاطعانه ی پدرش می دونه.
روح آقابزرگ شاد.
*
این جمله تحلیل ِ من از حوادثی است که مادرم تا حالا برام تعریف کرده ویا رفتارهایی که من ازش دیدم،نه جمله ی مستقیم مادرم؛ در آینده بیشتر راجع به این طرز فکرخواهم نوشت.

**
· البته اخیراً چون از چادرملی خوشش اومده ، بعضی اوقات سرش می کنه
والسلام.

Sunday, September 23, 2007

توصیه های ایمنی!

سلام
اولاً حتی از خودپرداز ِ بانک دولتی هم پول نگیرید.
ثانیاً از خودپردازی که به شعبه بانکی متصل نیست هیچ وقت پول نگیرید.
ثالثاً کاملاً به دلایل امنیتی! هیچ وقت رمز ِ کارتتون رو عوض نکنید.
اگر این سه مورد را رعایت نکنید و به هر دلیلی مشکلی براتون پیش بیاد؛ مثلاً کارتتون تو دستگاه گیر کنه! مثلاً مثل ِ من ِ عاشق!!!(این همه تعجب یعنی:اینو باید با لحن ِ عصبانی بخونید، این اعصاب ِ من ِ جوون ِ! لطفاً حرکت ِ لرزشی دست رو یادتون نره تجسم کنید.)
برید از خود پرداز پول بگیرید، سه بار رمز اشتباه بزنید و جلوتون دستگاه با خوشحالی بنویسه به دلیل مسائل امنیتی از دادن پول و کارت! به شما معذوریم!اونوقت دستتون به هیچ جایی بند نیست و اگر شانس بیارید با حداقل بیست بار تلفن به این ور و اون ور و اعصاب خوردی فراوان ، بعد از یک هفته کارتتون در حالی که رمزش سوخته میاد دستتون.
***
اولاً به هیچ منشی با سابقه ای اعتماد نکنید.
ثانیاً هر مدرکی که به هر کی تحویل میدید حتی شده ی تکه کاغذ پاره! قبلش ازش کپی بگیرید بعدش از طرف امضا!
ثالثاً هر نامه ی اداری که نوشتید و تحویل دادید حتماً بالا سر ِ منشی واستید تا مطمئن شید شمارش می کنه که فردای روزگار بتونید تو هزار توی ادارات نامه رو پیگیری کنید
رابعاً هر نامه ی اداری که می نویسید حتماً بالاش بزنید پیوست دارد و بعد خودتون رو به نامه پیوست کنید که از ناکجا آباد نامه سر در نیاره.
که اگر این موارد رو رعایت نکنید ، مثل من ِبدبخت! بعد از پنچ هفته پیگیری این که سرانجام درخواستتون به کدوم بیراهه رفته؟! می فهمید که مدارک تحویل گرفته شده از شما توسط منشی به اصطلاح خبره!! به نامه ی بی شماره ای پیوست شده که در هزار توی اداری اثری ازش نیست و هیچ کس حتی مسئولیتش رو هم به عهده نمی گیره!حالا خودتون شخصاً باید راه بیفتید این ور و اون ور، این آقا و اون خانم، ... در ساعات اداری!!!!که در ماه ِ مبارک به صفر میل می کند، در خواستتون رو پیگیری کنید
این اعصاب ِ من ِ جوون ِ!!!!
نماز روزه ی تمام ِ کارمندان دولت قبول! از بانکدار و منشی گرفته تا وزیر و وکیل و ...
پا نوشت1: یک هفته ام به بیگاری گذشت! حالا معلوم نیست تا پایان کار برام چند هفته بریدن؟!
پانوشت 2: توصیه های ایمنی رو جدی بگیرید!
والسلام.

دعوت به افطاری

سلام
ما امروز در جشن ورودی های جدید در آمفی تئاتر دانشکده نشسته بودیم که تصمیم گرفتیم سه شنبه شب ، شب خاطره انگیزی رو رقم بزنیم:)
ما یعنی: زهرا اسکندری، فرنوش فرهپور، مونا حبیبی، غزاله افشار و من:)
برنامه اینه که با هم افطار کنیم و دور هم باشیم:)فکر می کنید خاطره یعنی چی؟ یعنی اوقاتت رو با اونایی که دوستشون داری بگذرونی دیگه:) به همین سادگی. همچین کار عجیب غریبی نیست ولی قطعاً حضور ی دوست خاطره آفرین ِ
خوب حالا همین جا می گم که اگر خودت رو دوست حداقل یکی از ما پنج نفر می دونی خیلی ساده است به یکدوم از ماها زنگ بزن و برنامه رو بپرس و با حضور گرمت محفل ما رو صفا بده.
منتظرتیم.
والسلام.

Saturday, September 22, 2007

لذت های زنانه

سلام
امروز مانتو، شلوار، شال، دامن خریدم:) خوشحالم.کلی جلوی آینه رژه رفتم و با لباس های دیگه امتحانشون کردم.
شاید فردا منو در لباس های نو ببینید:)
راستی برای اولین بارم ناخن های دست و پام رو حنا گذاشتم،خیلی دوستشون دارم، خوش رنگ شدن؛ زیبا ییشون چند برابر شده.
هی دستامو نگاه می کنم ذوق مرگ می شم.
خدایا شکرت!
راستی که حنا واقعاً موجود معرکه ایه:) حتماً امتحانش کنید.
والسلام

Flow Over the Cuckoo's Nest

سلام
تا حالا به اسم این وبلاگ توجه کردین؟
این اسم بر گرفته از ی فیلم ِ که متاسفانه من ندیدمش ولی ی بار معلم زبانم راجع بهش بهم گفت و ی بارم داستانش رو فنود برام تعریف کرده. اگر کسی این فیلم و داره خیلی به من لطف کرده اگر بده ببینمش:)
اینو امروز مونا برام فرستاد ، نویسنده به نکته جالبی اشاره کرده: شعرهای کودکانه ی آمریکایی!قشنگه و روایت های متنوعی هم داره:)
Wire, briar, limber-lock
Three geese in a flock
One flew east,
one flew west
And one flew over the cuckoo's nest
ولی من با نظر ِ نویسنده راجع به ترجمه ی نادرست موافق نیستم
تا اونجا که من از درون مایه ی فیلم مطلع ام و با توجه به برخی اصطلاحات انگلیسی که در لغت نامه های آکسفورد و آریان پور دیدم
دیوانه ای از قفس پرید ترجمه ی مناسبیه.
برخی از این اصطلاحات:
Have you gone cuckoo? !
زده به سرت؟! دیوانه شدی؟!
He has gone absolutely cuckoo. cuckoo:folish,mad
...
بر من واجب شد فیلمو ببینم:)و البته نقد هاش رو هم بخونم.
راستی اگر فیلم رو دیدید و یا اگر از زبان سررشته دارید، نظرتون چیه؟ این عبارت رو چی باید ترجمه کرد؟
والسلام

Friday, September 21, 2007

ماه مبارک

سلام
این ماه ِ رمضانی ،خیلی ستم ِ آدم زبون ِ روزه تو خونه باشه.
وقتی بیرونی، سرت به ی کاری گرم ِ نه یاد ِ شکمت میفتی نه تشنگی نه خوابت میاد
ولی وقتی خونه ای هر چی میای سرتو به ی کاری گرم کنی، یا تشنته یا گشنته که البته خدا رو شکرمن به ندرت گرسنه می شم و بدتر از همه چشت به تختت که میفته واویلاست!!!
بد از سحر که رد خور نداره می خوابی، حالا بلند شدنت با خداست!
بعد از ظهرم که دیگه نا نداری ولویی!!
اینجوری می شه که خواب آدم زیاد می شه وهمش در حال ِ ثواب ِ!
***
وای من تو این ی هفته با این همه کاری که دارم بی خیالی طی کردم و همش خوابیدم!
البته سه روز اول خوب مریض بودم گزاشتم پای استراحت و ... گفتم عیب نداره ولی دیگه دیروز و امروز از دست خودم حسابی شاکی شدم! دیدم حال و حوصله ی هیچ کدوم از کارامم ندارم و همش خوابم گفتم ی کتابی دستم بگیرم که به زور ِ اشتیاق ِ
تمام کردن اونم که شده بیدار بمونم. از کتاب هایی که گزاشتم دم دست تا در اولین فرصت بیکاری بخونم چهار تاش نصفه رها شده چون حوصله ی فکر کردن نداشتم و به بعد موکول شده که بازم دیدم حالش نیست از مخم استفاده کنم! ی کتاب داستان برداشتم و خوندم:خانواده ی نیک اختر نوشته ی ایرج پزشکزاد...
***
خلاصه دعا کنید تو این روزای باقی مونده من بر خوابم غلبه کنم! که همه کارام مونده.

پا نوشت: کتاب های نیمه کاره: نیاز به علم مقدس(سید حسین نصر)، کمدی الهی دانته، سیطره ی کمیات و علائم آخر الزمان(رنه گنون)، ایران را چه کنم؟(رضا منصوری)امیدوارم هر چه زودتر وقت و حوصله کنم تمومشون کنم.
والسلام.

Monday, September 17, 2007

از مکالمات من و خدا

سلام
می دونی امروز داشتم به چی فکر می کردم؟
به تو، واقعاً تو بخشنده ای؟
یعنی تو واقعاً شیطان رو نبخشیدی؟
اون که از همه به تو نزدیک تر بود؟ مقرب ترین!
فقط گناهش این بود که به من سجده نکرد، خوب ی جورایی حق داشت نه! من داشتم جاشو می گرفتم، داشتم معشوقش رو می گرفتم. حسودیش شد، به قربش مغرور شد، به سجده های هزار سالش مغرور شد و به منی که تازه از راه رسیده بودم سجده نکرد.
اون وقت تو طردش کردی! از نزدیکترین به پست ترین!!!!!
واقعاً نبخشیدیش؟!!!!
اون که از همه به تو نزدیک تر بود، فقط به خاطر یک اشتباه!
حالا تو مغرور تری یا اون؟
واقعاً من ارزشش رو داشتم که اونو طرد کنی؟
واقعاً من می تونم اینقدر بهت نزدیک شم؟!اینقدر نزدیک که از شیطان هم جلو بزنم؟! که بهم سجده کنه؟
پس اگربهت سجده نکنم! با من چه خواهی کرد؟!!!
ازت ترسیدم،ترسیدم، ترسیدم...
ای مهربان با من اینچنین مکن که سست ایمانم، بر من ببخش و بیامرز
دستم را بگیر کی بی لطفت ذره ای تکان نتوانم خورد؛ چه رسد به تقرب تو وجود مطلق.
بی تو من هیچم ،مرا دریاب.
یا رب به کرم بر من درویش نگر
در من منگر بر کرم خویش نگر
هر چند نیم لایق بخشایش تو
بر حال من خسته ی دل ریش نگر
پا نوشت 1: گویا مریم دوباره پادر میانی کرد و مسیح در ما دمید! چراها شروع شد!
پانوشت2: می بینید من با خدا چه جوری حرف می زنم، نمی دونم تا حالا چرا سنگم نکرده، همیشه اولش کفر می گم.
نماز، روزه ها قبول؛التماس دعا.
والسلام.

Saturday, September 15, 2007

سیب زمینی!

سلام
چند روز پیشا ، با یکی از دوستان صحبت می کردیم حرف عشق و عاشقی و ازدواج و ... شد. همین جا بگم که ایشون ی پسر بیست و نه، سی ساله ی سربازی رفته ی فوق لیسانسه ی شاغل ِمجردند!
من ازش پرسیدم یعنی تو این سی سالی که از خدا عمر گرفتی از ی نفر خوشت نیومده؟!!به ی نفرم احساسی پیدا نکردی؟!!
با خوشحالی ِ خاصی گفت :نه!
من نمی دونم سیب زمینی بودن اینقدر هیجان داره!!! که طرف با خوشحالی تمام ابرازش می کنه؟!
در شوخی و خنده بهش گفتم حداقل اگر ی روزی روزگاری خدای نکرده زبونم لال خدا زد پس ِ کلت خواستی با یکی حرف بزنی از سیب زمینی بودنت چیزی نگو.
گفت خوب چی بگم:گفتم بگو تو رو دیدم تازه فهمیدم زندگی و عشق و ... یعنی چی.
...
خلاصه یکم درس زندگی دادیم!
شما بگید بد گفتم؟ به نظرتون ی آدم سی ساله که تا حالا به هیچکس علاقه پیدا نکرده، مشکل نداره؟ سیب زمینی نیست؟
***
جهان بینی ای که من دارم بر این استواره که آدمیزاد دو تا فرق ِ اساسی با دیگر موجودات داره اعم از زنده و غیر ِ زنده:
یکیش تفکر و تکلم ، که هنوز در این جهان بینی مرز دقیقی برا این دو تا نمی تونم بزارم؛ البته راجع به تقدم و تأخر و ... اینا تا حالا خیلی فکر کردم ولی خوب فعلاً که بی نتیجه مونده.القصه اینکه این دو رو فعلاً تو ی دسته قرار می دم ویکی از فرق های اساسی ِ انسان و دیگر موجودات می دونم.
یکی دیگشم دوست داشتن و عشق ورزیدن ِ که به آدم معنای آدمیت می ده . عشق مادر به فرزند، محبت پدرانه، دوست داشتن ِ گیاهان، حیوانات، عشق به همسر، دوست داشتن،... و در نهایتش عشق به هستی.
***
خوب حالا برگردیم سر ِ سیب زمینی ها، من همین دور و بر خودم از دوستان و آشنایان ،حداقل ده تا پسر با شرایط مشابه می تونم نام ببرم! به نظرتون ضایع نیست؟ من نمی دونم کی این وسط مقصر ِ و باید به اینا احساس یاد می داده؟!!( یا بعضی هاشونم که احساس دارن بلد نیستن از جنبه ی دیگر انسانیت که حرف زدن ِ استفاده کنن! وجون می کنن!) یا حرف زدن و ...یاد میداده؟! ولی در هر صورت در این ماه ِ مهمانی، از صاحب خانه می خوام که ی فکری به حال ِ این بیچاره ها بکنه.
پا نوشت: تأکید کنم که قصد ِ توهین به هیچ کس رو ندارم، فقط نظر ِ شخصیم رو گفتم. اگر شما هم تو این لیست هستید،شرمنده، امیدوارم هر چه زودتر از لیست خارج شید.من از صمیم ِ قلب خوشحال می شم.
والسلام

Friday, September 14, 2007

کمی ناشکری

سلام
می گما خدا رو شکر خوب ِ پزشک نمی شم که لعن و نفرین مردم پشت سرم باشه.
پا نوشت: الان سه روز سرما خوردم و فقط به اصرار مامانم رفتم دکتر ولی ...
من حداقل برای خودم سه نوع سرما خوردگی با علائم متفاوت می تونم تشخیص بدم ولی نمی دونم چرا نسخه ها همیشه ی جور پیچیده می شن!!!
والسلام.

Friday, September 07, 2007

کیش

سلام
سلام مروارید خلیج فارس
سلام آب های آزاد
سلام شرجی
سلام گرمای جنوب
سلام کودکی ها
سلام...
والسلام.

Sunday, September 02, 2007

شادی ها وغم ِ امروزم

سلام
قبل هر چی:من نمی دونم سیستم نظرات وبلاگم چه مشکلی داره؟! ولی از دوستانی
که تا به امروز، زحمت کشیدن و نظراتشون رو بهم ای میل زدن، صمیمانه ممنونم.
***
زنگ انشاء
زنگ های انشاء رو خیلی دوست داشتم. برا من نوشتن جزء اون کارایی که خیلی دوست دارم به بهترین نحو انجامش بدم ولی انگار سهل ِ ممتنع است!
تا هفته بعد و زنگ انشاء بعدی، همش تو ذهنم راجع به موضوع فکر می کردم؛ چه جوری شروع کنم؟ چه جوری تموم کنم؟ اونایی که می خوام بگم به چه ترتیبی بگم و... ولی همه چیز در ذهن بود و تا صبح روز ِ مربوط ِ حتی یک کلمه هم رو کاغذ نبود!
صبح اون روز از خواب پا می شدم، اضطراب ننوشتن انشاء من رو می گرفت و در کمتر از 30 دقیقه همه چی روی کاغذ بود! حتی بعضی اوقات صبح دیرمم شده بود، تو خونه نمی رسیدم بنویسم و میفتاد به اولین زنگ تفریح!
کم کم به خودم و روشم عادت کردم، دیگه همیشه با آرامش مضطرب می شدم!
هنوزم همین طوری می نویسم، ی مدت زجر فکر کردن و در هم بر همی فکر و ... تا یهو اضطراب منو بگیر ِ و بنویسم.
آرامش در این روش رو! مدیون ِ زحمت های معلم های انشاء دوران دبیرستانمم.
این روزا دارم نوشتن ِ کارِ علمی رو تجربه می کنم؛ یکیش برای پایان نامه ام به زبان فارسی و اون یکی به زبان انگلیسی برای مقاله؛ موضوع ِ دو تا کارمم متفاوت ِ.
القصه، حداقل هفت هشت روز برای مقدمه ی انگلیسی در خواب و بیداری! فکر کردم، دیروز صبح مضطرب شدم! تا بالاخره دیشب 12 تا 2 نیمه شب مکتوب شد! و من خوشحالم!
نمی دونم اینبار کی آرامش ِ اضطراب آمیز رو یاد خواهم گرفت؟!
***
صبح ساعت 8 با خوشحالی نوشتن(زنگ انشاء) پا شدم که دیدم ی پیام کوتاه دارم، با خودم گفتم کله صبحی کی ما رو دوست داشت اس ام اس زد؟!
پارسیان بانک:
بانک پارسیان سالروز تولد شما را صمیمانه تبریک وشادباش می گوید. سلامتی و بهروزیه شما آرزوی ماست.
تولد ِ شناسنامه ایم مبارک!
از اینکه ی سال زود تر به خاطر این تغییر تاریخ تولد مدرسه رفتم خوشحالم ولی از اینکه تاریخ تولد غیر واقعی رو یدک می کشم،نه!
***
تعظیم
پای چپم روگذاشتم جلوی پای راستم ، انگار که به هم گره شون زدم،دست راستم رو گذاشتم رو سینه ام، دست چپم رو با ی موج باز کردم، سرم رو تا کمر خم کردم و مو هام از پشت سرم ریخت جلو تا پایین زانو؛ به این فکر زیبا تعظیم کردم.
***
من موندم که تو رو ببینم ولی تو رفتی که منو نبینی!
دلم شکست.
والسلام