Tuesday, July 29, 2008

سلام
All truths are easy to understand once they are discovered.
The point is to discover them.
Galileo Galilei
والسلام.

Tuesday, July 22, 2008

سلام
آخی! من امروز دو تا دختر کوچولوی ناز دیدم:) خورشید خانوم و گلشید خانوم
تازه! پیش خودمون بمونه ها! به سیما و سامان هم حسودیم شد! که یهو دو تا مامان بابا شدن:) خیلی سخته ها ولی خیلی هیجان داره:)
آقا سامان! حواست باشه بعد از این من می گم سلام برسون، به سه نفر باید سلام برسونی:) نگی به کی؟!!
شاد باشید.
والسلام.

Monday, July 21, 2008

سلام
صدای پای آب ِ سهراب با صدای خسرو شکیبایی شنیدن داره!
روح هر دوشان شاد.
والسلام.

Saturday, July 19, 2008

سلام
امیدوارم همه چی همین طور که نرم شروع شد، نرم نرمک پیش بره و ختم به خیر بشه.
والسلام.

Thursday, July 10, 2008

معجزه گر

سلام
کاشکی منم مثل ِ هلن، ی معلم داشتم؛ که میزدم، موهامو می کشید، نازم می کرد و...
تا بالاخره چشمام باز شن! تا بالاخره کلمات رو بفهمم! تا بالاخره بینا شم! تا ...
دلم ی معجزه گر می خواد؛ منم حتماً قبلاً آب رو می شناختم...
والسلام.

Tuesday, July 08, 2008

سیری پیری:)

سلام
بهم گواهی اشتغال به تحصیل ندادن، در نتیجه من نمی تونم در مسابقات شرکت کنم:(
بنا شده بود، اگر من بازیکن نرم، به عنوان سرپرست با تیم برم.
ولی من به دو دلیل، یکی این که اون روزا باید می رفتم لواسان سر کار و دومی این که حوصله ی فک زدن ها و رو اعصاب رفتن های مربی مون رو نداشتم دوست نداشتم به عنوان سرپرست برم، هر چند که با بر و بچ خیلی خوش می گذشت.
خلاصه ماجرا این که ما چهار نفر، اعضای تیم، و مربی و خانم ملک تا آخرین لحظه سعی مون رو کردیم که من بازیکن بیام ولی نشد!
طاها! خدا بگم چی کارت نکنه! با اون سق ِ سیاهت!
---
چهارشنبه ی پیش که من سر کار بودم و گوشیم خاموش بود، گویا آخرین مهلت ثبت نام اسامی تیم و سرپرست ها و... بوده که از صبح با کلی تلاش و زنگ زدن به خونه و عکس فرستادن با پیک و ... بالاخره اسم من رو به عنوان سرپرست رد کرده بودن!
---
شنبه که من گفتم شاید نتونم بیام نمی دونید چه قشقلقی (همین طوری می نویسن؟!) به پا شد! از خانم ملک و مربی بگیر تا بچه ها!
بهاره و اکرم که هر چی دلشون خواست به من گفتن! کلی بد و بیراه بهم گفتن که تو غلط کردی نیای و ...
شانس اووردی عارفه امروز نیست، و گرنه خفه ات می کرد و ...
نمی دونم برای اوودرن من این خالی ها رو بستن یا واقعاً گفتن:
اصلاً تو نیای ما روحیه نداریم! می بازیم! فقط صدای تو از پشت میز شنیده می شه! صدای تو از همه بیشتر انرژی داره! تو روحیه ی تیمی! عارفه کلی رو تشویق های تو حساب می کنه! دیوونه باید بیای! ...
اکرم که تو تمرین از دست ِ کمائی(یکی از مسئولین تربیت بدنی دانشگاه) شاکی شده بود (به خاطر دیر اووردن گواهی و ...)، دراز کشیده بود رو زمین و با عصبانیت بد و بیراه می گفت؛ رفتم بالا سرش آب یخ بهش دادم بذاره رو پیشونیش و ... می گه همین الان قول می دی میای من خوب می شم! قول بده! دیوونه! بی شعور!...
---
من و اکرم و بهاره، همون شنبه عصر برای سفارش لباس تیم و چسبوندن ِ رویه های راکت بهاره و ... رفتیم منیریه؛ تمام این سه ساعت، داشتن من رو راضی می کردن و کمک می کردن که برنامه هامو جور کنم و بیام.
بالاخره با مونا و اعظم هماهنگ کردم که جای من اون دو روز برن سر کار و من هم با بچه ها برم:)
---
دفعه ی قبل که رفتیم مسابقه، دقیقاً چند روز قبل از سفر، چند نفر و به طور خاص دو نفر، رو اعصاب من چنان پیاده روی ای کرده بودن که...
بدون اینکه من چیزی به بچه ها و مربی بگم و باوجود همه ی تلاشم برای پنهان کردن شرایط بد روحی ام؛ همه فهمیده بودن و فقط لطف کردن تو زمان مسابقات به روم نیوردن تا اونجا همه چی به خیر گذشت:)
به طور خاص هم اکرم در اون موقعیت، جور ِ من رو کشید، برای اینکه من و اکرم بازیکن سوم تیم هستیم و توی هر بازی ِ تیمی فقط سه نفر تو ارنج هستن؛ مربی بسته به بازی بازیکن سوم ِ حریف و ارنج ِ احتمالی اون ها، اسم ِ من یا اکرم رو تو ارنج می داد؛ توی ی بازی قطعاً من باید بازی می کردم و اضطراب اون بازی رو تحمل می کردم! ولی با توجه به شرایط روحی ِ من، با وجود ِ اینکه اکرم هم در شرایط روحی چندان مناسبی نبود، پذیرفت که اون بازی کنه!
واقعاً خودخواهی و بی انصافی بود حالا که بهاره و اکرم و ... این همه اصرار می کنن و به روحیه دادن من نیاز دارن باهاشون نرم!!!
---
القصه، ما جمعه بناست بریم همدان برای مسابقات ِ المپیاد دانشجویی؛ و من ایندفعه به عنوان ِ سرپرست ( به قول ِ اکرم سیری پیری:) به مربی هم می گه مربا:)) با تیم هستم.
اوه! این شش شب رو بگو که با همیم:) ما پنج تا: من و اکرم و بهاره و نسرین (جایگزین ِ من در تیم) و عارفه؛ شش شب رقص رو بگو:) می ترکونیم:)
بهاره بناست شهرشون رو به ما نشون بده و ببرمون خوش بگذرونیم:)
تمام ِ سعی مون رو خواهیم کرد که بهترین روزها رو با هم داشته باشیم، بهترین بازی ها رو بکنیم و ...
شاد باشید،
والسلام.

Sunday, July 06, 2008

خوش به حال من!

سلام
به قول زهرا خوش به حال من!
خوش به حال من که با بچه هام!
خوش به حال من که درس می دم!
خوش به حال من که به فرزندان ِایرانم درس می دم!
خوش به حال من که تا حالا خیلی از شهرها و روستاهای ایرانم رو دیدم:)
واقعاً خوش به حال من!
خیلی خسته می شم! ولی دوستشون دارم:)
واقعاً خوش به حال من! که این فرصت بهم داده شد که باهاشون باشم:)
اگر بدونید از کجا ها اومدن:
بلداجی ِ چهار محال، مرودشت فارس، گتوند و شوشتر و دز خوزستان، شاهرود و اردبیل ِ اردبیل، سبزوار و تایباد و باخرز و ... خراسان، جعفریه ی قم، اراک، گلستان، آستارا، همدان، ...
من خیلی از این جاها رو تو سفرهامون دیدم:) و وقتی از نزدیک با بچه ها ش صحبت می کنم نمی دونید چه قدر هیجان داره! نمی دونید وقتی ی نشونه به بچه ها می دم که اونجا رو دیدم یا می شناسم، چه قدر خوش حال می شن!
بلداجی! گز هاتون خیلی معرکه است! درجه یک!
شوشتر! می دونید یعنی چی؟ خودم بگم؟:) یعنی از شوش هم بهتره!یعنی شوش تره! سبزتره!... آسیاب هاتون خیلی پیشرفته ان!
مرودشت! پس فک و فامیل های کوروش اید! ( اینجا کلاس رو هواست! خانم! ما خواهرشیم! ما خواهر زاده شیم ! ... خانم! خانم! ما داداششیم!!!!)
باخرز! می دونستید ی ریاضی دان داشتید به اسم باخرزی!
گلستان! جنگل ِ تون رویایی نباشه!
آستارا! من عاشق ِ گردنه ی حیرانم!
همدان! همه دانان! شی شده!
سبزوار! حاج ملا هادی سبزواری! منم اجداد ِ پدری ِ مادرم از دولت آبادن:)
...
خوش به حال من!
والسلام.