قتل، قتل عمد
سلام
کشتمش!!
حدوداً یک ماه ِ پیش بود؛
دو دستی با تمام ِ نیروم گلوش رو گرفتم، فشارش دادم؛
داش زیر دستام ضجه می زد ولی من اصلاً دلم براش نسوخت!!
تا آخرین نفس حرف ِ خودش رو می زد، می گفت: چرا؟!چرا؟ چرا...
ولی من دیگه تحمل ِ سؤال هاش رو نداشتم! دیگه حتی تحمل ِ شنیدنش رو نداشتم! چه برسه به فکر کردن و جواب دادن!!!
خون جلو چشمام رو گرفته بود!!!
دو دستی با تمام ِ نیروم گلوش رو گرفتم، فشارش دادم؛
داش زیر دستام ضجه می زد ولی من اصلاً دلم براش نسوخت!!
کشتمش؛ خفه اش کردم؛ داشت دست و پا می زد...
کشتمش.
***
واقعاً نمی خواستم بکشمش؛
یجور دفاع شخصی بود آخه داشت با سؤالاش منو می کشت،هر روز ی سیخ می کرد تو تنم!!! ی سیخ زهرآگین! خوب منم از خودم دفاع کردم!
نمی دونم، شایدم جنون ِ آنی بود! دیگه با سؤالاش دیوونه ام کرده بود، دیوانه تا سر حد جنون!!
آره جنون ِ آنی بود، جنون... نه دفاع شخصی بود، نه جنون بود، نه، نه...
نمی دونم
نمی دونم...
***
الان اون مرده ولی آهِش من رو گرفت!
از اون روز که اون مرد، منم مردم؛ زنده زنده خودم رو با اون دفن کردم.
الان ی هفته است که وجدانم بیدار شده و داره منو محاکمه می کنه!!
صبح تا شب، شب تا صبح...
می دونی تو دادگاه، وجدان چی بهم می گه:
وظیفه ات بود باید مقاومت می کردی، باید فکر می کردی ، باید به سؤالاش جواب می دادی ، باید...،برای همین خلق شدی...
ای بی مسئولیت، ای...
آسمان بار امانت نتوانست کشید
غرعه ی فال به نام تو ِدیوانه زدند
***
حالا دو تا راه حل جلوی پام ِ
یا باید دستم به خون ی بی گناه دیگه آلوده شه و تا ته این بازی برم.
(آره می کشمش، وجدانمم می کشم) یا باید مثل ِ دفعه های قبل به پای خدا بیفتم، زار بزنم، گریه کنم، توبه کنم؛ تا دلش به رحم بیاد وبه مسیح بگه که در من بدمد تا دوباره زنده شوم.(آره به پات میفتم،ای خدا!پدر، پسر، روح القدس! یا مریم مقدس! یا عیسی مسیح!)
نمی دونم
نمی دونم...
پا نوشت1: این نوشته رو 10 مرداد نوشتم ولی متأسفانه نتونستم تو وبلاگم بذارم، ببخشید.
پا نوشت 2: چند روز آخر سفر در نهایت ِ غم و پوچی بودم. نهایت سعی ام رو کردم تا همسفرانم متوجه نشن و سفرشون رو به هم نزنم، نمی دونم موفق شدم یا نه؟ اگر ناراحتتون کردم ببخشید، اگر دستهام توان نگه داشتن ِ صورتک رو نداشت ببخشید.
و ننوشتم تا اندوهم به دیگران منتقل نشه، به همین خاطر وبلاگ ام به روز نشد، بازم ببخشید.
شاد باشید و پر امید.
والسلام.
کشتمش!!
حدوداً یک ماه ِ پیش بود؛
دو دستی با تمام ِ نیروم گلوش رو گرفتم، فشارش دادم؛
داش زیر دستام ضجه می زد ولی من اصلاً دلم براش نسوخت!!
تا آخرین نفس حرف ِ خودش رو می زد، می گفت: چرا؟!چرا؟ چرا...
ولی من دیگه تحمل ِ سؤال هاش رو نداشتم! دیگه حتی تحمل ِ شنیدنش رو نداشتم! چه برسه به فکر کردن و جواب دادن!!!
خون جلو چشمام رو گرفته بود!!!
دو دستی با تمام ِ نیروم گلوش رو گرفتم، فشارش دادم؛
داش زیر دستام ضجه می زد ولی من اصلاً دلم براش نسوخت!!
کشتمش؛ خفه اش کردم؛ داشت دست و پا می زد...
کشتمش.
***
واقعاً نمی خواستم بکشمش؛
یجور دفاع شخصی بود آخه داشت با سؤالاش منو می کشت،هر روز ی سیخ می کرد تو تنم!!! ی سیخ زهرآگین! خوب منم از خودم دفاع کردم!
نمی دونم، شایدم جنون ِ آنی بود! دیگه با سؤالاش دیوونه ام کرده بود، دیوانه تا سر حد جنون!!
آره جنون ِ آنی بود، جنون... نه دفاع شخصی بود، نه جنون بود، نه، نه...
نمی دونم
نمی دونم...
***
الان اون مرده ولی آهِش من رو گرفت!
از اون روز که اون مرد، منم مردم؛ زنده زنده خودم رو با اون دفن کردم.
الان ی هفته است که وجدانم بیدار شده و داره منو محاکمه می کنه!!
صبح تا شب، شب تا صبح...
می دونی تو دادگاه، وجدان چی بهم می گه:
وظیفه ات بود باید مقاومت می کردی، باید فکر می کردی ، باید به سؤالاش جواب می دادی ، باید...،برای همین خلق شدی...
ای بی مسئولیت، ای...
آسمان بار امانت نتوانست کشید
غرعه ی فال به نام تو ِدیوانه زدند
***
حالا دو تا راه حل جلوی پام ِ
یا باید دستم به خون ی بی گناه دیگه آلوده شه و تا ته این بازی برم.
(آره می کشمش، وجدانمم می کشم) یا باید مثل ِ دفعه های قبل به پای خدا بیفتم، زار بزنم، گریه کنم، توبه کنم؛ تا دلش به رحم بیاد وبه مسیح بگه که در من بدمد تا دوباره زنده شوم.(آره به پات میفتم،ای خدا!پدر، پسر، روح القدس! یا مریم مقدس! یا عیسی مسیح!)
نمی دونم
نمی دونم...
پا نوشت1: این نوشته رو 10 مرداد نوشتم ولی متأسفانه نتونستم تو وبلاگم بذارم، ببخشید.
پا نوشت 2: چند روز آخر سفر در نهایت ِ غم و پوچی بودم. نهایت سعی ام رو کردم تا همسفرانم متوجه نشن و سفرشون رو به هم نزنم، نمی دونم موفق شدم یا نه؟ اگر ناراحتتون کردم ببخشید، اگر دستهام توان نگه داشتن ِ صورتک رو نداشت ببخشید.
و ننوشتم تا اندوهم به دیگران منتقل نشه، به همین خاطر وبلاگ ام به روز نشد، بازم ببخشید.
شاد باشید و پر امید.
والسلام.
3 comments:
salam fakhte joonam
residan be kheir
narahatit ro nabinam madar!zendegi hamni dige
az ghaza manam emrooz delam gerefte fatiiiiir
ishala narahatihat az bein rafte bashe dige!
rasti chera hishki mano vase gerdehamayie 81ha khabar nakard?!
to rafti?khosh gozasht?
فکر کنم اثرات سرما خوردگیه. راستی الان کجایی؟
جملههات به اندازهء کافی قوی هستند و احساس رو میرسونند. نیازی به علامتهای تعجب (حتی یدونهاش) هم نیست!!!
Post a Comment