Friday, June 29, 2007

آشوب درشهربه روایت شاهدان عینی

سلام
سه شنبه 5 تیر 1386، ساعت 21، خانه
فردا، ساعت 9 صبح امتحان کوانتوم دارم؛
از شنبه به علت گرما وآلودگی هوا، ضعف شدید جسمانی دارم، بیشتر از یک ساعت نمی تونم به طور متمرکز پای ی کاری بشینم، هیچی درس نخوندم، حتی فصل 7 رو هم که قسمت اصلی امتحان اِ، چه برسه به فصل 4و5و6!
دوباره بی تاب شدم،دیگه نمی تونم حتی بشینم! گفتم عیب نداره الان می خوابم، صبح ساعت 3 پا میشم، فصل 7 رو تموم می کنم. بقیه رو هم که برا میان ترم ها خوندم حتماً بلدم!
به همه(مامان، بابا، هادی) می گم هر کی 3 به بعد بیدار شد من رو بیدار کنه، امتحان دارم.
تلفنی با معصومه حرف زدم بنا شد، فردا 6 صبح با تلفن بیدارش کنم بیاد دنبالم با هم بریم دانشگاه که از تو مترو تا دمِ امتحان با هم کلیه فصل ها رو دوره کنیم.
تلویزیون روشن اِ ، دورادور می شنوم:
از فردا بنزین، سهمیه بندی می شود.
می خوابم...
***
چهارشنبه 6 تیر 1386، ساعت 2:30 بامداد، اتاقم
از صدای زیاد بیدار می شم،وحشت زده از پنجره بیرون رو نگاه می کنم!!!!
هادی هم اومده تو اتاق ِ من داره از بالاکن بیرون رو نگاه می کنه!
نمی فهمم چی شده! هنوز منگم!
مامان و بابا هم میان تو اتاق ِ من!
همه داریم از پنجره بیرون رو نگاه می کنیم!
تقریباً 40 موتور ِ پلیس تو کوچه ی ماست!
هر کدوم دو سوارمجهز به لباس ِ ضد گلوله و باتوم دار!
صدای فریادی شنیده می شه: آشوب گر تو خونه ات راه دادی!
صداهای مبهم...
من هنوز گیجم! ی کمم ترسیدم!
مامان می گه : لابد باند ِ قاچاق، فساد، ... تو کوچه است!!!!
بعد از نیم ساعت، سرو صدا ها می خوابه، پلیس ها می رن!
هادی می ره دم ِ در...
مامان مضطرب ِ!یاد ِ زمان انقلاب و جنگ افتاده!
می گه: حالا این پسره برا چی رفت تو کوچه؟ الان یکی می گیره می بردش! حالا چرا در و باز گذاشته؟ یهو یکی می
پره تو خونه!...
هادی میاد بالا، چیزی از حادثه ی تو کوچه سر در نیاورده، فقط از یکی از همسایه ها شنیده از سر ِ سی متری تا خاقانی، جاهایی رو آتش زدن! ی پمپ ِ بنزین هم آتش زدن! چند تا بانک رو هم خورد کردن!
مامان می گه: ساعت 3 گذشته بشین درس بخون دیگه! برام ی لیوان شربت آب لیمو با عسل درست کرده، آورده ،می گه بخور، بشین درس بخون.
می گم باشه ی ذره می خوابم، دوباره پا می شم می خونم.
می خوابیم...
***
چهارشنبه 6 تیر 1386، ساعت 6 صبح، خانه
اصلاً نتونستم زودتر پاشم!
به معصومه زنگ زدم. گفت نیم ساعت دیگه دم ِ خونتونم.
***
چهارشنبه 6 تیر 1386، ساعت 6:30 صبح
با معصومه به طرف ِ سی متری حرکت می کنیم.
به خیابان دماوند که می رسیم، پای من به ی قطعه ی ماشین ِ سوخته گیر می کنه!
تو خط ویژه آتش سوزی شده بوده! شعله های آتش سیم های برق اتوبوس برقی ها رو سوزونده بوده! عده ای مشغول ِ تعمیر اند.
به مترو می رسیم، این ساعت مترو قلقله است!
...
***
چهارشنبه 6 تیر 1386، ساعت 9 صبح، زیر زمین دانشکده
کم کم بچه ها میان، عده ای از آتش سوزی پمپ بنزین ها ی اطراف خونه شان خبر می دن: تهران پارس،...
ساعت 9:30
امتحان کوانتوم شروع می شود...
تقریباً نزدیکای 11 تازه از منگی میام بیرون و مسئله ها رو به مبارزه می طلبم.
...
***
چهارشنبه 6 تیر 1386، ساعت 13 ،سایت دانشکده
امین ی سری از عکس های حوادث دیشب رو از ایسنا بهم ایمیل می زنه...
بعد میاد پیشم ی کم استفاده از آمار و... برا وبلاگ رو بهم یاد می ده...
(راستی جا داره همین جا از امین تشکر کنم.)
***
چهارشنبه 6 تیر 1386، ساعت 15 ،چهار راه سرسبز
تاکسی(شخصی) سوار می شم که بیام خانه، راننده می گه: بنزین بهم ندادن...!
خیابان خلوت است!
***
چهارشنبه 6 تیر 1386، ساعت 15:30 ،خانه
مامان می گه :صبح از رادیو شنیده که وزیر ِ نیرو گفته اجرای طرح بدون هماهنگی شروع شده!تاریخ ِ شروع امروز بنا نبوده باشه!...
چند پمپ بنزین آسیب دیده و...!
پلیس شب سختی رو پشت ِ سر گذاشته!...
***
چهارشنبه 6 تیر 1386، ساعت 18:30 ،خانه
هادی ماجرای دیشب ِ تو کوچه رو به نقل از مهدی(از همسایگان ما و دوستان هادی که در کوچه ی بم بست ِ کوچه! زندگی می کنند) باز گو می کنه:
بابام رفت بیرون آشغا لا رو بذاره یهو ی جوون سراسیمه اومد تو خونه، درم رو بابام بست!
پلیس ها سرازیر شدن! یکیشون سر بابام داد می زد که آشوب گر تو خونه راه می دی بیا تحویلش بده!...
بابام می گفت خودم پشت ِ در موندم! آشوب گر تو خونه راه می دم!!!!!
پسرِ تو راه پله نشسته بود گریه می کرد!
مامانم داشت بهش گفت بیا خودت برو بیرون، بالاخره که میان می برنت،
می گفت الان دوستم رو از پشت ِ موتور کشیدن پایین مثل ِ خر زدنش!!
از تو کوچه عموم(همسایه خود ِ مهدی اینا) داد زد: تحویلش ندین، از فردا نون می شه دونه ای هزار تومن!
بابام گفت خوب تو در ِ خونه ات رو باز کن بیاد خونه تو...
جوونک ترسان در را باز می کنه که خودش رو تحویل بده، هنوز پاش رو از در بیرون نذاشته، دو تا پلیس پاهاش رو می گیرن می کشنش بیرون و شروع می کنن به زدن!
جوونک به زیر ِ یک ماشین فرار می کنه ولی از زدن دست بر نمی دارن!!!!
می گیرنش و می برنش!
فاطمه(خواهر مهدی) صبح از ترس تشنج می کنه، بردیمش درمانگاه!
***
ما چه می کنیم؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
والسلام.

Sunday, June 24, 2007

وضعیت اسفناک این روزای ِ من

سلام
من 6 تیر امتحان ِ کوانتوم دارم!
تا 20 تیر باید امتحان ِ خانگی ِ! محاسبات کوانتومی رو بدم!
از 10 تیربه بعد باید برا همین درس ی مقاله رو برا بقیه ارائه بدیم!
21 تیر به ایتالیا می ریم!
تا 21 ام باید پوسترمون رو برا ارائه اونجا آماده کنیم!
ی روز قبل از این تاریخ باید بریم فرهنگستان!
تا 21 ام باید کارای سفر: بلیط، ویزا، رزرو ِ جا، قطار و ... انجام شده باشه!
حالا تو این هاگیر و واگیر، خانواده تصمیم گرفتن که از طبقه بالا به پایین نقل ِ مکان کنیم!
از امروز هم فعلاً بنایی و تعمیرات ِ پایین شروع شده! حالا کی برسه به اساس کشی ا... اعلم!
این وسطا باید نمره آزمایشگاه آکوستیک بچه ها رو هم بدم!
این وسطا باید ی روز ی سر برم مدرسه!
این وسطا باید برا تابستون واحد بگیرم! از ندا صدوقی!!! امضا بگیرم و...
این وسطا باید...
حالا خدا رو شکر تو این بدبختی، دیروز و امروز ام عزرائیل دور ِ سر ِ ما می چرخید!
گرما زده شده بودم هیچ کاری نمی تونستم بکنم!
دیگه الانا حالیش کردم که حالا حالا ها مردنی نیستم، رفت! دو روزم پرید!
اوه!!
والسلام.

انتظار

سلام
چند وقت ِ منتظرم!
منتظر ِ چی نمی دونم! منتظر ِ کی نمی دونم!
فقط می دونم منتظرم!
شاید منتظر ِ ی حادثه ام! شاید منتظر ِ ی آدمم! شاید منتظر ِ...
نمی دونم! فقط می دونم منتظرم!
شاید منتظر ِ تو ام! آره تو که الان داری اینو می خوانی، منتظر ِ سلامِت! منتظر ِ لبخندت! منتظر ِ نگاهت! منتظر ِ حرفات! منتظر ِفکرت! منتظر نقدت! منتظر ...
نمی دونم! فقط می دونم منتظرم!
شاید منتظر ِ ی ره برم ،یِ راه نما، ی پیام آور! شاید منتظر ِی هم راهم، ی هم سفر!
شاید ...
نمی دونم! فقط می دونم منتظرم!
این وسط فقط ی ِ چیز و می دونم!
فقط می دونم انتظارم منفعل نیست!
من دارم به راهم ادامه می دم با تمام ِ توان ولی چشم به راهم!
چشم به راه...
تو را من چشم در راهم...
هر روز صبح که پا می شم، پر از امیدم که امروز، اون روز موعود ِ!
اون حادثه رخ خواهد داد، اون آدم پیدا خواهد شد و یا ...
من پر از بال و پرم، من پر از فانوسم،...
نمی دونم!
نمی دونم!
فقط می دونم منتظرم!
منتظر
منتظر
...
والسلام.

Monday, June 18, 2007

دست نوشته های پراکنده ی یکی از روزهای زندگی من: جادو

سلام
نوشته شده در راه دانشگاه به خانه، روز23.8.84، ساعت 18:14
· حرف، لغت، کلمات، الفبا، زبان نوشتاری، زبان مکتوب؛انتقال از نسل به نسل؛کلمه، کلمه، کلمه؛حرف، حرف، حرف؛ جادوی زبان.
· فراموشی لغت.
· تصویر، نگاه، دیدن.
· فراموشی نقش، فراموشی تصویر.
· و رنگ؛ جادوی رنگ ها.
· تکرار، تقلید، پوچی.
· فراموشی رنگ و تصویر.
· اعداد؛ ریاضیات، هندسه، دیفرانسیل، گسسته؛ اعداد، اعداد، اعداد؛
اندازه گیری، فیزیک؛ و جادوی اعداد.
· تخیل، لذت، ... .
· فراموشی تفکر، فراموشی هدف.
· پوچی، پوچی، پوچی.
· فراموشی اعداد، فراموشی لذت، فراموشی ریاضیات.

من سه بار سِحر شدم؛ با سه زبان:
با جادوی کلمات
با جادوی رنگ ها
با جادوی اعداد

می خواهم فکر کنم به حقیقت، نه به واقعیت!
بدون ِ کلمات؛ بدون ِ رنگ ها؛ بدون ِ اعداد

من همه چیز رو از نو شروع می کنم از اول با خطوط؛
من تمام ِ ذهنم رو، رو کاغذ می آرم.
اما نه به کلمه ای فکر می کنم که بخواد من رو توصیف کنه!
نه به رنگی!
نه به عددی که بخواد من رو اندازه گیری کنه!

رها خواهم شد در زمان، در ابدیت، همچون روز ازل؛
و در این رهایی هیچ چیز به من کمک نخواهد کرد جزخطوط ِ مبهم ِ
خود!

***
به من می گه شما رو قبلاً دیدم!خیلی آشنایید!
این هزارمین بار ِ که ی نفر من رو بدون ِ اینکه تا حالا دیده باشه می شناسه!
ولی می خواستم بگم من اصلاً با اینی که می گید آشنا نیستم!
اگر تو می شناسیش به منم بگو کیه؟؟!!
***
حالم داره از مدرنیته به هم می خوره!
همه چیز ِ این مکتب بر مبنای علم ِ! تو علم هم فیزیک ِ که پیشرو ِ!
ولی فیزیک تو خودشم تناقض داره!
تو علم ِ مدرن هر چیزی که به پیش گویی منجر شه خداست!
همون کاری که نیوتن ِ لعنتی با جادوی ریاضیات کرد و این علم رو پایه گذاری کرد!
حالا ی عده با روش های تحلیل داده های کاتوره ای!! بدون اینکه هیچ انگیزه ای در راه فهم علت پدیده داشته باشن سیستم رو پیش بینی می کنند و بقیه می گن این فیزیک نیست!
خوب نیوتن هم همین کار رو کرد؛ ی مدل ِ ریاضی قابل پیش بینی! فقط فرقش در اینه که مدل ریاضیش تعبیر علت گونه داشت!

اگر پیش بینی اهمیت داره و لاغیر؛ پس چرا علت یابی می کنیم؟!!
اگر علت یابی اهمیت داره و لاغیر؛ آیا اساساً با اعداد مزخرف علت نهایی رو می شه پیدا کرد؟!
علم مدرن دستاوردهاش با پیش فرض هاش هم متناقضه!
خسته ام؛ خسته
از نفهمیدن؛ از فکر کردن و نفهمیدن
از مدرنیته، از تکنولوژی
از خودم!
خسته ام...


پا نوشت 1: در مورد ِ اول، بعد از سفر حج نظرم عوض شد!بعداً بیشتر راجع بهش خواهم نوشت.
پا نوشت 2: در مورد ِ دوم، این سئوال هنوز به قوت ِ خودش باقی است!
پا نوشت ِ 3: در مورد ِسوم، بعداً خیلی منطقی تر، بدون ِ عصبانیت، با ی ِ رویکرد ِ فلسفه علمی به مسئله نگاه کردم و دوباره نوشتم.
پا نوشت ِ 4: فقط خواستم نوشته ی اون روزم رو بدون ِ دخل و تصرف بنویسم!
خیلی خوشحال می شم هر نقدی از شما بخوانم،راجع به همین نوشته ها.
البته همین طور که گفتم تغییر ِ نگرش هام رو بعداً خواهم نوشت.

والسلام

Saturday, June 16, 2007

پا تو کفش ِ ...‏

سلام
چند روز پیش داشتم فکر می کردم مگه این مملکت دو تا جامعه شناس ِ درست حسابی نداره که صداشون دربیاد بگن حتماً جامعه ی ما ی مشکلی داره که جووناش با این سر و وضع میان بیرون، حتماً ی مشکلی هست که این نسل با نسل ِ قبل نمی تونه ارتباط منطقی برقرارکنه و هزار تا چیزه دیگه...
و قطعاً طرح امنیت اجتماعی دوای این دردها که نیست؛ مرض رو بدترمی کنه؟!مثل طرح های گذشته!
بعد به خودم گفتم گیرم دو تا جامعه شناس ِ درست حسابی هم داشته باشیم، خوب مگه فیزیک پیشه ها در مورد ِ انرژی هسته ای صداشون در اومد؟!!!!!
حتی ی بیانیه ننوشتن، امضا کنن، نظر صریحشون رو به گوش ِ مردم برسونن!!!!
خوب چه انتظاری از جامعه شناس های بدبخت داریم!
تو این مملکت همه با هم به سکوت ِ مرگبار تن دادیم، پس هر چی سرمون بیاد حقمونه!
واقعاً مردم حکومتی دارند که سزاوارشن!
اگر مردم ِ عادی از علم چیزی نمی دونن، علم پیشه ها مقصرن!
اگر بچه مدرسه ای ها فکر می کنن دانشمند ی ِ موجود عجیب غریب ِ، علم پیشه ها مقصرن!
اگر مردم نمی دونن تو ی مرکز تحقیقات، چی کار می شه کرد، علم پیشه ها مقصرن!
اگر مردم بعد از دو بار رأی دادن به ی اصلاح طلب یهو به ی تندرو رأی می دن،
یعنی هنوز به شعور ِ سیاسی نرسیدن! خوب، سیاست پیشه ها مقصرن!
اگر مردم هنوز از دیدن ِ فیلم ِ فارسی مسرور می شن و تحمل ِ ی فیلم ِ مستند یا انتقادی یا معنا گرا یا ... رو ندارن، سینما پیشه گان مقصرن!
اگر هنوز مردم بهداشت ِ عمومی رو رعایت نمی کنن، نمی دونن ایدز چیه و...
، پزشک ها و ... مقصرن!
اگر هنوز ...
آره، ما هممون با هم مقصریم!
ما هر جایگاه و نقش ِ اجتماعی ای که داریم، برای انجام تمام ِ وظایف و مسئولیت های اون مسئولیم!
هر موقع هممون نقش هامون رو خوب بازی کردیم، می تونیم بگیم که جامعه مون در راستای تکامل، دارد گام بر می داردJ
والسلام

سرعت حرف زدن

سلام
شنبه رفتیم ارائه یکی از دانشجویان هارواد رو دیدیم!
عجب آقا سریع حرف می زد!
یک ساعت بدون ِ وقفه حرف زد!
من که بعضی وقتا وساطاش به جای اینکه به کار ِ علمی ِ آقا توجه کنم به لهجه، نحوه حرف زدن و سرعت ِ حرف زدنش توجه می کردم!
جالب اینه که تقریباً همه ی دوستان به این موضوع توجه کرده بودند و بعد از ارائه راجع به این موضوع با هم حرف زدیمJ
من فکر کنم، فارسی رو وقتی هیجان زده می شم یا ... با همین سرعت حرف می زنم؛ ولی از آرزوهام اینه که انگلیسی رو هم با این سرعت حرف بزنم.
به دو دلیل هم از تند حرف زدن و آدمایی که تند حرف می زنند خوشم میاد:
1)واقعاً دوست دارم تمام ِ اون چیزی که تو ذهنم ِ آناً به مخاطب منتقل بشه، خیلی اوقات هم چون فکر می کنم نمی تونم پیامم رو به مخاطب منتقل کنم(حالا چه سریع ، چه آرام!)، کلاً از حرف زدن صرف نظر می کنم!
(متأسفانه خیلی اوقات هم به همین دلیل از انگلیسی حرف زدن تفره(طفره؟؟!!) می رم.)
2)وقتی یکی با من سریع حرف می زنه با تمام ِ حواسم دارم به حرفاش گوش می دم ولی اگر یکم سرعت حرف زدنش بیاد پایین، ذهن ِ بازیگوش ِ من شروع می کنه به پرواز به آسمان ِ خیال یا برنامه ریزی کارهام یا ناهار یا ...
فکر می کنم مورد ِ 1 عکسش در مورد ِ گوش دادن ِ به دیگران و مورد ِ 2 عکسش در مورد ِ حرف زدن با دیگران برای من صادق اند.
والسلام

تأخیردر نوشتن

سلام
وا... من دیگه به مو کندن افتادم!
من 5 روز ِ اصلاً نمی تونم وارد ِ وبلاگم بشم!
بقیه ی دوستانی که از سرویس ِ بلاگ اسپات استفاده می کنید، تا حالا به این مشکل بر نخوردید؟
البته شایدم مشکل از متین باشه؟!
من که آخرش نفهمیدم چی شد؟؟!!!

پا نوشت1:متین، اسم لبتاپم ِ.
پانوشت2: به نظر می رسه ، مشکل از دیال آپ ِ خونمون ِ! امروز که تو دانشگاه به روز کردم فهمیدم!
والسلام.

Wednesday, June 06, 2007

دلتنگی خداحافظی

سلام
خداحافظی یکی از قانون های زندگیٍ!
ولی بعضی هاش هیچ وقت از یادت نمی ره؛ حتی با وجود این که می دونی اون آدم ها، آن جاها، آن موقعیت ها،... رو دوباره خواهی دید؛ بازهم دلتنگی!
***
تیر 1373، کیش، پایگاه نیروی هوایی:
برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم؛
به خونمون وسط هشتا خونه ی دیگه؛
به لاینمون وسط لاینای دیگه؛
به سقف شیروونی مون؛...
به مینا، شیما، زینب، صابر، دری، حامد، سارا، مهدیه، شقایق، اشکان، دانیال، ...
به وسطی ها، هفت سنگ ها، الک دولک ها، لی لی ها، استپ هوایی ها، بالا بلندی ها، قایم موشک ها، دوچرخه سواری ها، خاله بازی ها، معلم بازی ها، کاشی بازی ها، کارت بازی ها،...
به دریا رفتن ها، ماهی گیری ها، قارچ کندن ها، کندو زدن ها، سبزی کاشتن ها، مارمولک زدن ها، کُنارخوردن ها، سه پستون کندن ها، قاشق زنی ها، قایقرانی ها، ...
به کودکیم؛
به فاخته؛
به ...
دلتنگ شدم، گریستم؛
و رفتم شتابان رو به سوی آینده...
***
شهریور 1381، تهران، دبیرستان فرزانگان، جشن فارغ التحصیلی:
با همه چی خداحافظی کردیم:
با هم: هدی، سعادتی( فاطمه)، نفیسه، آذین، مونا، مهسا، پروین، مریم روغنی، مانا، مؤمنی( فاطمه)، الَلُلا( فاطمه)، نگار، لیلی، سارا، سوره، نوشین، سمانه کمالی، شبنم، ...
با سرود ملی ها مون؛ تو حیاط چرخیدن و پا کوبوندنامون:ایی ایران سرزمین من جاودان مان...؛ تنها یک قدم تا طلوع خورشید...؛ ای آزادی...؛ ایران من سرزمین من آزادیت شد عیان...؛ در میان طوفان...؛ ...
با ورق سفید دادن ها، با اعتصاب امتحان ندادن ها؛ تمرین ندادن ها، ...
با اردوها: شمال، تهران گردی، بازدید سد،...
با معلم سر کار گذاشتن ها: نوروزی، مشیریها، کشیشیان، فولادی، نصر ...
با کارگاه علوم: ما می خواهیم شب بمونیم...
با سینما رفتن ها: آبی، بچه های آسمان،...
با پیتزا خوردن هامون تو خیابون ولی عصر...
با مسابقه نقاشی ها، جشنواره سرود ها، نمایش ها(سوشیانت، لافکادیو، ماهی کوچولو،...) ...
با مسابقه ورزشی هامون: والیبال، بسکتبال،...
با جایزه هامون: تئاتر شمس پرنده،...
با زنگ های انشاء، تاریخ، جغرافی، ادبیات، هندسه، ریاضی، دینی، ...
با شیطنت ها: جیب معلم ها رو دوختن، از دفتر معلم ها آش کش بردن، همدیگر رو تو حوض خیس کردن ...
با امتحان های گروهی، تمرین های گروهی، پروژه های گروهی،...
با جشن های عید: کلاس تکونی، کوزه شکستن، چهارشنبه سوری، ...
با تولد ها : کادوهای عجیب غریب، کیک بازی،...
با بندری زدن ها و رقصیدن ها، با سرخپوستی زدن ها و رقصیدن ها، ...
با خنده ها و گریه هامون، با شادی هامون، با ...

با سرود ملی مون:
در میان طوفان
چون تیره شد نور امید
یاد آریم سرود دیروز
چون گرمای نور خورشید
دیروز؛ امید پریدن
بالا رفتن و رسیدن
راهی که با هم پیمودیم
دیروزی که با هم بودیم
+++
در کوران پائیز
دستمان به دست هم بود
می بستیم پیمان یاری
قلبمان گواهمان بود
که تا خورشید فروزان
از آسمان ها برآید
با هم دنیا را بسازیم
سبزو آزاد،
گرم و زیبا
لاله ها سرودند
آسمان در انتظار است
در زمین امید رویش در آرزوی بهار است
فردا صد ستاره روید
از آسمان ها بریزد
فردا از قعر ظلمت ها
نور گرمی برمی خیزد
چون رود لحظه ها گذشتند
دستمان از هم جدا شد
رفتیم در دل نور پیمان
ابر و دریا گریه کردند
+++
امروز؛ هر گوشه ی دنیا گر با همیم و گر تنها؛
با هم ؛همراه و هم پیمان
ره پیماییم سوی فردا
فردا صد ستاره روید
از آسمان ها بریزد
فردا از قعر ظلمت ها
نور گرمی برمی خیزد

با ...

دلتنگ شدیم، گریستیم؛
و رفتیم شتابان رو به سوی آینده...
***
13 خرداد 1386، تهران، دانشکده ی فیزیکِ دانشگاه صنعتی شریف:
با اوستا خداحافظی کردم.
دانشکده هم، باهاش خداحافظی کرد.
با جلسه کاری ها: هیجان شنیدن کارهای نو، نون بربری خوردن ها، خاطره تعریف کردن ها، ...
با کلاس های درسش: پدیده های تصادفی ، آماری، ...
با لهجه اش، چهره ی همیشه خندانش، ...
با روحیه دادن هاش،...
با عصبانی شدن هاش، ...
با جوک های ترکیش ، ...
با خوراکی هاش، ...
با ایده هاش، ...
با ...
دلتنگ شدم، گریستم؛
و می روم شتابان رو به سوی آینده...



پا نوشت: احتمالاً بعداً راجع به خیلی از چیزها و کسایی که الان فقط ازشون اسم بردم، خواهم نوشت. راجع به هر کدوم که دوست دارید زودتر و بیشتر بدونید، پیام بذارید که زودتر بنویسم.
والسلام.

مسئلةٌ:‏‎ ‎

سلام
خوب هنرپیشه ی خانمِ غیر مسلمان اگر بی حجاب باشه عیب نداره!!
البته گویا اگر مقیمِ ایران باشه عیب داره!! چه بسا هنرپیشه های خانم ارمنی که ما همیشه محجبه دیدیمشون!!
حالا گویا هنرپیشه ی مردِ مسلمانِ مقیمِ ایران اگر زوج هنریش، هنرپیشه ی خانمِ غیر مسلمانِ غیر مقیمِ ایران باشه؛بازهم عیب نداره!!!!!
جلّ الخالق!!

پا نوشت1: نمی دونم فیلمِ "مدارصفر درجه" که دوشنبه شب ها از شبکه ی یک پخش می شه می بینید یا نه؟!
پا نوشت2: اینم مثل قضیه نشون دادن ساز می مونه که ما هیچ وقت نفهمیدیم!!
پا نوشت 3: آخه یکی نیست بگه، تو رو چه به این سؤال ها؟ زندگیت رو کن.
والسلام.

تولد

سلام
هورااااااااااااااااااااااااااااااااا
پانزدهِ خردادِ، تولدِ هادیِ:)
داداشم بزرگ شد، امروز
هورااااااااااااااااااااااااااااااا
هادی دوست دارم ی دنیا.
***
امروز هادی کلی عکس ازم انداخت، یکیش رو، والپیپرِ لب تاپِ خودش کرد؛ من هم همین طور:)

پا نوشت:هادی تازگی ها دوربین خریده، افتاده تو کارِ عکاسی، داره کلی مجله عکاسی می خونه و تمرین می کنه و ...
والسلام.

Tuesday, June 05, 2007

دستمال کا غذی و فال!

سلام
شنبه، ساعت 19:30، من و ساره، در راه برگشت به خانه، مترو:
من ی بسته دستمال کاغذی خریدم، در این بسته های ویژه یک فال هم هست!
القصه؛ فال ما این در اومد:
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد
پای ازین دایره بیرون ننهد تا باشد
تو خود ای گوهر یکدانه کجایی آخر
کز غمت دیده ی مردم همه دریا باشد
زیرش هم این نوشته شده بود:
اعتقاد شما پاک است و حق تعالی تو را پسندیده است و در نظر خلایق شیرین می باشی و همه کس تو را دوست دارند و تو را یاری و کمک می کنند، شاید مال حرام به دست تو آید اگر صرف کنی ضرر می بینی، شخصی در غربت داری بزودی چشم شما روشن می شود، انشاا... .
اول: ما که نفهمیدیم برخی از جملات نثر چه ربطی به اون نظم داشت؟!
دوم: من و ساره افتادیم به مسخره بازی و تفسیر نثر و نظم؛ که اهم اون رو براتون می نویسم
من اون روز سبز پوشیده بودم! گفتیم قطعاٌ خط سبزت اشاره به من داره:) و ...
شخصی در غربت داری: ایهام دارد! می تواند به دو چیز اشاره داشته باشد: یک، اوستامون که می ره فرنگ؛ دو: سفر فرنگ خودمون
می گن این حافظ غیب می دونه ها!
***
حالا دور از شوخی؛ این شعر اصلی:
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد
پای ازین دایره بیرون ننهد تا باشد
من چون از خاک لحد لاله صفت برخیزم
داغ سودای تو ام سرّ سویدا باشد
تو خود ای گوهر یکدانه کجایی آخر
کز غمت دیده ی مردم همه دریا باشد
از بن هر مژه ام آب روان است بیا
اگرت میل لبِ جوی و تماشا باشد
چون دل من دمی از پرده برون آی و درآی
که دگر باره ملاقات نه پیدا باشد
ظلّ ممدودِ خمِ زلفِ توام بر سر باد
کندرین سایه قرار دل شیدا باشد
چشمت از ناز نکند میل آری
سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد
می خواستم توضیح واژه ها و معنای ابیات کاظم برگ نیسی رو هم براتون بنویسم حوصله ام نیومد؛ آخه زیاد بود!
فقط اون بیتی رو که پر رنگ کردم مینویسم: (که فردا روز نگی نگفتی!!!)(بقیه اش رو هم اگر خواستید یا خودتون بخونید یا بگید براتون بنویسم:))
دل من از حال طبیعی خارج شده است، تو نیز مانند دل من رفتار کن: پرده ی شرم و حیا را کنار بزن و جلوه گر شو(از گوشه ی تنهایی بیرون بیا یا وارد کلبه ی تنگ و تاریک من شو)، از من رو پنهان نکن، زیرا معلوم نیست که دیگرمیان ما ملاقاتی دست دهد(تضمینی نیست که فردا هم زنده باشیم، یا تضمینی نیست که حیات دیگری در کارباشد.)
ولی انگار حافظ واقعاٌ غیب می دونه!
والسلام.

Friday, June 01, 2007

دل من!

سلام
همه ی بغض ها، ترس ها، اضطراب ها، یأس ها، نفرت ها، دلهره ها، سرگشتگی ها،غم ها، ناراحتی ها، کینه ها، ... را نجوییده قورت (غورت؟) دادم!
به دنیا خندیدم، به آدم ها خندیدم، به خودم خندیدم، خندیدم، خندیدم،
...
تا به دیگران بغض، ترس، اضطراب، یأس، نفرت، دلهره، سرگشتگی، غم، ناراحتی، کینه، ... منتقل نکنم؛
ی صورتک هم زدم به صورتم؛ صورتک دلقک!
اما انگارهنوز اینقدر قوی نشده بودم که این ها رو هضم کنم! همه ش زد به دلم! دستم لرزید، صورتک یکم تکون خورد!
***
دل عزیزم ! من رو ببخش!
الان تقریباٌ شش ماهه دارم جوییدن یاد می گیرم
ی ذره ی دیگه صبر کنی یاد می گیرم چه جوری بغض ها، ترس ها، اضطراب ها، یأس ها، نفرت ها، دلهره ها، سرگشتگی ها،غم ها، ناراحتی ها، کینه ها، ... م رو بجوم که خوب هضم شن.
فعلاٌ هم طبق دستور پزشک قرص هام رو سر وقت می خورمم، غذام رو بدون عجله، با آرامش، بدون هیچ فکری جز لذت خوردن، می خورم تا تو درد نگیری،تا صورتک هم محکم سر جاش بمونه؛ شادتر و با امید تر؛ با هیجان و استوارتر
...
پا نوشت: دلم چند وقت خیلی زود درد می گیره، دکتر گفت عصبیه
!!!!!
والسلام.