Saturday, December 03, 2011

سلام بابایی

سلام
اضطراب داشتم اگرچه راجع بهش حرف نمی زدم! اگرچه سعی می کردم پنهانش کنم! ولی اون دخترکش رو خوب می شناخت
تو چهار چوب آشپزخانه نگهم داشت تو چشمام زل زد و گفت فکر کن بازی رو باختی اونوقت بازی کن.
نتیجه هر چی بشه، چه خوب و چه بد، ما به تمام تواناییهات ایمان داریم.
گفت دختر من ی شیرزنه! دخترمن می تونه! مثل همیشه!
پیشونیم رو بوسید و رفت.
دلم بابایی می خواد.
والسلام

Monday, October 10, 2011

Wir sind das Volk!

I wanna shout it:

Friday, September 30, 2011

تنها تنها رقصیدم ...

سلام
دچارِ "احساس-قورت-دادگی" ام.
دلم بغل می خواد. "بغلِ مینایی".
والسلام.

Saturday, June 18, 2011

حضرت والا

سلام


از یک نگاه، داستان روایتی است از زندگی سه نسل. داستان تباهی زندگی زنان در سایه ی دیکتاتوری. در سایه ی "حضرت والا".
سرور، نسل اول در نقش همسر، و سلطنت، در نقش خواهر، قربانیان قدرت طلبی و هرزگی " حضرت والا" و "حضرت والاها" می شوند.
پوران، نسل دوم در نقش دختر، زندگی را در آتش انتقام قاتلان پدر تباه می کند.
و منیر، نسل سوم در نقش نوه، برای به آغوش کشیدن زندگی دیوانگی اختیار می کند.
داستان با خل وضعی های یک زن باردار شروع می شود. زنی در میان ورق پاره ها و ارواح و خاطرات و خاک ها دیوانه وار به کند و کاو گذشته. در جستجوی معنای زندگی؛
منیر آبستن است؛ آبستن نسل چهارم! آیا سنگینی سایه ی حضرت والا همچنان برنسل چهارم نیز تحمیل خواهد شد؟ یا او دیگر بی دغدغه زندگی را در آغوش خواهد کشید؟!

----
وای چه قدر منیر رو می فهمم می فهمم می فهمم!
نسلی که خل وضعی اختیار کرده و متهم است به نفهمی و سبکسری و ساده انگاری و ...
نسلی که قفس دریده در جستجوی زندگی؛
نسلی که خنجر زده بر ترس، پوزخند زده بر سایه سنگین دیکتاتوری
زیر و رو می کند نسل به نسل، ورق به ورق گذشته را شاید بفهمد چرا؟ شاید بفهمد زندگی را روزی عاقبت!
نسلی که آبستن است آبستن نسل چهارم
نسل تو نسل من!

----
از نگاه دیگر، داستان روایتی است از زندگی سه نسل. داستان تباهی زندگی مردان از برای قدرت از برای "والا حضرتی"
نسل اول نسل حضرت والا و هم قطارانش نسل سلطه گری و خیانت. به همسر، به هم پیمان، به خود!
نسل دوم نسل پسران و داماد حضرت والا، نسل نوکران سلطه گری- نسلی که نه قدرت سلطه دارد نه شهامت مبارزه با آن! و به مصلحت گری نوکری برمی گزیند!
نسل سوم، ایرج، قربانی سلطه گران و نوکران نسل قبل، همراه دیوانگی های منیر در تلاش برای فهم "منیر" فهم زندگی!

-------------

در حاشیه ی تئاتر:
یک - دلم بعد از دو سال برای تئاتر لک زده بود! به مونایی می گم بگرد ببین برنامه ی تئاترا چه جوریه؟ ی دلی از عزا در بیاریم. من ی نقدی از "عالیجناب" خوندم دوست دارم اینو ببینم حتماً. بیچاره همه تئاترا رو زیر و رو کرده می گه "عالیجناب" نداریم فاخته! نکنه منظورت "حضرت والا" است!!! می گم همون دیگه خب گیر نده به من دختر جان!
دو – هما روستا و خاتمی هم همون شب اومده بودن تئاتر.
وقتی خاتمی وارد شد همه سالن جلوش بلند شدن براش دست زدن. اومد وسط جمعیت نشست دو ردیف پشت ما. ردیف پشتش هم هما روستا بود بهش سلام کرد گفت منو نشناختید آقای خاتمی؟! گفت چرا خانم هما!!! انگار روستاش نمیومد :)
اون صحنه ای که از میز قدرت آدما یکی یکی حذف می شدن دلم می خواست برگردم قیافه خاتمی رو ببینم!
آخر برنامه که همه ی بازیگرا اومدن رو صحنه چشمشون تو جمعیت دنبال کسی دو دو می زد! احتمالاً دنبال مهمان ویژه شون بودن :)


والسلام.

Sunday, July 25, 2010

همه ی نام ها!

سلام
پرده ی دوم، سوم،پنجم، هفتم، یازدهم، ...:
با اشاره ی دست سمیه، فاطمه، سپیده تو ی گروه - نسرین، نگار، محدثه تو ی گروه - ... چشم ها همه متعجب زمزمه ای میاد خانم شما جلسه ی دوم میاین سر کلاس هممون رو به اسم می شناسید!!! ...
----
پرده ی چهارم، ششم، هشتم، ...: از دور داد می زنه فاخته! فاخته! بر می گردم می بینم دخترِ هندی ِ کلاس آلمانی است!
هر چی سعی می کنم اسمش رو به خاطر بیارم تا جمله ی بعدی با اسم مخاطب قرارش بدم هیچی به حافظه ام نمیاد هیچی هیچی دریغ از یک ایده ... هیچی.
مکالمه تا آخر با آرزوی موفقیت و ... بدون برده شدنی نامی از جانب من ادامه پیدا می کنه ...
----
پرده ی اول:
:"دل نبند! دل نبند! دل نبند! خداحافظی در راه است!"
گویی فراموشی نام ها تنها فرجام این حرکت مذبوحانه بود!
باشد! هر چه باداباد! آدمیان را به مرام سرخپوستان در ذهن حک می کنم، بی هیچ نامی بلکم مرحمی باشد بر خداحافظی های بی پایان زندگی من ...
----
پرده ی صفرم:
او همیشه در خاطر من دخترک هندی ِ مو مشکی ِ کلاس آلمانی خواهد ماند...
سفرت بخیر! خداحافظ!
والسلام.

Monday, March 01, 2010

این قافله ی عمر عجب می گذرد!

سلام
یک سال گذشت!
والسلام.

Tuesday, December 22, 2009

زندگی ما داریم؟!

سلام
به همه چیه این دنیای کوفتی عادت کردم؛ جز خداحافظی!
انگار آدما ی قسمتی از وجودشون رو تو من جا میذارن یا شایدم من ی قسمتی از وجودمو تو آدما جا می ذارم ...
نمی دونم نمی دونم نمی دونم ...
فقط همیشه تا اونجا که تونستم از خداحافظی کردن رو در رو خودداری کردم که نکنه یهو بغضم جلوشون بترکه اشکام رو ببینن و رفتن براشون/برام سخت شه ...
فلوریان خوب و مهربون! همیشه هر جای دنیا که هستی شاد باشی!
والسلام.