Saturday, December 03, 2011

سلام بابایی

سلام
اضطراب داشتم اگرچه راجع بهش حرف نمی زدم! اگرچه سعی می کردم پنهانش کنم! ولی اون دخترکش رو خوب می شناخت
تو چهار چوب آشپزخانه نگهم داشت تو چشمام زل زد و گفت فکر کن بازی رو باختی اونوقت بازی کن.
نتیجه هر چی بشه، چه خوب و چه بد، ما به تمام تواناییهات ایمان داریم.
گفت دختر من ی شیرزنه! دخترمن می تونه! مثل همیشه!
پیشونیم رو بوسید و رفت.
دلم بابایی می خواد.
والسلام

No comments: