Sunday, August 31, 2008

اصطلاحات پارسی

سلام
قلب = دل
کبد = جگر
شش = جگر سفیدی
کلیه = قلوه
***
گاهی دل می گیره!
دلم گرفته از همه، هم از زمین هم از زمون ...
به دل نگیر!
گاهی دل تنگ می شه!
دلم تنگ شده برات!
گاهی دل می شکنه!
هر کس به طریقی دل ما می شکند! ...
دلمو شکوندی! برو حالشو ببر
! ...
گاهی دل می سوزه!
دلم براش سوخت!
گاهی دل اسیر می شه!
دیر اومدی خیلی دیره، جای دیگه دل اسیره ...
گاهی دل نازک است!
دل نازک!
گاهی دل معامله می شه! دل می دی و قلوه می گیری!
داستان عمو سبزی فروش!
گاهی دل را می بری!
دلبری ما عاشق کشه، مثل رستم و سیاووشه ...
گاهی دل را باید داشت!
دل داری بهش بگی؟
دلشو داری این کارو بکنی؟
گاهی دل می لرزد!
ته ِ دلم لرزید!
گاهی دل می میرد! گاهی هم زنده می شود!
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ...
دل اسیره، داره می ره که بمیره ...
گاهی دل می خواهد!
دلخواه!
گاهی دل می جوشد!
دلم مثل سیر و سرکه می جوشه!
گاهی دل هوای کسی دارد!
امشب دوباره، دلم هوای تو داره ...
گاهی دل را می جویند!
دل جویی!
گاهی دل را به دست میارن!
دلش رو به دست بیار!
گاهی دل گنده است!
عجب دل گنده ایه؟ خونسرد!
گاهی دل و دماغ نیست!
گاهی دل می بندی!
دلبندم! من به تو دل بستم!
گاهی دل خوش نیست!
دل خوش سیری چند؟!
گاهی دل خون می شود!
دست رو دلم نذار که خونه!
گاهی دل خود را می بازد! به یک نگاه!
دلباخته!
گاهی دل بهانه می گیرد!
این دل دیوونه، می گیره بهونه ...
گاهی دل باز است!
دل باز!
گاهی دل دار داری!
گاهی دل داده می شی!
گاهی دل شاد می شی!
گاهی دل کش است!
گاهی دل آب می شه!
گاهی دل به دل راه دارد!
گاهی دل می ترکد! از خنده!
گاهی دل فقط اسم ی محصول تجاری است!
دل- اینسپایرون- 510 ام: این متین ِ منه!
گاهی دل ...
***
ولی این دل ِ دمدمی مزاج، ی کارو همیشه می کنه:
همیشه درجنگه! با عقل!
***
نکته: برخی اوقات اندام هایی از دستگاه گوارش مثل معده، روده، ... = دل؛ حالا اینکه هر کدوم از اصطلاحات بالا به کدوم دل مربوطه؟ بحثی است بس تخصصی!
***
مشق 1: صنایع ادبی را در هر یک از اصطلاحات بالا مشخص کنید: کنایه، استعاره، ...
مشق 2: در هر یک از اصطلاحات بالا، مشخص کنید دل به قلب اشاره دارد یا معده و ...
مشق 3: برای اصطلاحات بالا، مثال های بیشتری بیاورید.
مشق 4: اصطلاحات دیگر را اضافه کنید.
***
اما دل ِ من! این روزا فقط می شکنه!
برو حالشو ببر! ...
دل ِ تو چی؟
والسلام.

Saturday, August 30, 2008

قتل یا ...؟!

سلام
زنده بودن! زنده! نفس می کشیدن! و ما کشتیمشون! با دستامون! خیلی راحت! خیلی خونسرد! طبق دستورالعمل! خط به خط اجرا کردیم! به همین سادگی! می کشتیمشون! و از این کار لذت می بردیم!!! از چی؟ نمی دونم! از کشف کردن؟! از یاد گرفتن؟! یا از توهم شناختن؟! نمی دونم! فقط می دونم که ما اونا رو کشتیم ...
***
خیلی حس بدیه! نفرت انگیزه! از خودت بدت میاد! از آدم بودنت! از اینکه خودتو برتر می دونی! از اینکه به خودت حق می دی هر کاری که دلت می خواد بکنی! از اینکه ...
بعد از سال ها من دوباره دچارش شدم!
***
همه چی خوب پیش می رفت! از اینکه داشتم ی عالمه چیزای جدید یاد می گرفتم کیفور بودم!
همه چی خوب بود! و من مثل همیشه از این تناظر بی نظیر ریاضیات و دنیای واقعی داشتم لذت می بردم!
همه چی خوب بود! تا اینکه داستان رسید به اونجا که سخنران آزمایش های واقعی رو با میمون ها توضیح داد!
بازم همه چی خوب بود! من داشتم از این تلاش های واقعی! برای فهمیدن بهتر دنیا نشئه می شدم!
تا اینکه ...
تا اینکه فریناز برام کامل گفت که چه جوری آزمایشا رو، رو میمونا انجام می دن! چه قدر نفرت انگیز!
دنیا دور سرم چرخید و من دوباره رفتم به هشت،نه سال پیش!
***
هر بار که می خواستیم تشریح رو شروع کنیم، قبل از اینکه اون بدبخت رو بیهوش کنیم، من دچار تردید می شدم. زنده است! ما داریم می کشیمش! ...
ولی به محض اینکه بیهوش می شد و من چاقو رو دستم می گرفتم، همه چی تموم می شد؛ و من در ی حس ِ شیرین غرق می شدم! لذت کشف کردن! معرکه بود! ...
همه چیز ِ تشریح خوب بود، جزء اون احساس ِ نفرت انگیزه اولش! و برای من کلاسای تشریح یکی از لذت بخش ترین کلاسا بود! از بهترین ها! ولی هیچ وقتم تا آخرش یاد نگرفتم با اون احساس ِ اولیه کنار بیام!!!
ما خیلی چیزا تشریح کردیم؛ قورباغه، ماهی، موش، قلب و کبد و ریه ی گوسفند، ...
و من یکی از فعال ترین بچه های کلاس تشریح بودم! قورباغه رو که یادم نمی ره! من و هما چه بلاهایی که سرش در نیوردیم! بعد از تشریح، قلبش رو اوردیم بیرون از تنش، 15 دقیقه بعد می زد! ماهیچه ی پاش رو جدا کردیم، به محرک پاسخ می داد! ...
***
خیلی حس بدیه! نفرت انگیزه! از خودت بدت میاد! از آدم بودنت! از اینکه خودتو برتر می دونی! از اینکه به خودت حق می دی هر کاری که دلت می خواد بکنی! از اینکه ...
بعد از سال ها من دوباره دچارش شدم!

خدای من!
می شه یکی به من بگه ما داریم چی کار می کنیم؟
اصلاً ما حق داریم یا نه؟
یعنی راه بهتری برای شناختن نیست؟!!
چرا از فکرِ کشتن رنج می بریم و از فکر ِ فهمیدن لذت!
یکی به من بگه چرا؟ چرا؟ چرا؟ ...
یکی به من بگه چرا من آدم به دنیا اومدم؟ چرا؟ چرا؟ ...
چرا من فکر می کنم برترین موجود دنیام ؟ چرا؟ ...
چرا به خودم حق می دم هر کاری دلم می خواد بکنم؟
یکی به من بگه چی خوبه؟ چی بده؟
یکی به من بگه ...
خواهش می کنم!
والسلام.

Wednesday, August 27, 2008

اس ام اس

سلام
هفته ی دولتم کجا بود!!!! مسخره!
والسلام.

Saturday, August 23, 2008

خبرای خوش:)

سلام
یک – به زودی خانواده مون رسماً پنج نفره می شه:) آخی! خان داداشم داره مرد می شه!
دو – امشب، ما پنج تایی تولد پنجاه و نه سالگی بابایی رو جشن گرفتیم:)
سه – فردا بناست بریم عروسی ِ فاطمه س.* :)
چهار – فهمیدم که هدی گ.* هم سه، چهار هفته پیش رفته خونه ی خودش:)

نمی تونم براتون توصیف کنم که هر کدوم این گزینه ها به تنهایی چه شادی ای رو می تونست برای من به ارمغان بیاره! حالا که همشونم با هم همزمان شدن!

*: از دوستان ِ دبیرستانم:)

شاد باشید.
والسلام.

Friday, August 22, 2008

طلای المپیک:)

سلام
واقعاً اگر هادی ساعی طلا نمی گرفت، دلم اساسی برای یوسف کرمی می سوخت!
اون لحظه که چهار یک عقب بود، داشت روده ام میومد تو حلقم!
ممنون ساعی! معرکه بود:) سومین مدال المپیکت مبارک!
والسلام.

Wednesday, August 20, 2008

منو ببخش! ...

سلام
داشت خوابم می برد. کم کم صداهای بیرون داشت قطع می شد. تصویرا داشتن شکل می گرفتن و ... که دهنم مزه ی خون گرفت! اه! لعنتی!
بلند می شم روی تختم می شینم! دستم رو دراز می کنم دستمال کاغذی بر می دارم می گیرم جلوی دماغم.

الان بند میاد فاخته! عیب نداره! نگران نباش! باز توی لعنتی انقدر فکر کردی تا ...تو خوابم دست از سر ِ من بر نمی داری! نمی خواد از اتاق بری بیرون، بقیه نگران می شن! الان بند میاد! فاخته! آروم!

بند نیومد! دستمال تو دستم پر ِ خون شده بود، شتابان در اتاق رو باز می کنم می رم تو آشپزخونه، دستمال ِ خونی رو میندازم تو سطل، سرم رو نیمه می گیرم بالا، که خون نریزه زمین، می رم طرف دستمالا، دستمال بعدی...

بند میاد فاخته! آروم باش! آروم!

هنوز بند نیومده! می رم تو دستشویی، سرم رو می گیرم بالا، خون می ره تو حلقم، می گیرم پایین شره می کنه... خون! خون! خون!
کلافه می شم. می شینم کف ِ دستشویی، سرم رو پایین گرفتم. بازم بند نمیاد!
- هادی! هادی!... هادی! یخ بیار! بند نمیاد!

آروم فاخته! آروم! الان بند میاد!

دستشویی، دستمالا، ... خون! خون! خون!
- هادی! بدو!
دستمال ِ دستشویی رو می کشم، می چرخه! کنده نمی شه! اه! لعنتی! با اون یکی دست می کشم! بیشتر می چرخه! می گیرمش! می کنم!
بند نمیاد! یخ رو می مالم به گونه هام، به پیشونیم، دماغم...
بند نمیاد...
نگام میفته به آینه، گریه ام می گیره...
- بند نمیاد! بند نمیاد! هادی!

فاخته! آروم! بند میاد! گریه نداره! الان بند میاد! آروم فاخته! آروم! آروم فاخته خانم!

اشک و خون صورتم رو گرفته...
- هادی! موهامو از تو صورتم بکش کنار! خونی نشه!
بند نمیاد ...
- هادی:" مامان! بیا خونش بند نمیاد!
- هادی:"فاخته! چیزی نیست الان بند میاد، سرت رو بگیر پایین! خون تو گلوت نره!"
- (با گریه) دارم خون غورت می دم! بند نمیاد! بند نمیاد!

دو دقیقه بعد، بابایی با ماشین بیرونه، من ی دستم به دستمالهاست، ی دستی لباس می پوشم، همچنان گریه می کنم! همچنان خون! خون! خون! ...

درمانگاه؛ انگار تموم شد!!!! دستمال دیگه از خون خیس نمی شه! ولی هنوز تو حلقم خونه!

خانم دکتر میاد بالا سرم، ی آمپول رو باز می کنه، می زنه به باند می کنه تو دماغم ...
توی حلقم رو نگاه می کنه می گه آب قرقره کن! ...
دوباره می بینه می گه بند اومد! دماغت رو پانسمان کردم!!!
- مگه چه قدر خون ازت رفته؟ بیشتر از ی استکان؟ رنگت کامل پریده!
- آره!
- سابقه داشته؟
- ...

...
پ. ن. 1: این واقعه، هفته ی پیش، ده دقیقه ی بامداد ِ سه شنبه رخ داد.
پ. ن. 2: و من با پررویی تمام، ساعت شش صبح از خونه زدم بیرون! رفتم خیابان فردوسی! ساعت 10 ، لارک! ساعت 12 ، نیاوران! ساعت 8، رسیدم خونه!!!
پ. ن. 3: به خاطر این خونریزی ِ غیر منتظره! دیروز بنده رفتم آزمایش خون! دکتر
گوش و حلق و بینی! و ...
***
منو ببخش که خواسته و ناخواسته، دانسته و ندانسته، آزارت می دم.
منو ببخش که بهت ظلم می کنم.
منو ببخش که به چیزایی که نباید، زیاد فکر می کنم.
منو ببخش که برای اینکه راجع به دیگران بد فکر نکنم و اشتباهاتشون رو نادیده بگیرم به تو فشار میارم.
منو ببخش که هنوز تو رو نشناختم.
منو ببخش که هنوز یاد نگرفتم با تو مهربون باشم.
منو ببخش که بهت این قدر سخت می گیرم.
منو ببخش که خیلی اوقات نادیده ات می گیرم.
منو ببخش! …
منو ببخش! …
اینا همه از جهل منه! منو ببخش! ...
منو ببخش! ...
والسلام.

Sunday, August 17, 2008

سلام
بیا...
والسلام.

Friday, August 08, 2008

دوره ی دکترای فیزیک

سلام
شما راجع به دوره ی دکترا چی فکر می کنید؟
والسلام.

Monday, August 04, 2008

کُمپرس!

سلام
مرضی بنده خدا، پس فردا امتحان گوارش داره! خوابیده رو زمین، پاهاشم از پشت داده بالا، کتابا جلوش پهنه،...
من و الی هم رو زمین دراز کشیدیم؛ افتادیم رو دنده ی مسخره بازی، داریم بحث می کنیم "اسهال، استفراغ، یبوست" به ترتیب کدوم بدترن! دلیل و مثال و ... میاریم و قش قش می خندیم ...
مرضی تمرکزش از بین می ره و با صدای بلند سوال ِ دفترچه ی رو به روش رو می خونه، که حواسش جمع ِ کارش شه نه چرت و پرت های ما!
" خانمی، 26-27 ساله، مجرد، دو هفته است یبوست داره، ..."
تا اینجا که می خونه من حرفش رو قطع می کنم و بلند و تند تند می گم:
" خانم هیچیش نیست! کُمپرسش زده بالا! همین! عاشق شده! حالا یا ضربه ی عشقی خورده! یا زده! دیگه عشقه دیگه! کار ِ دله! آدم یبس می شه! درد ِ عشقی کشیده ام کُمپرس! ..."
الی از خنده دستش رو گذاشته رو دلش منم دارم تند تند از این چرندیات می گم که یهو مرضی متعجب سرش رو از کتاب و ... بلند می کنه، به من نگاه می کنه و هیجان زده داد می زنه:" آره! افسرده است!"
هر سه از خنده ولو می شیم:) و من به مسخره بازی ادامه می دم: " من باید دکتر بشم نه تو! می گم بهت گوش کن! از تو این کتاب ها و جدولا که نمی تونی مرض تشخیص بدی! خانم ِ 26-27 ساله فقط ی مرض می تونه داشته باشه اونم عشقه! از من به شما ها نصیحت که عاشق نشید! بد مَرَضیه! من از این بیمارا زیاد دیدم! ..."
و ما همچنان داریم از خنده ریسه می ریم...
---
توضیحات:
یک- مرضیه و الهام دختر عمه هامن.
دو- مرضیه دانشجوی سال ِ چهارم ِ پزشکیه.
سه- مرضی ی دفترچه سوال ِ چهار گزینه ای داشت که سؤالات شرح ِ وضعیت بیمارها بود و جواب ها اسم بیماری! فکر کنید ی دفتر سوال مثل ِ بالا! " آقایی 40- 50 ساله، ..." و ...
ی سری جدول هم که علائم رو پیگیری می کنی و به بیماری می رسی!
و ...
---
حالا شماهم حرفای منو جدی نگیرید!!
از ما به شما نصیحت!
این کارا عاقبت نداره!
---
تذکر انضباطی: نیاین کامنت ِ بی ادبی بذاریدا! جنبه ی شوخی ِ پزشکی داشته باشید!!!
شاد باشید.
والسلام.