Sunday, October 12, 2008

دیشب

سلام
دلم می خواست تمام راه رو تا خونه پیاده گز می کردیم تو تاریکی شب؛ تا شاید تو کمی با من حرف بزنی، بشکنی اون سکوت تلخ رو و سبک شی؛ ولی واقعیتش این بود که منم شجاعت شنیدنش رو نداشتم که تو راه هیچی ازت نپرسیدم! که وقتی گفتی نمیای خونمون حتی جرات نکردم تو چشمات نگاه کنم، عزیزکم! چه برسه به اینکه متقاعدت کنم و ... آخه می دونی منم این روزا خیلی شکننده شدم!
من تو رو این قدر دوست دارم که کوچکترین ناراحتی رو تو چشات می فهمم و زخم می خورم و تو منو این قدر دوست داری که نمیگی تا ناراحت نشم! روزگار غریبی است عزیزکم!
می دونی شدی عین خودم!
می دونی چه قدر ناراحتم که نمی تونم از غصه هات کم کنم عزیزکم!
کاشکی پونزده-شونزده سال ِ پیش بود! می شوندمت کنارم، بهت آروم آروم غذا می دادم و تو با خنده هات سرمستم می کردی! کاشکی ...
والسلام.

کنعان

سلام
یک – اولین چیزی که تو فیلم نظرت رو جلب می کنه، گریم ِ خوب و منطقیه ترانه علیدوستی است. (دختری بیست وچهار-پنج ساله در نقش زنی سی و چند ساله)
دو – به نظر می رسه "مانی حقیقی و اصغر فرهادی" خوب دارن سبکشون رو (اگر اسمش رو بشه گذاشت سبک)تمرین می کنن؛ از " چهارشنبه سوری" تا " کنعان"
داستان هایی بدون فلش بک، بدون شخصیت پردازی ِ عمیق، ...
فقط آخرین صفحه ی کتاب ِ "شخصیت ها" رو در خلال "حوادثِ حال" می بینی، بدون اینکه با کنکاش در گذشته و شخصیت ِ اون ها بتونی علت ِ تصمیمات، رفتارها، حرف ها، ... اونا رو دریابی؛ فقط باید در "حال" حوادث رو خوب ببینی! و با "شخصیت ها" همزاد پنداری کنی! و تا اونجا که ممکنه "قضاوت" نکنی!
همونی که هر روز رخ می ده؛ بدون اینکه بدونی چی شد که قضیه به این جا رسید باید تصمیم بگیری؟ چی شد که روابط به اینجا کشید؟ چی شد که این تصمیم گرفته شد؟ چی شد که به هم علاقه پیدا کردن؟ چی شد که از هم فرار می کنن؟ و ... بدون همه ی اینا باید در برابر آدم ِ روبروت تصمیم بگیری!
پزشک باید تصمیم بگیره که بچه سقط شه یا نه؟ وکیل و قاضی باید تصمیم بگیرن حق با کیه؟ باید تصمیم بگیره بره یا بمونه؟ باید تصمیم بگیره بگه یا نگه ؟ و ...
سه – داستان، برشی است از زندگی ِ سه راس ِ یک مثلث عشقی که ده سال پیش با ازدواج دوتاشون وارد مرحله ی جدیدی شده. و حالا تو از دریچه ی دوربین فقط با دیدن ِ چند تا صحنه و شنیدن چند تا دیالوگ باید ده سال ِ گذشته رو حدس بزنی! و اضلاع ِ این مثلث رو بسازی!
---
علی خودش کشیده کنار؟! یا به مینا گفته و به اون فرصت انتخاب داده؟! مینا از احساس ِ علی با خبر بوده یا نه؟! مرتضی چی؟! احساس علی رو می دونسته؟! و ...
---
تنها صحنه ای که علی و مرتضی در فیلم، مقابل هم قرار می گیرن، اونجاست که همدیگرو توی قهوه خونه می بینن و مرتضی از علی می خواد که از مینا بپرسه چرا طلاق می خواد و ...(چون علی تنها فرد مورد اعتماد و تاثیر گذار ِ زندگی ِ مینا است! به گفته ی خود مرتضی!)؛
و تو فقط از روی کلمات، لحن و طنین صدا و البته صورت باید قضاوت کنی که کدومشون بعد از ده سال عاشقترن؟! مرتضی یا علی؟ (بازی ِ فروتن و رادان در مقابل هم در این صحنه خوب از آب در اومده.)
---
چرا علی هنوز تنهاست؟!

و جلوی دوربین،
علی تا آخر از مینا نمی پرسه که چرا می خواد طلاق بگیره؟!
و علی تنها کسیه که مینا شادی ِ پذیرش گرفتنش رو باهاش تقسیم می کنه!
و علی تنها کسیه که متوجه می شه گوشه ی جیب ِ مانتوی مینا جر خورده! و لبخند ِ معنی دارِ مینا رو با این دقت ِ زیرکانه به صورتش میاره.
و علی تنها کسیه که می دونه گل ِ لاله تو تابستونه که خواستنش مهمه!
و ...
---
مینا چرا می خواد طلاق بگیره؟! چرا می خواد بره؟! چرا می خواد تنها باشه؟! چرا دلش برای مرتضی سوخته؟! (و بچه دار می شه!) چرا ...
چهار – چه تاکیدی در داستان رو "قول" می شه!!! مرتضی علی رغم اینکه در اوایل فیلم به زنی که اومده برای گرفتن خسارت و ... با جدیت و بدون هیچ احساسی می گه که حرف باد هواست!( نقل به مضمون) در ادامه همش تاکید می کنه که بهم "قول" دادی بریم شمال! بهت "قول" دادم طلاقت می دم! به کی "قول" دادی؟ ...
پنج – پایان داستان!!! " هپی اِند!" علی و آذر درگیر ِ ی احساس ِ تازه، ی شروع ِ دیگه می شن! مرتضی و مینا از طلاق منصرف!
شش – من وجه تسمیه ی فیلم رو هنوز نفهمیدم! کسی از کنعان چیزِ بیشتری می دونه؟
والسلام.

Wednesday, October 08, 2008

این سال های سگی

سلام
روایتی است تلخ و تهوع آور از واقعیت هایی انکار ناپذیر! همچون غلاف تمام فلزی!
کلاسیکی مدرن نوشته ی ماریو بارگاس یوسا ترجمه ی احمد گلشیری، انتشارات نگاه، تهران 1383.
---
این نوشته هم بد نبود.
---
ابتدای هر فصل از شخصی دیگر سخنی تلخ و تفکر برانگیز نقل شده:
فصل اول:
" ما نقش قهرمان را بازی می کنیم چون ترسوییم؛ نقش قدیس را بازی می کنیم چون شریریم؛ نقش آدمکش را بازی می کنیم چون در کشتن همنوعان خود بی تابیم؛ و اصولاً از آن رو نقش بازی می کنیم که از لحظه ی تولد دروغگوییم."
ژان پل سارتر
فصل دوم:
"من بیست سال دارم، نگویید بیست سالگی زیباترین دوره ی زندگی است."
پل نیزان
پس گفتار:
"فساد، در هر نسل، تسلط خود را اعمال می کند."
کارلوس خِرمن بِلی
---
ص 477- ... سروان گفت:" ما همه به مقررات اعتقاد داریم اما آدم باید راه تفسیر کردنشو بلد باشه. مهمتر از همه ما نظامی ها باید واقع بین باشیم. وقتی واقعیت با قانون تطبیق پیدا نمی کنه، قضیه رو برعکسش کن، یعنی قانون رو با واقعیت تطبیق بده." ...
ص 509- ... عدالت از نظم و انضباط تشکیل می شود. در واقع نظم و انضباط از ابزارهای لازم برای یک زندگی جمعی معقول است. و نظم و انضباط از انطباق واقعیت ها با قوانین به وجود می آید. ...
ص 530 - ... ببین، وقتی دشمن اسلحه شو زمین می ذاره و تسلیم می شه، سرباز مسئولیت شناس به طرفش شلیک نمی کنه. نه فقط به دلایل اخلاقی بلکه به دلایل نظامی، به خاطر صرفه جویی. حتی در جنگ نباید مرگ و میرهای بیهوده در میون باشه . ...
---
شیوه ی روایی داستان معرکه بود، بسیار لذت بردم؛ نویسنده با زیرکی و زبردستی تمام راویان داستان رو تغییر می ده و تا پایان ِ داستان از این تکنیک برای گره ساختن و باز کردن بهره می بره.
والسلام.

Saturday, October 04, 2008

Have you gone cuckoo?!

سلام
چگونه دیوانه شدم.
از من می پرسید که چگونه دیوانه شدم. چنین روی داد: یک روز، بسیار پیش از آنکه خدایان ِ بسیار به دنیا بیایند، از خواب ِ عمیقی بیدار شدم و دیدم که همه ی نقاب هایم را دزدیده اند- همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگی ام بر چهره می گذاشتم. پس بی نقاب در کوچه های پر از مردم دویدم و فریاد زدم " دزد، دزد، دزدان نابکار." مردان و زنان بر من خندیدند و پاره ای از آن ها از ترس ِ من به خانه های شان پناه بردند.
هنگامی که به بازار رسیدم، جوانی که بر سر ِ بامی ایستاده بود فریاد برآورد" این مرد دیوانه است." من سر برداشتم که او را ببینم؛ خورشید نخستین بار چهره ی برهنه ام را بوسید. نخستین بار خورشید چهره ی برهنه ی مرا بوسید و من از عشق خورشید مشتعل شدم، و دیگر به نقاب هایم نیازی نداشتم. و گویی در حال خلسه فریاد زدم " رحمت، رحمت بر دزدانی که نقاب های مرا بردند."
چنین بود که من دیوانه شدم.
و از برکت دیوانگی هم به آزادی و هم به امنیت رسیده ام؛ آزادی ِ تنهایی و امنیت از فهمیده شدن، زیرا کسانی که ما را می فهمند چیزی را در وجود ِ ما به اسارت می گیرند.
ولی مبادا که از این امنیت، زیاد غره شوم. حتی یک دزد هم در زندان از دزد ِ دیگر در امان است.
دیوانه – جبران خلیل جبران.
والسلام.

Thursday, October 02, 2008

وطن

سلام
" نپرسید کشورتان چه کاری برای شما می تواند بکند، بپرسید شما چه کاری برای کشورتان می توانید بکنید."
جبران خلیل جبران.
بخشی از نطق جان اف کندی در مراسم تحلیف ِ ریاست جمهوری ِ 1961.
والسلام.