Monday, March 16, 2009

آخر هفته

سلام
دیروز رقیه منو برد تو شهر چرخوند و ی سری مراکز خرید رو بهم نشون داد ...
یکی از محله های اینجا، عرب ها و ترک ها ی مسلمان ساکن اند و چند تا فروشگاه هست که همه چی توش گیر میاد:
چی توز، یک و یک، مهیار، انواع غذاهای ایرانی کنسرو شده حتی کله پاچه!!! رشته آش، کشک، سبزی های خشک، ... خلاصه هر چیزی که شما فکرش رو بکنید:)
تازه یکی از فروشنده ها فارسی هم بلده:) و بنده با فراغ بال به زبان شیرین مادری به آقا توضیح دادم که گوشت رو در چه ابعادی برام خورد کنه ...:)
آخرشم رفتیم اینجا؛ که البته چون دیر رسیدیم (ساعت 4 که نمایشگاه تا 6 بود) و گفتن همه چی با تقریبی خوبی آلمانیه ... از رفتن به داخل منصرف شدیم ...
فقط نکته ی جالبش این بود که انگار ی مراسمی شبیه بالماسکه هم اون وسط در جریان بود، چون جوونا هر کدوم ی لباسای باحالی پوشیده بودن که ... حالا از رقیه عکسا رو بگیرم یادم نره براتون می ذارم:)
---
امروزم آشپزخونه ی سرآشپز آماده شد برای آشپزی سریع و راحت:)
شیشه ها رو شستم و ادویه و زردچوبه و ... رو ریختم توشون و همه چی رو تمییز و مرتب تو ی کمد جا دادم ...
---
تا حالا که به نظر می رسه :
آدما اینجا چیزی رو پشت گوش نمیندازن، با دقت و حوصله برای جزئیات کوچک هم وقت می ذارن و ماستمالی، سمبل کاری، و ... اینا تو کارشون نیست
برای مثال:
من با کتچا و مارتینا (دو تا دختر آلمانی) هم خونه ای شدم:) روز اول که اومدم گفتم که کلید اتاقم رو می شه درست کرد یا یکی خرید و ...
کتچا که قضیه ی خرید قفل رو بررسی کرد،...
امروزم مارتینا از پیش مامان باباش که برگشت ی مشت کلید اوورده بود که امتحان کنه ببینه به درد می خورن یا نه؛ بعد کلی پیچ گوشتی و ... اینا آوورد به در ور رفتیم که درست شه که نشد! گفت عیب نداره من به بابام گفته بودم اگر نشد بیاد برامون درست کنه:) بعد ی سری عکس از در انداخت به باباش ایمیل زد؛ الانم بناست باباش چهارشنبه بیاد و ببینه چی کار می تونه برامون بکنه:)
اعتراف می کنم که اصلاً انتظار نداشتم که اینقدر ی مسئله ی کوچیک رو پیگیری کنن و ...
اصولاً فکر می کردم فردای اون روز همه فراموش کرده باشن! و به خودشون گفته باشن مشکل ِ خودشه!!!
والسلام.

Saturday, March 14, 2009

سریع ِ آرام

سلام
شاید برای قضاوت زود باشد ولی در یک نگاه دو هفته ای:
اینجا در نهایت آرامش، همه چی با سرعت و حتی شتاب پیش می ره؛ بر خلاف ِ تهران که همه چی با اضطراب و استرس، کند و طاقت فرسا انجام می شه! (البته اگر بشه ...)
والسلام.

Friday, March 13, 2009

اینجا فرنگ:)

سلام
اینقدر حرف برای نوشتن هست که ... ولی هی وقت نمی شه و ...
در نتیجه برای اینکه طلسم رو بشکنیم بی خیال تقدم و تاخر می شیم و می نویسیم تا حالا سر فرصت ...

بعد از ۷- ۸ ماه تن پروری سه ساعت و نیم از خودمون پینگ پونگ در کردیم:)
روز دومی که اومدم اینجا گونار اومد تو اتاق و گفت تو صفحه ات خوندم که تو کار پینگ پونگی و ...
بیا که این هفته مسابقه داریم و ...
گفتیم حالا شما این هفته رو بی خیال شو ...
خلاصه دیروز اولین روز بود برای آشنایی و تمرین و ...

ای گونار!‌ای مهربان!
با هم تو ی ایستگاه ترم قرار گذاشتیم و از اونجا پیاده رفتیم کلوب...
مهربون هی آوانس می داد که من ببرم!!! و ... ولی خب من از اون روزای چسب زمین بودم (می دونی چی می گم که اکرم:)) و ... تو مود تنبل:)

از سوزان و اندرووس هم باختم:)
ولی خب دوبلمون(من و سوزان از دو تا پسرا) رو بردیم
البته هیشکی مثل اکرم و ویدا یار دوبل نمی شه ها:) ...

برخورد ملت تو کلوب با ی دختر محجبه واقعا عالی بود:) ...

به سوزان گفتم اسمش تو فارسی ی جور صفته که مثلا تو تعابیر شاعرانه برای عشق به کار می برن ...
مثلا می گن عشق سوزان ... ذوق مرگ شده بود به همه برو بچ هی میگفت که اسمش یعنی چی و ...

سوزان دوره ی کارآموزیش رو می گذرونه... معلم بچه های معلول و ... ۷ تا شاگرد داره...
تو راه برگشت بهم عددا و حروف ها و تلفظاش رو یاد داد... خانم بغلی از خنده مرده بود با این تلفظ های
من ...
فکر کنم من شدم هشتمین شاگردش:)

شاد باشید.

والسلام.