Monday, November 26, 2007

ی روز خوب

سلام
نود دقیقه تماماً حضور فکری در کلاس؛ کلاس ِ شاهین روحانی عجیب بهم چسبید:)
غذا خوردن با فرنوش:) غذا خوردن در کنار ی دوست خیلی مزه می ده.
توصیف ِ پر انرژی مونا
زنگ پژوهش:شنیدن ِ کارای هیجان انگیز ِ گروه ِ اجتهادی .
دستیار آموزشی آزمایشگاه الکترو آکوستیک: همه ی آزمایش ها به خوبی پیش رفت.
صحبت با منصوری در مورد ِ گام ِ بعدی ِ پروژه.
یک ساعت بحث ِ جامعه شناسی با حسین.
نیم ساعت بحث در مورد ِ ترمودینامیک ِ تعادلی و غیر ِ تعادلی و آشوب با نیما و مهدی.
در راهِ خانه با زکیه:)
ی شام عالی (حلیم بادمجان) با سالاد و میوه و شیرینی.
ی خانه و خانواده ی گرم:)
یک ساعت ور رفتن به برنامه و رفع باگ:)
چت کردن با غزاله و از قوطی در آوردنش، تو غربت دلش گرفته بود:)
و سرانجام ی خواب ِ دلچسب:)
دیروز پرنده ی پرسشگر به ما امان داده بود:)
دیروز هیچ رویا پردازی ای نکردم:)
دیروز در حال، زندگی کردم:)
دیروز همه چی سر ِ جاش بود. خدایا شکرت:)
شاد باشید.
والسلام.

Sunday, November 25, 2007

گروه سرود ِ پاریس تقدیم کرد.

سلام
دیروز طی ِ یک عملیات ِ طاقت فرسای دو هفته ای،بالاخره قورباغه بلعیده شد و مونا گزارش سفرِ علمی ِِیک ماه ی ما رو در گروه کاریشان ارائه داد.
من و مونا شادیم.
والسلام

Saturday, November 24, 2007

بازم روانشناسی

سلام
تا حالا ازتون ازاین تست های روانشناسی گرفتن که ی سری از عناصر طبیعت رو براتون می گن بعد می گن توصیفش کن و یا نظرتو راجع بهش بگو؟
من نمی دونم اصولاً این تست ها معتبرند یا نه؟ و یا اساساً این کار ِ روانشناس هاست یا مردم شایعش کردن؟ و خیلی سوالات دیگه... قطعاً اگر با ی علم پیشه که الان اکثرشون تحت تاثیر تفکر پوزیتیویسم منطقی اند بپرسی، این روش ها علمی نیستند و ...
درهر حال از بحث اصلی خارج نشیم، بر همگان مبرهن است که چنین تست هایی ختم کلام نیست؛ اما هر چی باشه برداشت هر شخص رو از دنیای اطرافش خوب به تصویر می کشه.
***
من تا حالا دوبار از این تست ها دادم؛ ی بار نسیم ازم پرسیده، ی بارم ساناز.
همشون یادم نیست ولی اونایی که یادمه براتون می نویسم:
اگر می خواین شما هم تست شید من اول سوالا رو می نویسم، توصیفتون رو از این کلمات بگید:جنگل، اسب، خورشید، درخت، دره، ...
و اما جوابای من:
- جنگل:پر از تضاد، پر از گیا ه و جک و جونور، شلوغ، جنگل یعنی خود ِ زندگی، هیجان، پر از شادی و غم، پر از ترس و غلبه بر ترس،...
- از من پرسیده شد چه جور اسبی می خام؟ تنها باشه یا ی گله؟
من این طوری توصیف کردم:(البته الان دارم با جزئیات، صحنه ای که تو ذهنم نقش بست رو براتون می نویسم؛ اون موقع نذاشتن بگم.*)
اسب ِ من تنهاست. وحشی و سرکشه. من قبیله ام رو ترک کردم و به جنگل پناه بردم تا در قلب ِ جنگل برای سوالاتم پاسخی پیدا کنم. آرام نشسته ام، چهار زانو، دستانم روی پاهام گذاشتم و به درختان سر به فلک کشیده ی دورم خیره شده ام، در اندیشه ی آسمانم که شاخ و برگ درختان مانع بین من و آنند. ناگهان صدای شیهه ای می شنوم، اسب سرکش به طرف ِ من میاد، آرام! با دیدن ِ من آرام می شه و میاد نزدیک، اون صدای هیاهوی درون ِ من رو شنیده واین آرامش کرده! (دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید!) اسب ِ من از قبیله اش طرد شده، به خاطر اینکه هم قبیله ایهاش اون رو نفهمیدن! آرام می شینه تا من سوارش شم،وقتی وجود من رو پشتش احساس می کنه، آرام آرام حرکت می کنه، بعد شروع می کنه به دویدن، موها ی من و اون با هم گره می خورن و با باد هم آواز می شن، ما با هم یکی می شیم و به ناشناخته ترین جاهای جنگل می ریم با سرعت تمام ، همه جای جنگل رو فتح می کنیم. بعد آرام می شیم، من و اسبم ی کار ِ ناتمام داریم، باید به قبیله برگردیم؛ اسب من حالا بلد ِ چه جوری با هم قبیله ای هاش حرف بزنه؛ اسب ِ من با حضور ِ من، رئیس ِ قبیله می شه.
- خورشید: من هیچ وقت نمی تونم بهش مستقیم نگاه کنم. از گرماش لذت می برم به خصوص وقتی پشتم رو گرم می کنه.
- درخت: من همیشه دوست داشتم ی درخت برا خودم داشتم. برا خود ِ خودم. محرم ِ تمام راز هام بود. شبا می رفتم پیشش، بغلش می کردم، می بوسیدمش و شادی ها و درد ها و رنج ها م رو براش می گفتم.
- دره: من اگر بنا باشه ی روز خودکشی کنم(که قطعاً این کارو هیچ وقت نخواهم کرد، چون خدا ی بار به من فرصت ِ زندگی کردن داده و باید نهایت ِ استفاده رو ازش بکنم) برای اینکه دوست دارم پرواز و بی وزنی و معلق بودن و... رو امتحان کنم ترجیح می دم از ی ارتفاعی خودم رو در دره رها کنم تا اون چیزایی که تو زندگی نمی تونستم تجربه کنم با مرگم تجربه کنم؛ برای من دره ی جور حس ِ مرگ رو تداعی می کنه، بی وزنی ، رهایی ، آزادی و گاهی تعلیق و ...
و اما جوابای اصلی:
- جنگل: دیدگاه شما نسبت به زندگی رو نشون می ده! من دقیقاً همین حس رو داشتم:) جنگل یعنی زندگی.
- اسب: دید گاه شما رو نسبت به همسر نشون می ده! عجب اسبی خواستما! کجایی اسب وحشی و سرکش ِ من؟ بیا و من رو به ناشناخته ترین جای زندگی ببر، بیا تا با هم جنگل رو فتح کنیم ، بیا تا با هم آسمان را از اعماق جنگل بیابیم، بیا تا به قبیله باز گردانمت ، بیا تا رئیس ِ قبیله ات کنم:)
(* :اون موقع که از من این سوال پرسیده شده بود، من اول گفتم ی اسب تنها می خام ولی بعدش ی گله که همه زدن زیرِ خنده:) چون بعضیا جواب رو می دونستن، خلاصه این که نذاشتن من دقیقاً اون چیزیو که تو ذهنمه بهشون بگم و منظورم رو از گله کامل کنم، همون به قبیله برگشتن و رئیس ِ قبیله شدن و ...)
- خورشید: دید گاه شما نسبت به مادر! خداییش من با مامانم هیچ وقت مستقیم درد دل نمی کنم ولی همیشه پشتم به حضور ِ پر مهرش گرمه.
- درخت: دید گاه شما نسبت به پدر! بزودی راجع به پدر براتون خواهم نوشت:)
- دره: دید گاه شما نسبت به مرگ! من بازم دقیقاً عین ِ کلمه رو گفته بودم:) دره یعنی مرگ.
***
خوب نظرتون چیه؟ تستش برا شما درست بود؟ به نظرتون با شناختی که از من دارید برا من درست بود؟ فکر می کنید من اسبم رو پیدا می کنم؟ یا بهتر ِ بگم اسبم وسط ِ این همه هیاهوی جنگل منو پیدا می کنه؟؛)

ی نکته ی جالب: من از واژه ی ترس برای جنگل استفاده کردم ولی برای دره نه:)!
احتمالاً با نگاه ِ تیز بینتون نکات ِ جالبی رو میتونید گوش زد کنید، خوشحال می شم:)

پانوشت1: ی حرف ِ خصوصی با اسبم، نخونیدش؛)
فکر کنم تو جنگل گم شدیا؟! صدای شیهه ات هم به گوش نمی رسه!!
حالا اسب ِ من! اگر این طوریام که من توصیفت کردم نیستی ولی فکر می کنی اسب ِ من می تونی باشی، بی خیال! بیا پیشم ی فکری به حال ِ این تخیل بعداً با هم می کنیم:) راستی بارونی فراموش نشه؛) این روزام که بارون ِ پائیز آدم رو سرمست می کنه:)
پانوشت2: دوستان در نوشته هاشون دنبال ِ مادربزرگ و پدر بزرگ ِ نوه هاشون افتادن که هنوز پیدا شون نکردن، یاد ِ تست روانشناسی و اسب و ... افتادیم، این طور شد که این نوشته پیش روی شماست.

شاد باشید.

والسلام.

Sunday, November 18, 2007

عنکبوت


سلام
تا حالا خودتون رو در معرض نگاه ِ ی عنکبوت دیده بودید؟
لطفاً روی عکس کلیک کنید و به پرزها، چشم ها و تصویر ِ شکم ِ عنکبوت روی آب سردکن دقت کنید.
عکس از هادی-کیش،آبان 86
والسلام.

Saturday, November 17, 2007

ته سیگار!

سلام
دلم می خواست تمام ِ وجودش رو با ی پک بکشم تو ریه ام تا تموم شه، بعد بندازمش رو زمین و محکم زیر ِ پام لِهش کنم، بعد همه ی دودش رو از تو ریه ام بدم بیرون تا وجودم ازش خالی شه، تا تو هوا معلق بمونه تا نیست شه تا ...
دلم می خواست این کارو بکنم، چون دقیقاً همون کاری بود که با من کرد؛
ولی نه! حتی ارزش دود شدن رو هم نداری!
من هرگز لب به سیگار نخواهم زد!
فقط در حقت ی دعا می کنم: هر چه زودتر از برزخی که خودت رو در آن اسیر کردی بیرون بیای، شاید اون موقع بفهمی که آدما سیگار نیستن!


پا نوشت1: این نوشته شاید مخاطب داشته باشد.(اگر جدیش گرفتی، ممکنه خودت مخاطبش باشی)
پا نوشت 2: ی مدت بود به سیگار کشیدن و دود و این چیزا توجه داشتم، به نظرم رسید می شه ی متن ِ مناسب برای وسط ِ ی نوشته ازش نوشت؛ نظرتون چیه؟ چه طور بود؟
والسلام.

خانه ها را خراب نکنید!

سلام
زهرا جان چه تاثیر گذار نوشتی! من ادامه می دم:
از اون موقع که همسایه ی چپی مون خونشون رو ساختند!!! ی درخت ِ خرمالوی بزرگ و کلی گل و گیاه دیگه مردند! پنج تا بچه ی بازیگوش از این محل رفتن!(و من از شنیدن ِ صدای شادشون محروم شدم)
از اون موقع که همسایه ی راستیمون خونش رو ساخت!!! دیگه نمی تونم شبا که دلم می گیره، تو تختم دراز کشیدم، پرده رو پس بزنم و ماه رو ببینم تا به خودم بگم: بگمانم امشب شب ِ خوبی باشد، صورت ماه به من می گوید؛ تا برای مبارزه ی دوباره جون بگیرم!
از اون موقع که همسایه ی تو کوچه بن بست، خونش رو ساخت!!! خرزهره ی عزیزم قهر کرده! دیروز که بالاخره آجراشون رو از پشت دیوار ما بردن، دلم شکست، خیلی مریضه، نمی دونم زنده می مونه یا نه!
فکر کنم تا دو- سه سال ِ دیگه، تو کوچه ی ما، فقط خونه ی ما باشه که دو طبقه مونده!
فکر کنم تا دو- سه سال ِ دیگه، ما دیگه هیچ کدوم از همسایه هامون رو نشناسیم!
فکر کنم تا دو- سه سال ِ دیگه صدای بازی ِ هیچ بچه ای تو کوچه شنیده نشه!
فکر کنم ...
منم وقتی به بازنشستگیم فکر کردم به ی خونه ی بزرگ در دامان طبیعت پر از گل و گیاه و حیوان ، و بچه های شاد و شیطون فکر کردم ولی بعد به این رویا چنگ زدم و واقعبینانه با خودم فکر کردم:
اگر من بنا باشه تو ی کلان شهری مثل ِ تهران زندگی کنم، اصولاً پیر نخواهم شد که به بازنشستگی فکر کنم! قطعا ً جوانمرگ خواهم شد!
می رم زیر ِ ماشین و آناً می میرم ، نه؟
خوب!کم خونی ، کلسترول ، سرب، فشار خون، مرض قند ... به طور مزمن می کشتم، بازم نه؟
خوب ! از اضطراب هایی که بهم وارد می شه یا معدم رو سوراخ کردم یا سکته قلبی می زنم، بازم نه؟
باشه در خوشبینانه ترین حالت فرض می کنم که تونستم مقاومت کنم و جسمم سالم موند!
روحم چی؟ من به ی مرده ی متحرک تبدیل خواهم شد، چون نه صدای بچه ای می شنوم، نه درختی می بینم، نه گربه هست که بهش شیر بدم، نه آسمان ِ آبی هست که ببینمش، نه آسمان ِ صافی هست که شبا حتی ماه رو بشه توش دید، نه...
خوب خدا رو شکر که فرصت های شغلی در این شهر!! اشباع شدن و من با خیال ِ راحت می تونم در جوانی به این رویا برسم، بنده دمم رو می زارم رو کولم و از این کلان شهر در خواهم رفت و برای به دست آوردن ِرویام در جوانی می جنگم.
این کلان شهر! هم با تمام ِ دود و صدا و ترافیک و سرب و اضطراب و ... برای تمام آنان که به این شهر ِ خاکستری دل بستند وزندگی در پایتخت را برتری می دانند!!!

والسلام.

Wednesday, November 14, 2007

روز پسر!

سلام
من ی جمله پریشب شنیدم که از اون موقع هر موقع یادش میفتم از خنده کف ِ زمینم:
تو این مملکت برا همه ی روزی هست: روز مادر، پدر، دختر، پزشک، پرستار، کارگر، ... حتی حیات وحش ولی روز ِ پسر نیست!
گوینده: امین(دوست هادی)
راوی:هادی
امید وارم ی روزم به اسم پسرا بزارن، بیچاره ها عقده ای نشن:)
والسلام.

Tuesday, November 13, 2007

کمی پراکنده

سلام
می تونید حدس بزنید؟
من بعد از اینکه رسیدم خونه
اول، حال و احوال ِ مامان و بابا و هادی و جزئیات ِ وقایعی که در خانه و خانواده رخ داده رو پرسیدم؛بعد از اوضاع و احوال ِ اقوام پرسیدم؛بعد آشناها و همسایه؛ بعدش فکر می کنین چی پرسیدم؟ اصلاً می تونید حدس بزنید؟
خوب معطلتون نمی کنمJ می گم:
- مامان! مشمای روی حیاط خلوت رو کشیدید؟ اینا سردشون می شه ها.
- نه! حالا کو تا سرما!
(نمی دونم چرا من سردم بوده، احساس کردم که گیاه ها هم اینجا سردشونه)
- مامان! این درخت ِ امسال خرمالو داد؟
- نه.
- نارنجا چی؟
- نه.
- فکر کنم این یاس ِ تمام ِ رس ِ خاک و کشیده، به این بیچاره ها هیچی نمی رسه. گل ِ یخمون چی؟ گل داده؟
- نه!! کو تا زمستون!!
(بازنمی دونم چرا این بار هم این اشتباه رو کردم؟! گل ِ یخمون هنوز برگاشم نریخته ، چه برسه به گل! )
***
و اما گیاهان خانه ی ما:
ما تو حیاطمون دو تا باغچه داریم :
یکیش، تقریباً یک متر در شش مترِ و توش یک درخت یاس، دو تا درخت نارنج و یک درخت خرمالو اِ و کلی زنبق و یک گل ِ ختمی و چند نوع گل ِ دیگه که در کمال شرمندگی اسمشون رو بلد نیستم. خرمالو مون تا پیارسال میوه میداد هرچند کم ولی خوب تلاشش رو می کرد، نارنج هاهم پارسال میوه دادن، هم تو بهار کلی از بهار نارنجاشون رو چیدیم هم آخرای پاییز میوه هاشون رو. ولی امسال:(
من که فکر می کنم خاک ِ باغچه پاسخگوی این همه گیاه نیست به خصوص که یاسمون هر سال بزرگتر می شه و فکر کنم ریشه هاشم همه ی باغچه رو گرفتن؛
یا اینکه ما با هاشون امسال زیاد مهربون نبودیم و دسته جمعی قهر کردن، آخه به نظر من گیاه ها هم مثل بقیه موجودات زنده احساس دارن و باغبون باید باهاشون خیلی مهربون باشه.
دومیش، تقریباً یک متر در دو متر اِ و توش یک درخت یاس، گل ِ یخ، و یک گل ِ قرمز ِ مخملی و چند تا زنبق.
همین جا بگم که گل ِ یخ گل محبوب ِ منه:) بوش که بعد از گل ِ مریم برای من مست کننده ترینه، خودشم که به من انگیزه ی حیات می ده؛ فکرش رو بکنید در اوج ِ سرما که همه ی گیاه ها خوابند، گل ِ یخ، گل می ده! هر چی هم هوا سردتر می شه بوش مدهوش کننده تر! نمی دونید وقتی بارون می زنه حیاط با بوی این گل چه قدردیوانه کننده است!
تو پیاده رو جلو خونه هم یک باغچه است تقریباً یک متر در سه متر. توش یک خرزهره ؛ قبلاً ی کاج بود که دو سال پیش تو ی روز بارونی شکست و بعدش شهرداری اومد بردش:( والان ی نهال ِ کاجه.
بعد می رسیم به حیاط خلوت: مامان ِ با سلیقه ام تو حیاط خلوت ی پاسیو درست کرده پر از گیاهان ِ سبز.
راهرو هم چند تایی گلدون ِ که خیلی هاش کاکتوس اند
من با باز شدن هر غنچه ای با دیدن هر برگ نویی به این گیاه ها شوق ِ زندگی پیدا می کنم.
***
زیبا ترین گلی که تا به حال هدیه گرفتم:
از فاطمه سعادتی بوده: ی روز من و فاطمه با هم دانشگاه تهران قرار داشتیم که درس بخونیم؛ درسمون که تموم شد با هم پیاده از بلوار کشاورز به سمت میدان ِ ولی عصر رفتیم ، تو راه فاطمه به من ی گل رو نشون داد و گفت اومدنی می خواستم برا تو بچینمش ولی گفتم این طوری بهت هدیه بدم بهتره:) نمی دونید از این هدیه چه قدر مسرور شدم، فاطمه زندگی اون گل رو ازش نگرفت و زیباییش رو به من هدیه داد.
***
من عمیقاً به جهان بینی ِ توحیدی اسلام که تمام عناصر طبیعت رو جلوه ای از جمال هستی می داند ایمان دارم و به تمامی موجودات ِ زنده احترام می گذارم.
خدایا گیاهان ِ شهر من رو از دست ما و آلودگی هایی که ایجاد می کنیم نجات بده.

والسلام.

Wednesday, November 07, 2007

دعواهای خواهرو برادری - گروه ِ سنی الف:)

سلام
من و هادی هنوز ام بعضی وقتا دعواهای گروه ِ سنی ِ الف داریم:)
مثلاً این آخریش :
من چهار پنج ماه پیش ی مکعب تو دانشگاه دست ِمونا دیدم معرکه:)
منم که اسباب بازی ِ فکری و مهیج می بینم دست خودم نیست دست و پام می لرزه:)
خلاصه این اسباب بازی رفت تو لیست ِ خرید:)
تو تریسته با شور و هیجان ِ بسیار، مکعب ِ مورد ِ نظر رو خریدیم:) به خونه که رسیدیم، مکعب رو با هیجان از چمدان در آوردیم که هادی گفت چه مهیجه:) مام گفتیم شادیمون رو با برادر تقسیم کنیم و در نتیجه گفتم خوب برا تو:) بعد که بازش کردیم ازش اجازه گرفتم که می شه من باهاش بازی کنم؟ گفت آره! ما هم شروع کردیم تند تند به جابه جا کردن قطعات؛ بعد هادی که مکعب رو برداشت یکم باهاش ور رفت و خلاصه نتونست حرکت مفیدی انجام بده! بعد به من گفت تقصیر ِ تو اِ نباید بهمش می زدی که خودم از اول اگر جابه جا می کردم میدیدم چه جوری می شه بازی کرد و یاد می گرفتم:( منم ناراحت شدم و هیچی نگفتم ولی نه ی بار نه دو بار ی ده باری تو روزای مختلف که مکعب رو گرفت دستش هی، اینو گفت!! منم عصبانی شدم و گفتم خوب من که ازت اجازه گرفته بودم! اصلاً اینو برا خودم خریده بودم بدش به من! اونم پسش داد!:(
ولی از اون روز اصلاً دلم نیومد به مکعب دست بزنم:(
حالا اینجا دوباره مکعب خریدم:) برسم خونه اینو سریع می دم به هادی که خودش از اول هر جوری دوست داره بازی کنه و منم میرم سر ِ مکعب ِ خودم:)
نمی دونید این همه مدت چه جوری جلوی خودم رو گرفتم که دست به مکعب نزنم، به خصوص که شبا می بینم مونا عمیقاً با مکعبش درگیره؛ در ضمن مونا مکعبش قویه ها، خداییش تا حالا خوب پیش رفته:)
خوب دیگه اینم از دعواهای خواهر و برادری:) مرتبه ی گروه ِ سنی الف:) فقط ی ذره دست و پامون قد کشیده:)
شاد باشید و همیشه به کودک ِ درونتان احترام بگذارید:)
والسلام.

Monday, November 05, 2007

دلتنگ خانه

سلام
دلم بهونه ی خونه می گیره!
می دونید چرا؟
آخه تو این مدت هیچ کس عاشقانه نبوسیدتم، هیچ کس بغلم نکرد، هیچ کس دستان ِ سردم را با گرمای وجودش گرم نکرد:(
دلتنگم!دلتنگ ِ بوسه های عاشقانه ی پدر، آغوش ِ مهربان ِ مادر و دستان ِ گرم ِ برادر!
ای خدای من پنج روز ِ دیگه خونم
:) امروز چه قدر مهیجه! آخه با بابایی حرف زدم:)
***
بی ربط:راستی امتحان کذایی رو با یک حرکت پشت دست، زدیم تو صورت:) حالا نتیجه که خورد تو صورتمون می فهمیم چه کردیم!
***
پا نوشت : بهترین نوع ِ سفر، سفر با اعضای خانواده است، آخه همه پیشتن، و قسمتی از وجودت رو تو خونه جا نذاشتی، می تونی راحت خودت رو از دیگر تعلقاتت رها کنی و دل بکنی و بشی ی مسافر:)
والسلام.