سلام
در بيست و يکمين روز از نهمين ماه از شصت وسومين سال در چهاردهمين قرن پس از هجرت محمد؛ دختري متولد شد. چرا؟؟؟؟
(بيست و يک روز!: به اندازه سر در آوردن يک جوجه از تخم!
نه ماه!: به اندازه آمادگي يک نوزاد براي پا به اين دنيا گذاشتن!
شصت وسه سال!: به اندازه تکمال انسانيت براي رسيدن به هستي مطلق چون محمد و علي!
وچهارده قرن!:؟؟؟؟!!!!!)
او را با نام يک پرنده مي خوانند؛
پرنده اي عاشق، پرنده اي پرسشگر؛
صل صل؛ کوکو؛ فاخته.
و فاخته به اميد زنده است؛
اميد دانستن، اميد شناختن، اميد فهميدن، اميد يافتن، اميد پريدن، اميد رسيدن، اميد اميد اميد...
و اينک مي نويسد
تا بداند، تا بشناسد، تا بفهمد، تا بيابد، تا بپرد، تا برسد، تا...
در اين تلاش به او کمک کنيد.
والسلام.
4 comments:
می بینم که بعد از دور اروپا حالا دور ایران رو شروع کردی!! بابا ایول! من که تا حالا از هیچ آبی اون ورتر نرفتم!
باز که رمانتیک شدی
زهرا جان ایران گردی رو که چند سال ِبا خانواده شروع کردیم:)
ان شااروپا رو هم می گردیم:)...
سلام فنود:)
من همیشه رمانتیکم:)
Post a Comment